پنجشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۴

زن وگل سرخ 


روز گشته گل سرخ زيبايى را كه در باغچه  كوچكم كاشته بودم ،شكفته شده مانند زن زيبايى ،طنازى ميكرد آنرا چيدم ودر گلدانى گذاشتم بوى سحر أميز وزيبايى او مرا شگفت زده كرده بود كه چگونه اين شاخه نازك توانست  از زير باد وطوفان جان سالم بدر برده وامروز باين زيبايى خودرا به نمايش بگذارد  ؟  عكسى از او گرفتم ، اين همان بوته اى بود كه همسايه بمناسبت روز"زن" برايم أورده بود ، واقعا شكل زيباى زن را در اين گل ديدم ، 
مانند هر شب ، بيدار ميشوم ،  ومانند هرشب مينويسم ، وبه شهرى ميانديشم كه در گوشه اطاقى مردى ،خفته ويا بيدار است ! وأيا خواب گلهارا ميبيند ؟ نميدانم آيا او هم مانند من راز سحر راميداند  و آيا زيبايى را احساس ميكند ريا تنها به شاخه سرو بلند خانه اش ميانديشد ؟؟!!.
آيا آسمانرا در خوااب ميبند با ستاره هايش ويا بفكر زمينى است كه در آن كشتزارى را آبيارى ميكند ،  در أن ديار  كسى بفكر زمين نيست مگر أنكه زمين  به آنها. باج بدهد ، همه سر به آسمان دارند ، 
بياد گلهاى باغچه  خانه ام افتادم ، سى وسه بوته گل سرخ از نوع بهترين را باغبان پير برايم كاشته بود ومن براى هركدام نامى گذاشته بودم وهنگاميكه براى چيدن برگهاى زرد ويا غنچه هاى اضافى أنها ميرفتم ،آنهارا به دختران وزنان و سپس پير زنان تشبيه ميكردم ، آه ، امروز مانند يك دختر نوجوان عاشق شكفته اى ، دومى زنى است كه مادر شده است وسومى ، نه ديگر گلبرهايش از هم گسيخته با بيرحمى  قيچىرا بر گردنش ميگذاشتم وأن را از شاخه جدا كرده  درون زباله ميانداختم ، او تازه عطر وبوى خودرا به نمايش گذارده بود اما از نظر  من پيرزنى زشت رو ميماند، ! حال امروز خود از شاخه جدا شده ورو به پر پر شدنم  ، گل هم زمانيكه از شاخه جدا شود ميميرد .
اين گل زيبا مانند بك بانوى متشخص و بى همتا گويى از زيبايى خود با خبر  است با غرور تمام در گلدان نشسته وفخر ميفروشد ومن تا  چه اندازه خريدار اين غرور هستم ، او را تحسين ميكنم ،
وبفكر دشتى  پوشيده از برف  هستم با زنانى كه با باى برهنه. بچه هايشان را در آغوش گرفته همچنان به راه  بى انتهاى إواراگى ادامه ميدهند ، أنها را مانند من از سر زمينشان رانده اند وآنها تا آخرين رمق ميخواهند خودرا به شهر  أزادى برسانند ، 
من در يك سر زمين  أزاد زندگى ميكنم دربين مردمى مهربان كه مرا از خود ميدانند ، سرزمينى كه بى هيچ منتى قدر زحمات شبانه روزى مرا دانست وامروز جبران ميكند ، روز گذشته كارت سبزى برايم رسيده كه براى سفر به ساير سر زمينها ميتوانم بهاى بليط را نصف بپردازم ، ، تا سال دوهزار وبيست ويك اعتبار دارد ؟   كارت قبلى اعتبارش تمام شده بود اما همچنان با عكس من درون كيفم جاى داشت ، ومن خبر نداشتم كه بى اعتبار شده است . وآنها تا يخ بى اعتبارى را خوب ميدانند !  
در اين سر زمين  مرا حفظ كرده اند ، حرمت مرا بعنوان يك زن ويا مادر دارند ،  مردانشان با احترام رفتار ميكنند ، ومن به سر زمين پدريم ميانديشم كه زنان را تا مرز يك حيوان پايين إورده اند ، 
" زن " اين گل خوشبو  وزيبا كه اگر خشمگين شود خارهايش مانند يك تيغ برنده  همه چيزرا از هم خواهد دريد ، وويران خواهد ساخت ، اميد از مردان بريده ام ، مردان را بايد با مشروبات وفوتبالشان و بازار سهامشان رها كرد ، شايد زنا.ن از جاى بر خيزند و خانه پدرى را از چنگ دزدان و آدمكشان و چپاوگران وقمه كشان ، رها سازند ، چشم اميد  من به همان گلهاى سرخ وغنچه هاست ، پايان 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، نيمه شب پنجشنبه  17/32016   ميلادى وآخرين پنجشنبه سال كهنه ١٣٩٤/

چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۴

شبانه 

حميد مصدق شاعر متعهد سروده بود :
من گمان ميكردم كه أرزوها مانند فصلها يند  و..... ، چهار فصلش زيباست 
اين راچهل سال  پيش سرود ورفت درخاك خوابيد ، امروز حتى كلام أرزو گم شده است ،  
شبها ميترسم بخوابم  همه كركره  ها را پايين ميكشم ودربها  را قفل ميكنم وچراغها را روشن ميگذارم ، من هيچگاه از جيزى نترسيده ام ،  اما اين روزها هر از گاهى عده اى درب خانه را ميكوبند وميخواهند " دين " را بفروشند ، مانند افسانه  دخترك كلاه قرمزى  ريا زيباى خفته ، هر روز بايد به چرنديات خداوندگاران ونمايتدگان الهى گوش فرا دهيم وهرروز أزادى فكرى وأزادى  عمل كمتر ميشود ، يكنوع بى تفاوتى ،بى حسى ، يك زندگى حباب وار با تجربه هاى تلخ ، 
به راستى چگونه ميتوان روح خودر را درون جهان اين بيماران در امان نگاه داشت ؟ وچگونه ميتوان  أسمان زيباى يكشب خوش  را  در خواب  ديد ، خوابها همه تبديل به كابوس شده اند ، وترس و وحشت همه  جارافرا گرفته است ، جنگ جنك اقتصادى است كه با مذهب شروع شده مذهب  وفروش دين يك اقتصاد بزرگ است ، سرنوشت ما به دست چه كسانى است ؟ من نميدانم كه ديو شب بيدار است يا خواب ،تنها ميدانم ديوانگانى بر مغزها حاكمند  ونكهـبانان شب را از پاى در إورده اند ، 
در كوچه هاى شهر هر شب جنازه ها رديفند ومن حسرت ميخورم به كسانيكه شعورشان را با تكه چربى عوض كرده اتد وهمچنان ديوانگان به گرد خود ميچرخند ،
من ميل تداشتم به دتيا بيايم ، شبى دونفر تصميم گرفتند مرا بسازند ، سپس رهايم كردند وهريك بسوى خودشان رفتند ، من با گام هاى كوچكم ودستهاى كوچكم وچشمان درشت وبراقم دنيارا يك شبه بلعيد م اما نتوانستم أنرا هضم كنم ، حال كم كم دارم بالا مياورم ،  من در خلقت خود دستى نداشتم ، جنسيت خودم را تعيين نكردم ، حال مشتى ديوانه بيشعور با كمك سلاح هاى أتشين ميل دارند مرا نهان كنند ، زيباييهاى مرا ناديده ميگيرند ، من يك شاخه گل تازه ام چرا بايد در پرده اى از جنس آهن سياه نهان شوم ، چون نرينه ها از قدرت من ميترسند ،
هيچكس پأيان اين شبهاى سياه را نميداند ، سر هر چهارراهى يك ديوانه اى با خمپاره ايستاده  تا إنرا در ميان چهار راه پيكر من منفجر كند ،
قلب من در انتظار أخرين لحظه هاست ، قلب من تنهاست ، ومن در ميان چهار ديوارى تفكراتم تنها هستم ، عضويت در هيچ خوكدأنى ندارم ، موشها، گاوها ، خرگوشان ، گوسفندان وخوكها ، هميشه گرد هم أيى دارند برنامه ريزى ميكنند  و ساعات بيهوده زندگيشان را ميسازند ، عده اى تنها سفر ميكنند در بيراهه ها ، گم ميشوند ، 
آخ اى شبهاى تاريك ، من آوازم را براى گوشهاى مفرقين رها كرده ام ، تنها ميدانم هرچه ر ا باد بياورد ، باد ديگرى با خرد خواهد برد ، به همين دليل محكم ايستاده ام سر عقيده وايمان خودم. 
آنرا نه خريده ام ونه كسى بمن هديه داده ونه ميراث  نياكان منست ، من خود ريشه ام ، با تقوى روحى و نجابت اصليم ،
نيمه شب است ، خواب مانند هر شب از من گريخته. ومن به دستهاى پسركى ميانديشم كه بى هدف ، در رود سيال پيكرش بجستجوى لذت رفته است .
پايان
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، نيمه شب چهارشنبه ١٦ مار س ٢٠١٦ ميلادى  .  

