سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۵

تهوع

روز گذشته ناديه براى يكماه به مراكش رفت تا بقول  خوش ماه ،( عيانا  ) يا رمضان آنجا باشد ، كمى باو پول دادم تا مثلا اگر فقيرى را آنجا ديد باو بدهد ، مقدار زيادى لباس ،
دوستم. زنگ زد ،پرسيد امسال  به لندن  خواهى أمد ؟ كفتم نه ! لندن ثريا  شده يك دوبى در كنار رودخانه ابدا حوصله وول خوردن  در ميان آنهارا ندارم ،  همينجا هستم اگر خواستى تو بيا ، 
پرسيد الان  حال واحوالت  چطور است ؟ 
كفتم  : حالم. خيلى خوب است اما گاهى مانند زنى كه باو تجاوز شده ويك بچه حرامزاده را در شكم داشته ومجبور بوده أنرا كورتاژ كند ، حال تهوع بمن دست ميدهد ، خوشبختانه. اينجا ميوه زياد است ، من  ميتوانم با ميوه ها ى تازه خودمرا تميز كنم !!!!؟ . 
روزه نميتوانم بگيرم خيلى ميل داشتم كه روزه بگيرم ،اما بخاطر (آسم ) ومصرف سه گانه اسپرى  درست نيست ،اما شبها به دعاها گوش ميدهم ،بياد آن ايام ، ماه رمضان برايمان چقدر خوب بود ، همه جا ساكت ، موسيقى بود راديو برنامه  داشت تا روزهاى نوزدهم  تا بيست وچهارم  مناجات خواجه عبداله انصارى  كه حالا ممنوع شده است ، دكلمه اشعار با صداى زيبا ومهربان فريدون فرح اندوز ، نذرى پختن من در شبهاى احياء وبردن غذا ها  بين ديگران بخش كردن ودر كنارش اشك ريختن بخاطر آنهمه فقر ،!!!  ، زولبيا باميه . (راستى ميدانى چندين سال است كه من زولبيا باميه خوب نخورده ام )؟
، سپس همه چيز بحال عادى بر ميكشت ،راديوى صداى امريكا مرتب موسيقى پخش ميكرد ، وتلويزيون فيلم داشت ، حالا .... ديگر آيا كسى بفكر فقرا هست ؟ نه بگمانم فقرا گناهكارانند !!!!. 
تمام فيلمهاى گذشته را رويهم تلمبار كرده ام ، اما حوصله  ندارم حتى يكى را ببينم ، هوا كم كم گرم شده ، اما همينجا ميمانم ، كولر هست ، اگر بتوانم از تپه سرازير شوم  به دريا ميروم ، پايين استخر هست ، بعلاوه بچه ها همه كار ميكنند تعطيلى كم دارند دلم ميسوزد آنهارا اينجا رها كنم وخودم به تعطيلا ت بيايم و يا مجبور باشند هر روز بخانه من سر بزنند تا باغچه هارا أبيارى كنند ، نه ، تنهايى بهترين است ،
دلا خو كن به تنهايى كه از تنها بلا خيزد 
سعادت أن كسى دارد كه از تن ها بپرهيز

اگر ميل  داشتى ،خانه خانه توست  كرم نما وفرود أيى ، من در خدمتم ، ثريا ، ٧ ژوئن  016

ماه روزه

ای لباس اقتباس  از دوش خویش انداخته 
وی ز بهر دام ودانه  دین ودل باخته
درآتش  سودای  دل درآتش  حرص امل 
همچو سیم وزر ، زبهر سیم وزر بگداخته 

کلام دلنشین  پیرهرات خواجه عبداله  انصاری  را در آن روزگاران  ایام افطار وسحرکاهان با صدای خوش شادروان ذبیحی  وبانک زیبای موذن زاده اردبیلی میشنیدم :
الهی خواندی تاخیر کردم  ، فرموی تقصیر کردم ، 
الهی عمر خود برباد کردم وبر تن خود بیداد کردم 
الهی اگر گویم ثنای تو گویم واگر جویم  رضای تو جویم 

