یکشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۵

دربار وخوانندگان

 توضیح »  این نوشته خصوصی است وارتباطی به نوشته های من ندارد « .
اخیرا دریوتیوپ میبینم که هرچه خواننده دست سوم وچهارم کاباره ای است هست با مونتاژ چهره ها وعکسها مینویسند که فلان خواننده دریپشگاه مبارک شاهانه ومیهماناشانشان  آواز خواند !!! 
1/ خوانندگان دربار مشخص بودند ، بانو مرضیه ، خانم خاطره پروانه ،  وگاهی هم خانم گوگوش  برای گرم کردن مجلس ؛ بیشتر هنرمندان وخوانندگان دربار از فرهنگ وهنر میرفتند  تنها خانم مرضیه بودند که این اواخر ایشان به دلائلی از رفتن خودداری کردند ( بعدها دلائل روشن شد !!)  خانم خاطره پروانه وبانو پریوش خانم سیمین که قانون میزدند آقای هوشنگ ظریف پای ثابت میهمانان  دربار بودند وخانم هایده که همیشگی ومورد علاقه شاه وشهبانو بودند .
روزهای آخر یکی دوبار هم مرحومه سوسن را بردند در محفل خصوصی ، اما درمحافل رسمی ومیهمانان شاهنشاه تنها از خوانندگان برگزیده اداره فرهنگ وهنرو بانو الهه بودند ، نه خانم نسرین به دربار پای گذاشتند ونه خانم نوش آفرین ونه بقیه اینهارا امروز برای تبلیغات واینکه کاسه به ته دیگ خورده میل دارند برای خود سابقه روشنی بسازند . اینها خوانندگان کابارها ها وعروسی ها و میهمانیهای خصوصی بودند  بعلاوه سابقه روشنی هم نداشتند ، وشاهنشاه وشهبانو دراین باره بسیار سخت گیر ونکته سنج بودند .
من تاریخ زنده  ایران هستم ، بنا به دلائل فامیلی از رفت وآمد دردربار اطلاع داشتم واز میهمانیها ورفت وآمدها ومیهمانان خارجی  حتی لباسهایی که میپوشیدند ، حتی یک روز بانویی از بستگان برای میهمانی تاج گذاری لبای مرا قرض کرد وپوشید . اینهرا برای پز دادن ویا نشان فخر نمینویسم برای آنهایی مینویسم که همه زندگیشان روی پایه دروع وریا بنا شده است وهنوز هم دست نمیکشند ؛ همسر من مرد دست ودلبازی بود واز خانمها بسیار لذت میبرد خانم نسرین اول سکرتر همسر من بودند، به کمک مرحوم ولیان وزیر کشاورزی ، سپس به سکرتری دفتر مدیر عامل واز آنجا پایشان به خوانندگی باز شد ، هنوز سکه ده پهلوی اهدای همسر من برگردن ایشان خودنمایی میکند ، مرحوم مهستی یکی دیگر از دوستان عزیز همسرم بودند  (که تو به میخانه مرو عزیز من ، من برات قصه مستان را میگم )برای ایشان خوانده شد .خوانندگان زیادی در منزل ما جمع میشدند از بانو دلکش تا خانم بیتا وجناب توکل وجناب گلپایگانی اماامروز بمدد د گردش چرخ روزگار مرا هم نمیشناسند نه مرا  ، نه نان تست  وخاویاررا ونه لیوانهای لبریز از ویسکی را ونه تریاکهای سناتوری را ، امروز همه به مسجد میروند ، شبی مرحوم هایده دیر وقت از یک میهمانی بمنزل ما آمدند ، خسته . پژمرده میدانستم عاشق است سخت هم عاشق است معشوق اورا رها کرده بود ، روی تشکچه نشست نگاهی به اطراف ااطق محقرمن که به سبک روستایی درست شده بود اندخت ، پرسید دکوراسیون از چه کسی است ؟ گفتم  کدام دکوراسیون ، آن پرده  از جنس کرباس است که من با خرمهره های آبی آنرا تزیین کرده ام ، دیوارهارا با پارچه نقش دار اصفهان پوشانده ام ، پشتی ها هم همه از جنس زیلوی دستباف زادگاهم  میباشند ورومیزیم کار دست زنان همشهریم میباشد ، سماور کوچک برنجی با چند استکان کمر باریک ، گفت چقدر با صفاست اینجا ، دلم میخواهد هفته ها اینجا بخوابم ، صدای شر شر آب که از فواره کوچک بیرون اطاق درحوض کوچکی میریخت آرامشی باو داد خوابش برد ومن درکنارش نشستم تا بیدار شد .گفت درعمرم اینهمه صفا ومهربانی ندیده بودم ، این اولین وآخرین دیدار من با مرحوم هایده بود ، نادر نادر پور آن زیر زمین را باحضور خود ودوستان ادیبش افتتاح کرد ، اما متاسفانه آن جایگاه هنر وادب تبدیل شد به یک اطاف منفور با میز قمار وتریاک وخوانندگان رو حوضی . درب آنرا بستم وراهی اروپا شدم تنها یک تابلو باخودم آوردم که به خط خطاط معروفی نوشته شده بود :
این نه کعبه است که بی پا وسر آیی به طواف / وین نه مسجد که درآن بیهوده آیی بخروش .
این خرابات مغان است درآن مستانند/ از دم صبح ازل تا به قیامت مدهوش / واین تنها وآخرین یادگار من است از آن روزها وشبها. امروز بیشتر آنها درسینه خاک خفته اند وتفاله ها برای خود اعتبار میخرند وما همانیم که بودیم . ثریا / اسپانیا / یکشنبه