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۴

آخرين كلام ، 
در آخرين روزها،
وآخرين عشق ها ، ،وآخرين دروغها ،

من صداى شوم مرغ  را ، در جنكل شتيدم ، بى هيچ هراسى ، 
بسوى أن أواز رفتم ،
در ميان شاخه ها ، پرنده وحشى ،
آواز ميخواند 
گاه نجواى نسيم ، به همره زمزمه هاى عاشقانه او
هرصبح وشام مرا انباشته بود ،
در آن  زمان ،ًمن ،
صداى أواز ستارگانرا ميشنيدم ،

نوشتم ،كه ويرانگرم  ، همانند يك سيلاب ، نوشتم ،
كه به دنبال كميياب ترين جمله هستم ،
"حقيقت" 
من زبان شب بودم ، زبان شبهاى تاريك محبس 
واو ...... 
تنها به يك چيز ميانديشيد ،
من همه روياهاى خودرا بااو  تقسيم ميكردم ،
او نه ميديد، ونه ميشنيد 
كوزادى از جنگل بود ،
گياهان و ريشه ها در زلال بستر من بودند  
وشب تاريك را روز ميديدم ،
زمين زير پاهايم ميلرزيد ،
من به أسمان  ميانديشيدم ،  او به بستر شبانه 
من دنيارا شستشو ميدادم  از نا پاكيها 
 او ،،؟ ...... 
واين بود آخرين كلام ، در آخرين روز وآخرين شب .
من بستر زلال أبشارهاى انديشه ها بودم 
او رودخانه سر سخت پيكرش را جارى ميساخت 
پايان 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، دوشنبه ، ١٤ ما س ٢٠١٦ ميلادى

یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۴

رفته 

زنى كه برايم كار ميكرد ، امروز صبح  رفت ، چون زياد از او عكس ميگرفتم ، دوروز با من حرف نميزد وامروز صبح ساكش را بست ورفت ،
حال تنها بايده چشمم كور شود خودم بخانه برسم تا يكى ديگر را پيدا كنم ، بيچاره شوكه شده بود روزى داشت حمام را  تميز ميكرد از پشت سر از او عكس گرفتم ،ً
فريادش تا آسمان رفت ، امروز ديگر بد جورى اخمهايش توى هم بودند ، 
با و گفتم ميخواهم برايت شوهرى پيدا كنم ، ميگفت من مسلمانم و يك شوهر مراكشى ميخواهم ، منهم باو دروغ گفتم و خوب!!!!!! فهميد ،
بيچاره پيرزن  ،حالا تنها شدم ،
امروز صبح خورشيد أنچنان در اطاقم تابيده بود ومن چنان خوشحال وسر حال ، بلند شدم ، نه ، خبرى از صبحانه بود واو مانند برج زهر مار پشت بمن ورو به ديوار ايستاده بود ، 
بقيه حسابم. رو  بده ، ميخوام برم ،
چرا ؟ 
هميشه ميگفتنند اونهايى كه سرشان زياد تو كتاب است  ديوانه اند ، شما هم خانم ديوانه شديد ، 
اول خنده ام گرفت وأنچنان خنده را سر دادم كه بيچاره دست به ساك دويد  ، 
باو گفتم صبر كن ، معذرت ميخوام صبر كن ، بقيه پولش را دادم و نگاهى به شكم باد كرده  وهيكل گنده اش انداختم ، سپس اورا بوسيدم و ...... گريه ام گرفت ،
آه ، كه من چقدر بد واحمق بودم ، او رفت ،
سبزيهاى  نيمه كاره روى ميز ، و دستمال  گر د گيرى روى صندلى افتاده ،
خوب ! از كجا شروع كنم ؟ 
اما خودمانيم خيلى خنديدم او خيال كرد من  باو ميخندم اما من به چيز ديگرى ميخنديدم ،
خوب ، حالا از كجا شروع كنم ؟!!! 
اما خنده أمانم نميدهد ، سبزيهاى نيمه كاره روى ميز ، بايد اول به آنها برسم 😂😂😂😂😂😂🤐🤐🤐🤐🤐
از : يادداشتهاى روزانه 