ومادر را با یک خرما ویک استکان آبجوش در کنار رادیو ایستاده میدیدم ، که گونه اش از اشک خیس میشدند ، سکوت خانه را فرا میگرفت ، همه به احترام روزه مادر  درسکوت فرو میرفتیم ، وانکه ( اعتیاد داشت ) در این ساعات خودش را نگاه میداشت تا بعد از افطاری مادر لیوانش را لاجرعه سر بکشد 
این سخنان  دلا آویز با آن نوای آسمانی برجان ودل من نشست  ودر این پندار بودم که این موذن  به ربان خود  دردل شب با خدای خویش رازو نیازها داشت .
ما چندان کتابهای مذهبی درخانه نداشتیم  غیرا ز چند قران وکتاب مفاتیح الجنان مادر که هزار بار آنهارا دوره میکرد .
امروز روز اول ماه رمضان واول ماه پاکیزگی روح و بدن است اما نه برای مردمان امروزی که برسر خوان یغما نشسته اند حتی مرغ را هم از سفرشان بیرون اندخته  کبوتر > تیهو بلدرچین وصد البته بره تودلی را نوش جان میکنند بی آنکه دو وعده غذای ناخورده  شانرا به فقرا وگرسنگان بدهند .
امروز آنقدر در صفحات گوناگون گشتم تا ( شادروان ذبیحیئ وموذن زاده ) را یافتم وبه روح مادرم تقدیم کردم وآنرا به اشتراک گذاشتم .
این ماه باید برا ی او نذرها بکنم چرا که پولهایی را که به برادزاده اش داده بود تا برای او نماز وروزه های باطل شده را بخرد ، اوآنهارا بالا کشید ، البته روزه هم میگیرد .نماز هم میخواند ، در سیستم اطلاعاتی دولت هم خدمت میکند !!.
امشب حالی دگر دارم ، روحی دگر ، کتابهایم رویهم انباشته به دنبال کتاب ( هفت نای مولانا) میگشتم ، ناگهان عکسی از لابلای کتابی جلوی پاهایم افتاد آنرا برداشتم .......
بله ، میدانم ،! !!! چشم ، اطاعت شما واجب است !!!

چنان به حسرت پرواز خو گرفته ام ، چنان دلم گرفته  ، که سرنوشت خودرا از از دیگران جدا میبینم ، چنان به شوق پریدن  واز خود رها شدن رسیده ام ، که عکس خود را درهوا میبینم ، 
من انسانم ، انسانی از گوشت واستخوان ورگ وریشه ، ودستهایی نامریی از بیرون ودرون شب مرا به روزم دوختند ،  من درپی آسمانی هستم که ستاره های  درشت را در خود  جای داده وبمن چشمک میزنند ، 
دلم پر است ودیده ام پر تر.

بسکه برما غالب آمد نفسک بیداد ما 
گشت شیطان  همنشین  تا شود  شداد ما 
رخصت تلبیس خود را میزند  بر فرق سر
فرصت تقدیس  حق را میبرد از یاد ما ........پایان .
سه شنبه 7/6/2016 میلادی/. روز اول ( رمضان )
.

اندیشه و نادانی

در اندیشه  بیخردان مباش
وخودرا میازار
که امروز دنائت   قویتراست 
بگذار هرچه میخواهند بگویند ............