روح صبحگاهی

هنوز صبح نشده ، هنوز هوا تاریک است ، پرنده هر روزی با آن نوک قرمز و جثه سیاهش  روی بالکن برایم افسانه دیگری میخواند ،  از صدای او باید بدانم  امروز خبرها خوبند ، یا بد ، خبر یعنی بد ، تنها انسانهای احمق بامید خبر خوب مینشینند ،  هنوز صبح نشده  وهنوز کسی راه به صبح نیافته ،  نمیداتم چرا پس ستارگان همه خاموشند ،  وچرا دیگر به هیچ باغی میل رفتن را ندارم ، امروز چه کسی چراغ و یا فانوسی به دست  راهرا بما نشان میدهد ؟  چرا دیگر هیچکس خودش نیست ؟ چرا همه درجلد دیگری فرو رفته اند؟ میل دارم همه چیز را فراموش کنم ،  دیگر میلی به بازگشت  ندارم ، کوچه های شب تاریکند ،  باد گویی دریک کوچه خالی  میوزد ،  میل دارم برگردم به همان  بیشه  انبوه میان درختان ، بدون حضور همه این زباله ها ،  آنجا شبهای جنگل بوی دیگری داشتند ،  تک چراغها از دوردست سخن از » آدمی« میگفتند ، من تهی بودم ، تهی از خویش واز دیگران ،  اندوهی نبود ، خیالی نبود ، ودر لابلای سطور این دست نوشته ها خبری از کوچه های میعاد نبود ،  وکسی راز شبهای مرا نمیدانست ، 
هنوز صبح نرسیده ، وهنوز هوا تاریک ، مرغ روی بالکن هنوز میخواند ،  بوی باران میاید ،  پلکهایم سنگین ،  وآسمان  بدون مهتاب ..
شبی ، ، تیشه  ای تیز شب را شکافت  ، برقی دمید ،  وطاق بلند آسمان شکست واز شکاف آن نوری درخشید ، پنداشتم نور خورشید است ویا ماه به بخانه ام پای گذاشته ، نه ، یک نور مصنوعی بود ، شمعی نیمه سوز بود که من خورشید پنداشتمش .
به چهره ام در آیینه نگریستم ، نه اثری از ترکها نبود ،  هنوز چهره آشنایی درآیینه بمن میگفت ، » که خواهی درخشید « .عشق معجزه میکند .
ابری بر آسمان چرخید  وتصویرها را پاک کرد وتصویر وتصور ها همه گم شدند ،  واشگ گرم من به دامنم ریخت ، این چه بازی شومی بود ؟  دل من به سودایی بیحاصل  سرگردان بود ، امروز همانند یک گل که اورا پر پر کرده اند  درپنجه موج حادثه ها  سرگردانم،.
هنوز صبح ندمیده است ، وهنوز پرنده میخواند ومن درانتظار کدام خبر دیگر باید بنشیم ؟  افسانه ها تمام شدند ، کسی  بفکر مردن هیچ پرنده ای نیست  ، گاهی صدایم درسینه ام میلرزد  چون میخواهم نامی را برزبان بیاورم ، من روزیکه قلم برداشتم و به سخن پردازی نشستم نمیدانستم  از اینهمه افسانه چه میخواهم ، به دنبال خودم بودم  که گم شده وحال میخواستم خودرا بیابم ، ویا میخواستم دوباره ستاره خیال  را در سینه بنشانم ؟!  هر صبح " رسید "این نوشته ها بمن میرسد وهر صبح باید چیزی را ارائه بدهم ، حال دراین صبح تاریک  در زیر بار ااندوه  دیگر نه آن هستم که بودم  ووجودم خالی از آن آتش دیرین است  و آتش خاموش شده ودود آن سراسر خانه را گرفت ومن خفته درخاکستر زمان ، میسرایم ، مینویسم ، فریاد میزنم ، کجایم من ؟ ( من) کو؟ کجا شد؟  افسوس که دیگر من آن نیستم که بودم ، تنها درون آیینه های متعد دکه بر در ودیوار آویزانند نقشی را میبینم که نمیشناسم ، عشق درون شیشه پنهان شده وشیشه در دست دیو است .
 به لحظه های جهالت میاندیشم  ، آن لحظه های بیخبری وبیخودی  ، لحظه هایی لبریز از جنون  و، بیخردئ حال پنجره هارا بسته وراه رابطه هارا بریده ام ، میان من ودنیا، میان من ونسیم ، میان من وباد ، راهها بسته وشکسته است ، تنها  به آواز پرنده سیاهی دلخوشم .پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 8/5/2016 میلادی / 

شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۵

با ل برفی فرشته

امروز فهمیدم در نبودمن ، یکی از سگهارا سر انجام خواباندند ، بیمار شده و کلیه اش از کار افتاده بود وهفته ها دربیمارستان بود ، خانواده همه با آخرین روز وآخرین لحظات  با او عکس گرفته بودند ، نوه چهارساله ام میگفت :
او پیش فامیلی اش رفته تا بچه بیاورد ، فاملی او بجای من وپاپا هرروز با وغذا میدهند واورا به گردش میبرند ، اشک چمشانمرا فرا گرفته بود ،این دومین سگی است که از دست میدهیم ؛ تمام روز حوابیدم  طبیعت این اختیار واین شانس را بمن داده که  درمواقع سخت بخوابم وخوابیدم ،  
طفلک معصوم ، شاید ندانی که در سر زمین پدر واجداییت سگهارا بنحو وحشتناکی میکشندودر شهر های دیگر آنهارا میخورند وتو با قلب کوچکت درانتظار نوزادسگ خود هستی ، عکسهای اورا با عروسم وپسرم دیدم که با چه شدتی میگریستند پانزده سال همدم آنها بود ، واولین آنها سر زاییدن رفت نامش فیرا بود ، خیلی کوچک بود ،  حال شاید کسانی به ساده لوحی من بخندند ویا مرا بباد تمسخر بگیرند ، آرزو داشتم زبان باز میکردم واز جنایتهای بشر برای این بچه کوچکم حرف میزدم ، از خشونتها از بیدردیها واز توهین ها وتحقیر ها ، عینکم را روی چشمانم گذاشتم تا او اشکهایم را نبیند ، 
اینها همه از ساده  لوحی نیست ،  ما انسانیم بمعنای واقعی  خون پاک انسانی درعروق ما جاریست ،  خانه خالی ، خانه دلگیر ، هوا دلگیر ودل من لبریز از غم ، من سگهایمانرا بعنوان فرزندانم ونوه هایم دوست دارم  ، حال بیمار شدم ،  بیاد اولین روزی بودم که بههمراه عروسم آمد ، چه آرام وپرغرور  گام برمیداشت ،  وزندگی آنروز من چون جویباری غریب روان بود  چه زود گذشت ، درخت کوچک نارس من به ثمر رسید بزرگ شد مرد شد وهمه جا مارا سر فراز ساخت ، 
حال تازه از خواب بیدار شده ام . تازه زخم سر باز کرده وتازه دارم میگریم ،  وبیاد دهانه هشتی های کوچه پس کوچه های سر زمینم هستم که دهان باز کرده وسگهارا میبلعد ، با تیر غیب ، بوی نمناک گور ها همه جارا پر کرده است ،  بهار با همه زیباییهایش بنظرم زشت وپیر آمد ، خانه رنگ دیگری گرفت ، ومن غمگیم برای او که پانزده سال مونس ما بود وحافظ بچه هایم .حالا کجاست ؟ چرا صبر نکردند تا من برگردم ، تا برای آخرین بار اورا ببینم ؟ میدانستم حالش خیلی بد است .شاید مرا به تعطیلات فرستادند تا نباشم ، هرچه بود گذشت . زندگی من در میان کشاورزان دیروز گذشته که همه انسان بودند ، شرف داشتند ،وبا یک دست دادن  زمینهارا معامله میکردند ، زندگی من میان اسبان ، سگها وگربه ها وباغهای ی لبریز از میوه وکرت ها ووداربست های اتگور گذشت ، وبا پای استوار کشاورزان گام برمیداشتم . با روحیه همه حیوانات آشنا بودم غیر از حیوانی بنان بشر . آوای پرندگانرا مینشاختم ، دیگر مرثیه کافی است . بفکر آن دل کوچک هستم که درانتظار سگش نشسته تا از میان فامیلش با بچه اش برگردد !!!  نمیدانم با این دل دراین دنیا چه خواهد کرد ؟ دل مادر بزرگش هزار تکه شده که آنهار بهم چسپانده است او نمیداند ، هیچکس نمیداند ، نه هیچکس خبر ندارد . پایان . ثریا /  شنبه غمگین /

