دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۵

ششم ژوئن

 بس است دراین خیال  ، رسانیده ام  به روز
بس است روز  از این ملال، بدل کرده به شام 
-----
آنچه نوشتم وآنچه رفت ، تنها برای کسانی بود که زاری کنان بسویم آمدند وگفتنند ترا بجان بچه هایت ( دایی) یا عمورا ببخش ، برای کسانی بود که باسن بزرگشان  دیگر روی صندلیهای بزرگ کالیفرنیا جای نمیگرد  پولهایشان تمام شده بیاد ( دایی) جان افتاده اند وگوشی تلفن را برمیدارند ومیپرسند "
پولهای دایی ما چه شد ؟
ومن باید درجواب بگویم از معشوق بپیرسید که درکنارتان راه میرود وبه ریش همه میخندد ویا از دیگران !!! از بچه های دایی بزرگ!!!
درجوابم میگویند "  دایی ما سی سال کار کرد !!! بلی سی سال با حقوق چندر قاز  ناگهان سلطان بی تاج وتخت شد ، منهم سی وپنج سال کار کردم اما هنوز سثقفی بالای سرم نیست چون نه باجگیر بودم ونه دزد .ونه راه پلکان ترقی را باخود فروشی بلد بودم .
اینهارا برای آنها نوشتم وامیدآنرا دارم که جوابشانرا گرفته باشند .پایان 
-------------------------------------------------------------------
امروز روز 6/6/2016 میباشد  ومن عدد شش را خیلی دوست دارم   تاریخ خیلی کم بدینگونه فرصت پیدا میکند تا ارقامرا کنار هم جای بدهد ، امروز آنقدر بلا بر سر مردم ریخته که من شرم میکنم درباره رنجهایم بنویسم هرچند رنجهای نهفته ای دارم که به دیگران مربوط نیست ، امروز ما مرده هایی بیش نیستیم  که درخون خود غلط میزنیم ،  ما همه کودکانی هستیم که خیلی زود از کودکی به پیری رسیدیم وندانستیم جوانی کجا بود وچی شد ؟  امثال من سایه های پوسید ه ای از گذشته ها میباشیم  ، از شبها ی کهنه  ما همه صبح کاذبیم  یکی با آگاهی کامل ودیگری نا پخته درون کوره  زندگی در میان آشوب ها  در آتشیم ، ما آن قربانیان حادثه ندیده ایم /
امروز زندگی ما روی امواج بالا وپایین میشود  دیگر سینه ای نمانده تا آهی برکشیم  وکم کم به فنای خود نزدیک میشویم  چه همه دست وپا زدیم وچه همه تلاش کردیم ،  تا بتوانیم بندهای اسارت را از دست وپاهای خو باز کنیم از بندی به بند دیگر منتقل شدیم  در شوق یک امید واهی  وهنوز از این شوق زنده ایم .
روز گذشته به نوه چهار ساله ام گفتم بیا نا ترا ببوسم " گفت پنج یورو بده !!!! منهم گفتم من عشق را با پول نمیخرم ، این زمانه ماست /
حال هر صبح که چشمانم بسوی آفناب باز میشوند صدبار شکر گذار پرودرگار نادیده ام  ، هنگامیکه سبزه های لگد کوب شده زیر پای بچهای مدرسه را میبینم بیاد خودمان میافتم ،  وزمانیکه گلبرگهای زیبایی را میینم که از درخت افتاده اند  بفکر کودکانی هستم که در باغ گرسنگی وبرهنگی دارند بی هدف میروند .
روزی روزگاری درهرقدم  وهرگام که برمیداشتم دستی بسویم دراز بود تمنایی داشت دستهارا کنار زدم ، به دنبال زیبایی بودم !ه شاخه ای که دستش را با مشتی زر بسویم دراز کرد کنار زدم ، به دنبال او بودم که یک فریب بود  ، امروز دراین  فکرم که آن دستها به سینه ای وصل بودند وآن سینه آهی  داست ،  امروز ناگهان بیاد آن روز ها افتادم گویی هزاران پرنده ناگهان به اسمان پرواز کردند  وشب همچو سایه ای بر سر من فرود آمد  وهیچن نقشی  بر کف دستهایم نگذاشت  ، او مرد ، خیلی راحت هم مرد چندان دردی نکشید دردهارا برای من باقی گذاشت .
حال بی آنکه آنهاارا با کسی قسمت کنم خود به تنهایی با ررا بر دوش میکشم ، با لبخندی که ای وای چه مهربان بود !!!! 
من از سرنوشت گریختم اما سرنوشت قبل از من آمد وجای گرفت ومرا درآغوش کشید ، اکنون سعی دارم بال شکستهامرا که زخمی وخونیین شده بنوعی بهم بچسپانتم وآنرا ترمیم کنم بی آنکه خیال پرواز دیگری داشته باشم ، آسمان لبریز از پرندگان آهنی ، وآتشین است جایی برای پرواز یک مرغ زخمی نیست .
پرواز دیگرم را بنام ........ آغاز میکنم 

پایان / دوشنبه / 6/6/2016 میلادی