من از رفتار وگفتار وکردا ر آنسانها بخصوص شهر وندان خودم هیچ متاثر نیستم ، اما متاسف میشوم که تا چه حد رو به نادانی سقوط کرده اند ومیکنند ، کم کم این نسل نیز عمرش تمام میشود ونسلی جدید به دنیا خواهد آمد باز همان گره کور وهمان چشمان بسته وهمان شعور پایین ، نباید از آنها متوقع بود ویا متاثر شد  بباید همین میزان شعوررا قبول کنیم  بین من واین نسل ونسل آینده سازشی وجود ندارد ، امید خودرا برای باز گرداندن یک سر زمین آباد وپر برکت وبا مردان وزنان سالم وقوی از دست داده ام  تنها گاهی بخاطر رقت قلبی که دارم  اندکی متاثر میشوم ، عشق ومهربانی درآن سر زمین یک گفتار وکردار مسخره وبی معناست اکثرا خودرا زده اند به بیعاری وبیقیدی چرا که شعورشان از حدود لباسهای تنشان بیشتر نیست .
روز گذشت روی یک صفحه عکسی از مردمان غار نشین در یکی از کوههای میمند چا پ شده که ، رقت آوار بود البته آنها راه ورسم زندگی آوارگی و ییلاق وقشلاق را میدانند اما برای من غیر قایل تصور بود که انسانهای ویا کودکانی دراین مخروبه ها زندگی کنند واین مخروبه درآثار باستانی نیز ثبت شود .
نوشتم "  عکسهایی زیبایی هستند ، ما مبینیم وخوشمان میاید آیا آنهاییکه دراین بیغوله ها سر میکنند راضیند؟  اوف ، نزدیک بود کارم را بسازند ، خانم یا آقایی  با نام وشماره همه عصبانیتهای خودرا بسوی من پرتاب کرد که :
باید برای زندگی دیگران ارزش قائل بود !!! ابدا ربطی به سئوال من نداشت ، من خود نیز دریک غار مدرن زندگی میکنم هوس سبزه ودشت وهامون دارم ، هوس پیاده روی درمیان خیابانها تمیز وپاک با بوی عطر طبیعت را دارم اما اعتراضی نمیکنم خود این زندگی را انتخاب کرده ام منظور من بی احترامی به ساکنین  آن غارها نبود بلکه بفکر زمستان  ونابستان وسیل وباران یخبندان  بخصوص برای بچه های کوچک آنها بودم .بعد ها فهمیدم که آنها ییلاق  وقشلاق دارند وباین نوع زندگی عادت  کرده اند ، بنی آدم بنی عادت است .
دیدم فایده ندارد با این آدمها بحث کرد اینها تنها با عکسها بزرگ میشوند ونمیدانند که چهرها  وزندگی ها ( برعکس) نقش بسته است .
من همیشه درفکر عشق وهنر وموسیقی بوده ام اما کم کم میبینم این سه عامل از میان ما دارد رخت بر میبندد وچه آرام همه چیز جای خورد بخشونت وآدمکشی داده است حتی رادیودهای محلی موسیقیشان دردآور واکثرا مذهبی است ، روح مذهب دنیارا احاطه کرده بعد از دویست سال تازه  در سر زمین مقدس بیادشان افتاده که باید آرامگاه عیسی را تعمیر کنند درحالیکه در نوشته هایشان گفته هایشان وجود جسمانی ندارد روحی است که به آسمان پرواز کرده وجسمش نیز ناپدید شده  ! در آسمان کنار پدر نشسته است ، 
نمیدانم شاید با چشم همچشمی آرامگاه آن (مرحول )در ایران بفکر تعمیر آرامگاه مسیح افتادند حال چندین گروهند  هریک با عقاید مختلف ، 
در قرن دوازدهم تاریخ مسیحی  ( برنارد شاتری)  درکتابش نوشت :
اهمیت این توده غول پیکر  از مردان مشهور  وپدرانمان  که باعث شدند ما به دنیا بیاییم  تنها از نظر علم توارث  وجنبه های احساساتی  نبود بلکه ما  نه تنها از اجداد بسیار دور خود  چهرها ، رنگها ،  وکمان ابروان  وحالت خاص شکلها  وشباهتمانرا به ارث برده ایم ، حتی روش تفکرمانرا نیز  با شعارها واستعمال گفته های آنان  به همراه کلماتیکه بما تلقین میشود  از آنها میگیریم ......
حال این توده بزرگ تشکیل شده که نامش بشر است امروز در میان هیاهو گم شده است  ونوعی بیماری جدید گربیانگیر انسان شده است  ، نوعی بیماری مسری از اقوام یهود وامپراطوری روم قدیم  که با آزار وشکنجه آنرا بهمه همه تزرریق میکنند .در تاریخ گذشته ایران اگر چیزی بجای مانده باشد ، زندگی ( مانی) بنیان گذارد مانویت است که میگفت "
که من طریقه ورسم خویش را مستقیم از عیسی مسیح دریافت کرده ام ، وتعالیم کاتولیک شکل منحرف آن است .
حال چرا کارمن به گودال وخاک برداری رسید نمیدانم ، اما در همین سر زمین بلا زده ما بودند مردانی که یگانکی را برهمیه چیز ترجیح میدادند اما با جبر وزور وتهدید وسرانجام به مرگ تسلیم شدند . این رشته سر درار دارد واز حوصه من بیرون است
امروز به دنبال یک انسان میگردم ، نه باچراع ، نا با شمع بلکه با یک نورافکن قوی .....تا بتوانم بنویسم وبگویم که هنر از عشق سرچشمه میگیرد .متاسفم  هنر هم گم شد..پایان
7/6/.2016 میلادی /.

دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۵

ششم ژوئن

 بس است دراین خیال  ، رسانیده ام  به روز
بس است روز  از این ملال، بدل کرده به شام 
-----
آنچه نوشتم وآنچه رفت ، تنها برای کسانی بود که زاری کنان بسویم آمدند وگفتنند ترا بجان بچه هایت ( دایی) یا عمورا ببخش ، برای کسانی بود که باسن بزرگشان  دیگر روی صندلیهای بزرگ کالیفرنیا جای نمیگرد  پولهایشان تمام شده بیاد ( دایی) جان افتاده اند وگوشی تلفن را برمیدارند ومیپرسند "
پولهای دایی ما چه شد ؟
ومن باید درجواب بگویم از معشوق بپیرسید که درکنارتان راه میرود وبه ریش همه میخندد ویا از دیگران !!! از بچه های دایی بزرگ!!!
درجوابم میگویند "  دایی ما سی سال کار کرد !!! بلی سی سال با حقوق چندر قاز  ناگهان سلطان بی تاج وتخت شد ، منهم سی وپنج سال کار کردم اما هنوز سثقفی بالای سرم نیست چون نه باجگیر بودم ونه دزد .ونه راه پلکان ترقی را باخود فروشی بلد بودم .
اینهارا برای آنها نوشتم وامیدآنرا دارم که جوابشانرا گرفته باشند .پایان 
-------------------------------------------------------------------
امروز روز 6/6/2016 میباشد  ومن عدد شش را خیلی دوست دارم   تاریخ خیلی کم بدینگونه فرصت پیدا میکند تا ارقامرا کنار هم جای بدهد ، امروز آنقدر بلا بر سر مردم ریخته که من شرم میکنم درباره رنجهایم بنویسم هرچند رنجهای نهفته ای دارم که به دیگران مربوط نیست ، امروز ما مرده هایی بیش نیستیم  که درخون خود غلط میزنیم ،  ما همه کودکانی هستیم که خیلی زود از کودکی به پیری رسیدیم وندانستیم جوانی کجا بود وچی شد ؟  امثال من سایه های پوسید ه ای از گذشته ها میباشیم  ، از شبها ی کهنه  ما همه صبح کاذبیم  یکی با آگاهی کامل ودیگری نا پخته درون کوره  زندگی در میان آشوب ها  در آتشیم ، ما آن قربانیان حادثه ندیده ایم /
امروز زندگی ما روی امواج بالا وپایین میشود  دیگر سینه ای نمانده تا آهی برکشیم  وکم کم به فنای خود نزدیک میشویم  چه همه دست وپا زدیم وچه همه تلاش کردیم ،  تا بتوانیم بندهای اسارت را از دست وپاهای خو باز کنیم از بندی به بند دیگر منتقل شدیم  در شوق یک امید واهی  وهنوز از این شوق زنده ایم .
روز گذشته به نوه چهار ساله ام گفتم بیا نا ترا ببوسم " گفت پنج یورو بده !!!! منهم گفتم من عشق را با پول نمیخرم ، این زمانه ماست /
حال هر صبح که چشمانم بسوی آفناب باز میشوند صدبار شکر گذار پرودرگار نادیده ام  ، هنگامیکه سبزه های لگد کوب شده زیر پای بچهای مدرسه را میبینم بیاد خودمان میافتم ،  وزمانیکه گلبرگهای زیبایی را میینم که از درخت افتاده اند  بفکر کودکانی هستم که در باغ گرسنگی وبرهنگی دارند بی هدف میروند .
روزی روزگاری درهرقدم  وهرگام که برمیداشتم دستی بسویم دراز بود تمنایی داشت دستهارا کنار زدم ، به دنبال زیبایی بودم !ه شاخه ای که دستش را با مشتی زر بسویم دراز کرد کنار زدم ، به دنبال او بودم که یک فریب بود  ، امروز دراین  فکرم که آن دستها به سینه ای وصل بودند وآن سینه آهی  داست ،  امروز ناگهان بیاد آن روز ها افتادم گویی هزاران پرنده ناگهان به اسمان پرواز کردند  وشب همچو سایه ای بر سر من فرود آمد  وهیچن نقشی  بر کف دستهایم نگذاشت  ، او مرد ، خیلی راحت هم مرد چندان دردی نکشید دردهارا برای من باقی گذاشت .
حال بی آنکه آنهاارا با کسی قسمت کنم خود به تنهایی با ررا بر دوش میکشم ، با لبخندی که ای وای چه مهربان بود !!!! 
من از سرنوشت گریختم اما سرنوشت قبل از من آمد وجای گرفت ومرا درآغوش کشید ، اکنون سعی دارم بال شکستهامرا که زخمی وخونیین شده بنوعی بهم بچسپانتم وآنرا ترمیم کنم بی آنکه خیال پرواز دیگری داشته باشم ، آسمان لبریز از پرندگان آهنی ، وآتشین است جایی برای پرواز یک مرغ زخمی نیست .
پرواز دیگرم را بنام ........ آغاز میکنم 