جاودانه

گیرم که جاوید شود نام ما 
چون مه وخورشید شود نام ما
درد دل ما چه دوا میکند 
نام چه  با مرده ما میکند؟

برنامه بزرگداشت (ایرانی) ها را دراطراف جهان میدیدم ، عده ای دور هم جمع میشوند برای وقت کشی ووقت گذرانی ناگهان بیادشان میاید که فلانی درکنج خلوت افتاده بهتر است برایش »بزرگداشت« بگیریم !! شبی رامیگذرانند وفردا آن انسان فراموش میشود .جایزه های زنگ ووارنگ گوشه انبار خاک میخورند ، 
زندگی ما ایرانیها در اطراف واکناف دنیا بصورت مصنوعی میگذرد ، بصورت خود فریبی ، عده ای  بیاد گذشته ها اشک ندامت میریزند وآنهاییکه دراین دوران به همه جا رسیدند ، میدانند که دوران این بالا رفتن ها کوتاه است ونردبانشان سرنگون خواهدشد .
اگر کسی بزرگ است وخودش میداند شما هم میدانید دیگر این بازیهای معنا ندارد ،  چند عکس از بانو ( لیلا حاتمی) دیدم واقعا وقار وزیبایی وسادگی او را با تمام وجود تحسین کرده ومیکنم ، او میتواند الگوی واقعی یک بانوی ایرانی باشد ، جایزه هارا درو میکند ، نه با عریان شدن ونه با پوشش عبای اسلامی ، خودش هست با شخصیت ذاتی خویش  چندین بار خواستند اورا بکوبند اما موفق نشدند واو همچنان با وقار مانند یک طاووس  پر گشوده  میخرامد ، 
در حال حاضر کشتزار ما لبریز از مور وملخ ومارهای سمی شده است ، وایرانیان درخارج نیز برای خود یک زندگی مصنوعی ساخته وهنوز بامید باز گشت نشسته اند،  عده ای به کما رفته اند وعده ای بخواب ، عمو نوروز برایشان قصه حسین کرد را از کانابهای تلویزونی میخواند ، ودلقکها روی سن برایشان شادی میافرینند ، خوانندگان با پیکر عریان برایشان میرقصند قمارخانه ها وقمار بازیشان روبراه هست ، گاهی هم سری به وطن میزنند برای تغییر آب وهوا !!!!
ومن، تاریخ زنده زمان خودم ، دیگر حتی خاطرات کودکیم را از دست  داه ام ،  زادگاهم تبدیل شده به یک نمایشگاه توریستی ومجموعه هایی تازه ساز  مانند پیر زنی که به زور آرایش میخواهد جوان باقی بماند ، کویر خود جاذبه دیگری داشت ودارد . امروز آنچه از خاطرات کودکیم بجای مانده ، پشت بام گلی است که شبها ی تابستان آنجا میخوابیدیم و ستاره هارا میشمردم وآنکه بزرگتر از همه بود من بودم!! چند دیگ مسی وسماور برنجی روضه خوانی و دسته سینه زنی ، صندوق  مادر که در آن لیره عثمانی را ذخیره کرده ونمیدانست که از دورخارج شده و رفته ومشتی کاغذ است !!!بازار جواهر فروشی که گوشواره هایی بسبک هندی میساختند ، امروز ابدا میلی ندارم که برگردم ، جای پاهایم را ماسه ها پر کرده اند ، روزگار جوانی وعشقها همه گم شدند ، دوستان تبدیل به دشمنان خونخوار شده اند ،  وامروز دیگر فصل عشقها گذشته باید بفکر جیبهایمان باشیم !  امروز برای هر سهم از یک عشق باید قیمتی پرداخت ، وتو صادقانه  ازکنار انیوه این جمعیت میگذری بی آنکه بایستی ،
سر زمینی ویران شد وتمدنی نیمه کاره فرو ریخت صدای زندانیان خاموش شد  ورشته طنابهای دار صف کشیدند ، وهیچکس نفهمید نام آن چیزیکه دردل انباشته شده مانند یک پرنده از دلها گریخت  چه بود ؟!، پرنده ایمان ، 
حال دراین زندگی مصنوعی ، بین رباط ها ، دلقکهای روی صحنه دیروز را برایمان تعریف میکنند وفردای خودرا میسازند 
چشمها لبریز از خون ودستها  درجیب  هرکدام  سلاحی را لمس میکنند  ومردگان  درآن سوی  پایان ریشه ها ، ریشه هارا از بن وبیخ  بر میکشند  و......مرگ را صمیمانه تقدیم میدارند .پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 7/6/2016 میلادی /