پایان / دوشنبه / 6/6/2016 میلادی 

توده ها یئ در تاریکی

شب گذشته اتفاق عجیبی برایم افتاد ، ملافه هارا عوض کرده بودم وساعت هفت بعد از ظهر روی تختخواب درار کشیدم وکتاب میخواندم ، گویا خوابم برد وساعت هشت ونیم بیدار شدم ، اه مگر من چقدر خوابیدم از هفت شب گذشته تا صبح امروز هشت ونیم ، نه ،امکان ندارد من هر نیمه شب باید برخیزم وقهوه امرا درست کنم وبنشینم بنویسم این کار عادت روحی وجسمی من شده حال ؟ هشت صبح ، آفتاب پهن همه جارا فرا گرفته است ،  نگاهی به  ساعتهای  مختلف انداختم همه هشت ونیم بودند اما !!! صبح ؟ یا شب ؟ روی تابلت دیدم یکشنبه است !تنها یک ساعت ونیم من بخواب عمیقی فرو رفته بودم ! خوابی که شبهای زیادی از من گریخته بود .
حال امشب بیاد( او) همسر مهربانم افتادم! هرنیمه شب بلند میشد  درآشپزخانه به دنبال چیزی میگشت ، یا خوراکی ، یا چیزهای دیگر گاهی صدای قرچ قرچ را میشنیم داشت آبنبات  میخورد گاهی آب میوه مینوشید از صدای درب بطری میفهمیدم محتویات یک شیشه  را درون لیوان خالی میکند واز فییز قوطی آبجو مفهمیدم که مخلوط همیشکی را درست کرده ومشغول نوشیدن است ، خودمرا بخواب میزدم سالها بود که دوراز هم بودیم هرکدام دردنیای دیگری سیر میکردیم او درخیال معشوقه بیست ودوساله اش که حال با اجبار آورا رها کرده تا به امریکا برود وخود مجبور است درکنار من بماند ، نگاهش بمن گاهی خصمانه ، وزمانی تهدید آمیز وساعتی غضب آلود  ویا بی تفاوت بود ، لبخند تمسخر آمیزش در گوشه لبانش  نشان چی بود ؟ تلوتلو خوران خودشرا روی کاناپه میانداخت .
صبح زود من با تر س و لرز بچه هارا صبحانه میدام وراهی مدرسه میکردم ودرانتظار فاجعه روز بودم ، یک روز مشغول درست کردن غذا بودم ، دیدم گوشتها غیب شدند ، هرجارا گشتم از تکه های گوشت خبری نبود ، درون یخچال ، درون گنجه ها برای ناهار بچه ها میبایست غذا درست کنم ، از او پرسیدم آیا گوشتهارا جایی گذاشته ؟ 
 بانگاهی تحقیر آمیز گفت :
باز صبح شد وتو صدایت درآمد ؟ من با گوشتها چکار دارم ؟ تو داری دیوانه میشوی  وخودت نمیدانی !! کمی سالاد درست کردم وبحساب خود گفتم برای بچه ها مرغ حاضری میخرم چون دیگر مانده بود که درون وان حمان به دنبال گوشتها بگردم ، در آنجا ، درحمام دیدم که پریز آبگرم کن نیز از برق کشیده شده ومن نمیتوانم دوش بگیرم  آز او پرسیدم  ، کارتوست  باز در جوابم گفت ، من نمیدام با یک دیوانه چکار کنم وخودش را بخواب زد  .بشقابهاراز درون گنجه بیرون آوردم تا روی میز بچینم  دیدم درون یکی از بشقابها گوشتها پنهانند !!! خوب چاره نبود میشد هنوز آنهارا پخت ، باو گفتم این چه کاری است که کرده ای ؟ گفنت کدام کار ، تو خودت دیوانه شده ای گوشتهارا پنهان میکنی که مجبور نباشی آشپزی کنی !! 