جمعه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۵

الگوی زن ایرانی

شب گذشته مصاحبه ای را در یک برنامه میدیدم  که با سرکار علیه خانم چرخنده که یکصد وهشتاد درجه چرخیدند وامروز افتخارشان این است که صدها زن ودختر را به زیر حجاب وچادر برده اند ، ایشان الگوی کامل ونماد زن ایرانی میباشندد !!
زنان پلیس را دیدم که همانند شبکوران یا ( بت ها) با چادرهای سیاه ومقنه وپیراهن سیاه  ناگهان از آسمان با سقوط آزاد به پایین پریدند،وحشتناک بود ، باورم نمیشود درهیچ کجای دنیا کاری که بر سر زنان ایرانی آوردند ، انجام بدهند اگر درعربستان زنان بدینگونه میباشند از بدو خلقت پیامبرشان از زنده بگوری زیر خاک  حال زنده بگور زیر عبای سیاه میباشند اما زن ایرانی همیشه آزاد زیسته است ، خوب ! اگر نقشه ( آقایان حاکم ) این است که خاور میانه بکلی در سیاهی شب فرو رود دیگر نباید نامی از زن وزن ایرانی برد. باید مرد ویانشست تا هر بی پدر ومادری دهان کثیفشرا باز کند ولیچار بگوید ، شاگردان مکتب جهاد و شهادت و رسالت وبسیج ونوکران دست بسینه امام زمان . 
نه ، الگوی زن ایرانی ، این سیه پوشان  وکلاغهای اسلحه به دست نیستند ، الگوی زن ایرانی سودابه ، میباشد ، پروین اعتصامی میباشد ، فروغ فرخزا میباشد ، حال اگر مداحان دست نشانده همه جا حضور داشته ومشغول کشتن وبستن وبردن وسوزاندن زنان ودختران میباشند ایران با همه جا فرق داشته است ، اگر چه دیگر بمن مربوط نمیشود ، من خیلی زرنگ باشم بتوانم از خودم حفاظت کنم ، الگوی زن ایرانی دختران وزنان نجیبی هستند که با کار کردن ومزد دست وبازوی خود خاتواده ای را میچرخانند بی آنکه خودرا بفروشند با همه سختی ها وبدبختیها میسازند زیر برف وباران یک تنه بار خانواده را بر دوش میکشند وهمه آرزوهای خام وناپخته را در زیر خاک مدفون ساخته اند ، 
حال ( او ) باید سر از خاک بردارد ونتیجه زخماتش راببیند واین حیوانات سیه پوش را بعنوان مادر جامعه بخواند ، نه بعد از او ما صدای ضجه ها وزنجره هارا شنیدیم وبس ،  دیگر صدای زنگ مدرسه برنخاست ،  همه به صدای اذان گلدسته ها دل سپردند ،  زمانی داشتیم از زیر خاک به پشت خاک وسپس به روی زمین  پشتک وارو میزدیم هیچگاه بگمانمان نمیرسید که روزی این چنین خوار وخفیف شویم  ، بعد از او ما همه قاتل یکدیگر شدیم ، وبرای عشق قاضی ساختیم وطناب دارد ،  بعد از او با به گورستانها روی آوردیم وسر قبرها گلهارا پر پر کردیم ، ومرگ را حمایت میکردیم وبر درخت تناور بی بصیر وبیشعوری خود دخیل میبستیم  ، دیگر سرودی در هیچ یک از تالارها نپیچید ، مرگ برایمان یک امر مقدس شد وقحبه ها به زیر عبای سیاه پناه بردند وبر مهرا انگشتری ضحاک بوسه زدند ، ما آنچهرا که باید ، از دست دادیم ، بی چراغ به  دنبال عده ای  خود باخته  وخود فروخته راه افتادیم ودر یک تونل تاریک مارهای سمی بما حمله بردند  ، مارا زخمی ساختند ، کشتند و ومغزهایمانرا خوردند وجسد بیحانمانرا بگوشه ای پرتاب کردند مردانمان هیچگاه به هنگام حمله بیاد مادرشان نیفتادند چرا که مادری نداشتند  ، دگر کسی بفکر کوچه ها معصومیت نبود از شروع بلوغ باید اسیر میشدیم وشدیم ،  از سالهای رشد ما جوانی گریخت  ودر پشت تپه های خاکی هر دختری مورد تجاوز قرار گرفت  ویا در هیزم خود خواهی وبیشعوری قبیله ها  سوخت .
من از قبیله گیاهان گوشتخوار میایم  که ریشه هایشان هرروز پهنتر میشود ، اما من مغزم را مسدود وفریز کردم تا باقی بماند 
امروز در اطرافم تنها صدای لرزش پروانه هارا میشنوم که شمع های نیمه سوخته ومرده آنهارا به آتش میکشند .
اعتماد من ااز ریسمان سست عدالت برید . لحظه های مهم زندگی من  از برگ تاریخ آن سر زمین محو شد ، فاصله ها زیا دبودند  من دردست این غریبه ها نمیتوانستم اسیر باشم ، وگریختم  دیگر هیچگاه درانتظار مهربانی  ننشستم  امروزدرپناه یک پنجره نشسته و تماشچی زندگی ، مرگ ، نیستی، وخود فروشی وخودفریبی دیگرانم .
حال بانوی چرخنده برایمان الگوی زهرا وفاطمه شده اند ، درحالیکه من هردورا در زیر سینه ام بزرگ کردم وبه ثمر رساندم واز آنها الگو ساختم بی عبای سیاه ، بی فریاد عصیان ، بی دروغ وریا ، وما سه زن بودیم ، که مردانمانرا ساختیم .
وشما درخوابهای ساده لوحی خود  از پرتگاهی به ارتفاعی بروید ودوباره برگردید . پایان ثریا 
نیمه شب جمعه 