چیزی نداشتم بگویم آنقدر مست بود که حتی چشمانش تا به تا وتلو تلو میخورد اما درعین مستی میدانست کدام نقطه حساس مرا نشانه بگیرد ، روز دیگر دیدم برای راهپیمایی بیرون رفت ، میدانستم درون یکی از بارها خواهد نشست ویا دردکان ارمنی ها مینشیند وگریه را سر میدهد قصه  وافسانه سرایی میکند ، آنها هم برایش لیوانرا پر میکردند وحساب را دو مقابل برایش میگذاشتند ، ناگهان دیدم درب خانه باز شد ویک مرد ناشناس با چند نفر دیگر اورا به درون خانه هول دادند ، خودمرا به درب خانه رساندم ، چی شده ، یکی از آنها گفت چیزی نشده ایشان کمی حالشان خوب نیست من اگر جای شما بودم حتما اورا به پلیس تحویل میدادم ، او دروسط راهرو نشسته بود وگریه میکرد که این مرد میخواست مرا بکشد ، کدام مرد ؟ مجبور شدم دکتریرا خبر کنم ودکتر در بیانه خود نوشت که " این مرد برای این خانوداده خطرناک است وباید هرچه زودتر اینجارا ترک کند ویزا هم ندارد »
حال دارم به آن روزهای دردناک میاندیشم ، اگر درایران بودم ..... نه بهتر است حرفش را نزنم حتما مرا به زندان میانداخت  درحالیکه خودش هرشب دبه های بزرگ عرق  دست ساز را به درون معده اش خالی میکرد وبه جان اهالی خانه میافتاد  ، هرکدام درگوشه ای پنهان میشدند  ، تنها عشقش مورد لطف ومرحمت او بود برایش در امریکا حساب بازکرد تا بتواند راحت آنجا با یک دانه توله اش زندگی کند .
هرماه مبلغی از حساب من دربانک کم میشد ، صورتحساب های پرداختی را میدیدم ام باز کم میاوردم ، روزی به بانک مراجعه کردم ، یکی از کارمندان بانک گفت :
همسرتان هرروز یکصد پوند از حساب شما بر میدارد خودتان باو اجازه دادید !!! تازه فهمیدم آن کارتی را که روزی جلوی من گذاشت  تا امضائ کنم اجازه نامه خودم بوده است !!!آه پرودگارا ، دیگر حساب از دستم بیرون شده ، آن روزگاران رفته اما هنوز هرشب هجوم خیال مرا بیخواب میسازد ،  چرا روز اول بمن نگفت که کی وچکاره والکلی است ؟ بیخود نبود زن اولش را به تیمارستان فرستا د. 
حال من هر شب در لابلای توده های تاریکی  دستهایم را بسوی آشنایی نامریی دراز میکنم ولرزه ای بر پیکرم مینشیند  وبیاد آن آشیانه برباد رفته ام .
روز گذشته پسرم که تازه از روسیه برگشته بود وهشت ساعت درپاریس درانتطا رهواپیما بود با همه خستگی وبیخوابیها بچه هارا آورد تا من ببینم ، سرم را روی سینه اش گذاشتم آنچنان مرا دربغل فشرد که تمام غمها از دلم بیرون شد وموهایمرا بوسید دوباره باید به امریکا برود ، سپس به انگلستان وباز به المان ودرهمه جای باید دو ساه ساعت بایستد وحرف بزند ،  او با همه وجودش دردهای مرا احساس کرده وبیاد دوران بچگیش هست اما سعی دارد خاطره پدر از خودش دور سازد ومیگوید من هیچ خاطره ای از پدرم ندارم ابدا اورا بیاد نیماورم تنها یک مرد مستی که باعث آزار ما میشد همین . 
-----
یک شب بادی سهمگپن پای بر زمین کوفت 
، دیوارها  به لرزه درآمدند  خروش  هزاران رعد از آسمان بر سرمن بارید
گویی که سنگهای از کوه  جدا شده وبر سرم فرو میریزند
یکدم تنها یکدم ، فشار انگشتی گرم 
چون شعله ای بر پیکرم نشست  ومرا سوزاند 
غاقل ار اینکه درسپیده دم  ،  دیدم 
این دست شیطان بود  که با دو مردمک مرده 
مرا تماشا میکرد  ومن درخیال نوازش دستهای گرم او بودم 
پایان 
6/6.2016/ دوشنبه 
 جالب است ارقام امروز همه شش میباشند !! 

یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۵

عطش وویرانی

هر صبح ،چون زبان تر وخشک برگها ،
از نیش ناگهانی آفتاب 
آماس میکند ، این شهر ، چون کرم  پیر 
--------
 شهری است پر زعجایب وهزار رنگ ، در آن همه چیز وهمه کس وهمه نوع حیوانی را میتوان دید ، 
درآن زمان که تازه  به انگلستان رفته بودم ، هنوز کلمات ، پلیز و، تنکیو از زبان مردم نیافاتده بود ، هنوز ادب ومهربانی خودشانرا داشتند وهنوز در صدد کمک به یکدیگر بودند ، منهم که سرم برای این نوع کارها درد میکرد خودمرا به مجامع وصله پینه دوزی لحاف چهل تکه برای خانه سالمندان وکودکان انداخته بودم  ، همه چیز دریک ارامش و پاکیزکی میگذشت ، جند دوست خوب بهایی پیدا کرده بودم که اهل کرمان بودند، بسیار مهربان خوشقلب وما خوشحال دراین از اینکه کنار دریا توانسته ایم دوراز همه همهمه ها بچه هایمانرا به مدارس خوبی بگذاریم ، همه گیاه خوار شده بودیم !!! ونمیدانستیم که گیاه متعلق به حیوانات نجیب است باید گوشتخوار بود .
انقلابی و افتضاحی  در سر زمین ما که هنوز دلبستگی شدیدی به آنجا داشتم  بوقوع پیوست سیل دزدان وفراریان باینسو روان شدند  ، خانه پشت خانه خریداری میشد  آنهم نه یکی دوتا بلکه چهارتا و پنج تا برای هر کدام از بچه ها !!  بزن وبکوب برقص ودوره های بازی وتخته نرد وباربکیوها شروع شد لباسهای ساده ما که یک تی شرت ویک شلوار جین ویا یک پلور ویک شلوار بود اجبارا تبدیل شد ( دوباره ) به لبا سهای مارک دار  ومزن های معروف که از قافله عقب نمانیم آن دوست کرمانی مهاجرت کرد با بچه ها وهمسرش . منهم مهاجرت کردم ، یک مهاجرت اجباری ، حوصله تکرار تهوع  آور آن زندگی گذشته را نداشتم بلکه تازه خانه ام تبدیل به یک هتل مجانی هم شده بود .......
آمدیم باینسو ، خلوت ، کوچه ها خاکی ، مردم مهربان ، چند ارمنی ، مشغول کار عرق فروشی وبار داری  وبافندگیشان بودند واز ایرانیان خبری نبود  تنها میدانستیم که درآنسوی شهر یک مرد بزرگی !!! که پدر خوانده است مشغول ساختمان سازی وفروش خانه های شیک  وواردات وصادرات است ، خوب بما مروبط نمیشود ، ما زندگی حقیر خودمانرا ادامه میدادیم ومیل هم نداشتیم پایمان را از دایره قانون بیرون بگذاریم . همسرم هنوز بین ایران وانگلیس در رفت وآمد بود ومن کاری نداشتم که چه میکند ! 
یک روز با دختر کوچکم از پیاده  روی یکی از خیابانها رد میشدیم ، ناگهان مردی جلوی ماا سبز شد با بدن لخت تنها یک شلوار پایش بود اما ریش بلندی ماندد مرحوم  راسپوتین تا روی شکمش آمده بود ، خم شد وتعظیمی کرد و به زبان فارسی گفت "
نوکر شما کمال آقا ،  من جا خوردم وگفتم اختیار دارید شما سرورید از ترس داشتم میمردم دست دخترم را گرفته بودم واو پشت سر من پنهان شده بود .
با همان لهجه لاتی خود ادامه داد :
نوکرتان خوب میدونه شما اینجا چه خانمی هستی ، ما به همه گفتیم تنها یه خانم اینجاست اونم شمایی !!! هرکاری کاری داری نوکرت اینجاست تا شوورت برگرده ما دورخونه ات پاس میدیم ، 