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۵

آخرین روز وپایان سفر

همه چیز را بسته ام ، آفتابی  دلپذیر بر همه جا پخش شده است  ، لرزش سایه درختان  از پشت پنجره  روی دفترم  درگردشند ، باید برگردم  ، وقت رفتن است /
تمام شب شاخه هارا یکی یک شمردم ، تا بخاطر بیاورم  طروارت آنها را ، از هر شاخه ای وهر برگی گویی غمی فرو میریخت  درکنار کلبه ام  زندگی جریان دارد  میز کوچک صبحانه  همسایه چیده شده  با بندی که درپشت  دیوارلباسهای شسته را به دست باد میدهد ، اینها تنها یادگاری است که از اینجا با خود میبرم دراین گوشه غیر از مهربانی چیز دیگری از این مردم ندیدم  حال باید بسوی شمع واژگون شده برگردم  پرندگان ساکتند ، اتومبیل آماده بردن منست  ، تمام شب ستاره هارا شمردم  ویکی را درون سینه ام  پنهان داشتم  تا باخود ببرم  بهترین ترانه هارا خواندم وبهترین آوازهارا شنیدم  ودلم لبریز از شوق آواز بود  ، تما م شب بیدار وچشم به آسمان  به دنبال ماه سر گردان بودم  وبر بامی که هر لحظه میشد منتظر فرود آمدنش بود ،  همه چیز های اطرافم مرا با بی زبانیها بدرقه میکنند  از پشت این پنجره کوچک چوبی . به سیاستمدارانی میاندیشم که روی صحنه نمایش مردم را سرگرم ساخته اند ، وبه دستبندهای آهنینی میاندیشم که بر دستان بیگناه یک نویسنده قفل شده است و به صورت زنی میاندیشم که با دست مردی دیوانه با اسید سوخته شده است . وبه دزدانی میاندیشم که همه زندگیشان در دزددیها گذشت وامروز چه میکنند ؟ 
شهرهارا پشت سر میگذرام ، همه یکی هستند از یک قوطی بیرون آمده اند  همان بنجل فروشیها با لبخند زورکی یک مانکن نیمه عریان  ، همان میدانها ، همان فواره ها  ، همان رقصها وهمان مکانهای بظاهر مقدس که درآن دین را بتو میفروشند در ازای روح تو با مناره های بلند وگنبدهای سر بفلک کشیده  که گویی خودرا برتراز همه جهانیان میپندارند . زندانهای کهنه وفرسوده  برای فروش گذاشته شده است بیمارستانهای پوسیده  خالی با دیوارهای کپک زده مانند یک روسپی پیر در انتظار مشتری  وا رفته است  وگورستانهای متروک  در انتظار خریدار مردی از قبیله دزدان ویا بانکداران   تا آنهارا خریده وقفسی بسازند برای پرندگان و چرندگان آینده . به همراه گرد مخدر ، ونباید خواب وآرامش آنهارا بهم زد .
من بهاررا با همه زیبای وعطشش درجنگل بجای میگذارم ، چگونه روح این دشت مرا دربر گرفت ؟ وچگونه قلبم لبریز از هیجان است ؟  هیچ میلی به بازگشت ندارم  اما چشمانی درانتظارم نشسته اند .
اینجا ، روی زمین که تکیه گاه منست گرمای پیکرم چند برابر شده است  دیگر احساس پوچی نمیکنم .

درختان مرا درآغوش گرفته وپناه داده اند ، بوی عطر کاج از دوردستها  به مشام میخورد  من خودرا در این جنگل و طبیعت پناه دادم  وخودرا خالی ساختم ، احساس سبکی میکنم واحساس راحتی ، زهررا روی اقیانوی بالا آوردم ، آن زهری که مرا میازرد، باز میگردم  به همان آغل ،  درکنار  مشتی نوشته های بی ارزش  وبی خریدار  که از طریق تکنو لوژی به دست من میرسد  :
آه ...چقدر خوبی ، نازنین ! دروغ اول ،
چه زیبا مینویسی ، دروغ دوم 
چرا از سکس نمیگویی ، خشونت اول 
اصولا سکسرا میشناسی ؟ باجوییها 
......... ومن از نهایت عشق وگرمای آن  سخن میگویم نه از تاریکها ، من از نهایت روشنی مینویسم  ، نه از دیوانگیها  
من اینم ، همینم که  هستم وخواهم بود برای هیچکس وزیر هیچ قیمیتی خودرا عوض نخواهم کرد . من اینم .....پایان .ثریا
نوشته شده : پنجشنبه ، 5 می 2016 میلادی /اسپانیا .