نمیدانستم جواب اورا چه بدهم مثل بید میلرزیدیم ، اما خودمرا کنترل کردم وگفتم "
البته شما سرورمایید اینهم دختر منست ، 
گفت میدونم ماشاءاله همه بچهات خوشگلند ، اما اگه کسی بخواد چپ بشما نیگاه کنه سرو کارش با منه ، خم شد ، دست مرا بوسید ورفت ، من خشکم زده بود .
خواهر هنرمندی معروف که میدانستم با چه کسانی سر وکار دارد برای کمی مواد وتریاک ، اینجا بشغل قدیمی مشغول بودند ودر یک بار کار میکردند  بسرعت به سوی بار رفتم وازاو درباره این  مرد ریشو پر سیدم ، او خنده احمقانه ای کرد وگفت ! 
نه باابا این قاچاقچی و برای فلانی کار میکنه میره مادرید  بهمه شهر ها میره ومیاد نترس مرد خوبیه ،
گفتم همان فلانی که شوهر ان خانم محترم که درمادرید بشغل شریف ...... مشغول بود ؟
گفت آره بابا ، اما خوب او الان خاتمی شده وپسری هم داره .......
برگشتم خانه گوشی تلفن را  برداشتم و زنگ زدم به کارخانه وبه همسرم گفتم هرچه زودتر بیا ، تورا به هرکس میپرستی بیا  ، ما جای عوضی اومدیم وجریانرا برایش گفتم ، 
او هم بادی به  غبغبش انداخت که صدای آن را من از پشت تلفن مینیدم ، منکه گفتم ، منکه گفتم ، خوب  باشه !!!!
نترس از اینا همه جا زیادند کاری بکارشان نداشته باش فقط پولی کف دستشان بگذار واحترامی به آنها بگذار کاری بکارت ندارند 
کم کم سر وکله ایرانیان عفیف وشریف از ایران باینسو سرازیر شد عجبه آنکه همه هم مهندس ودکتر بودند وهمه هم میل داشتن  از این سکوی پرتاپ به امریکا بروند ، همه هم میگفتند که ما از راه دشت وکوه بوسیله قاچاقچیان آمده ایم درحالیکه همه پاسپورت سیاسی دردست داشتند ومامورین وپاسداران جمهوری تازه برپاشده بودند .
رابطه خودمان را  به همه قطع کردیم ، سر سختی ولج بازی من بیشتر شد تا جاییکه دیگر حتی به سایه خودم هم شک داشتم .
امروز خوشبختانه اینجا کم وبیش ارام است اگر هم ماموری باشد در گوشه وکنار پنهان است ، منهم در بالای تپه ماهورها با تابلتم خورشید وماه را شکار میکنم و به گلهای باغچه ام میپردازم  یک روز میبینم سر افکنده و پریشانند میفهمم که بیمارم وآنها هم بیمار شده اند وروز دیگر میبینم سر وحال سر زنده اند میفهمم که حال منهم خوب است .
حال دیگر گذشته کمال اقارا در سوئد کشتند ، جناب پدر خوانده وهمسر عفیفش هنوز مشغول پارتی دادن واشتعال به کارهای خوب خود هستند ،سیل اعراب پولدار وایرانیان  پولدارتر !!!! باینجا روان شد اما نه درتپه ماهور ما بلکه درآنسوی شهر  هم در امریکا ، هم در انگلستان ، هم در اینجا برای تفریح کشتیهایشان روی بندرها خوابیده جت های شخصی شان هوارا احاطه کرده اند  اما ما هنوز همان گوهی !! که بودیم هستیم !!!!! حتی ارمنی ها هم به مقامات بالای اجتماع پولدارها پیوستند !!! عرق فروشیشان چند دهنه شد ، ........ ما هم دراینجا ماست خودمان را میخوریم ، گاهی هم بی گناه مورد عتاب قرار میگیریم چونکه ........ بماند این یکی بماند .پایان 
یکشنبه  5 ژوئن 2016 میلادی