خواب ،
خواب ، در اين جنگل ،
جنگلى پر هياهو ،

خستگان را ،با راحتى چكار ،
ماندگان را با دلجويى چكار 

خواب ، يك مرگ كوتاه ،
در أن زمان كه جان بى پناهت ،
در مشعل نامردى  ميسوزد   ،
در إن زمان كه دردها ، را درمانى نيست ،
چه مسكن چاره سازى ، 

پيكرم بوى ننگ آدم نما هارا  گرفت 
آنكه تور ميبافد  ،چو نان صيادى ،
عنكوب وار ، ترا در دام دارد

درجهان خواب ،اما ، دنياى ديگريست 
دختر شاه پريان   ميگشايد درب ها را
وآدمهاى  اين جهان ، رهروان ،ملك افسانه اند 

غول شب اما ، ،
صبح را به روز گره بسته 
 ميايد با كليد نا پاكيها 
خنده بر لب ،ًچهره گلگون 
چون مرغكان  آسمان در پرواز 
ميدزد نام ونشانست را 

خواب ، جادويى است 
 پر بركت  
پرده ايست كسترده بر شهر افسانه ها 
  خواب ، خواب را دريابيم 
"كه دنياى فراموشيهاست " 

ثريا ، نيمه شب يكشنبه 

شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۴

عيد نوروز 

قرار تبود تا سال أتى اگر عمرى بماند بنويسم ، اما بياد أوردم كه تبريك نوروزى را تقديم دوستان ويا ران وعزيزان نداشته ام ، از شب پيش نوعى حال تهوع بمن دست داده شايد ألرژى بهارى باشد ، يا شايد خوابهاى شبانه !!!! نميخواهم بگويم فريب ميخورم ، نه ، خود فريبى هم نوعى فريب است ، در ابن كنگاش ميان حيوانات ناطق  بايد با زبان آنها سخن گفت  ،شب گذشته تمام خوابهاى خودرا به ريشه هاى  رشد كرده  در جنگل  روبرو ديدم ، هيچگاه حقيتى در ميان نبوده است ، اصولا انسانهاى امروزى كمتر سروكارشان با منطق وحقيقت است ،  دنياى إرام وانسانى من ويا ما به پايان رسيد ،امروز در ميان جنگلى  با أدمهاى ناشناخته و غولهاى  از شيشه بيرون آمده  وحرامزاده هاى پآچه ور ماليده روبرو هستيم  هنوز بسيارى از مردان از دانشكده ها  بيرون أمده  جغرافياى دنيارا نميشناسند ، هنوز به تاريخ گذشتگان خود بى اعتنا ويا نا اطلاع  ميباشند اما ما رك هاى معروف ساعتها واتومبيلها ولباسها وبقول خودشان فشن  را ميشناسند . با فلسفه هم !!! خوب آشنايى دارند ، چون فلسفه خودشانرا دارند ، نه منطق و رياضت را .
در ميان اين جنگل  واين نادانيهاى ودانسته ها ، پرنده اى بر شاخسار لانه ات مينشيند ، وأوازى  دلپذير سر ميدهد  إواز او چنان إرام  بر مغز سرت مينشيند كه خودرا گم ميكنى ، پيشكشى تو باو چيست ، او به دانه محتاج نيست ، به لانه هم احتياجى ندارد او مامور است ومعدور ،  وتو آنچهرا كه مايه فخر ومباهات  تو بوده وبه أن مينازيدى  دو دستى تقديم ميكنى ، شب تمام ميشود ، أفتاب طلوع ميكند ، ميان اين روشنايى  وصبح ميبنى كه رگهايت  به رقص در أمده  اند ، وزمين وجنگل وشب پيش همه جلوى چشمانت ميرقصند ،  آه قفس باز شده ،  ميتوانم به دور دستها پرواز كنم  ، به كجا ؟؟!!! 
به دتياى فريب ، به دنياى ساختگى ، به صفحه اى كه جلو چشمانت مانند يك قالب صابون بتو خيره شده وكف ها را بتو  نشان ميدهد ، 
قلب معشوق أرام است ، ومن نميدانم  چرا او  در شب با من پرواز نكرد ؟ 
صدايى نداشت ، چهچه اى نميزد ، تنها در دل ومغز تو خودرا پنهان كرده بود ؟  به چشمانش خيره ميشوى ! يك دشت صاف ، بى هيچ حركتى ، بتو مينگرد ، 
من زاده أفتاب ،  از فراز جاده  سقوط  كردم ، اما جان نباختم  ، وبه هنگاميكه ديدم زنده ام  واو خوشبخت است  گذاشتم از فراز جنگل پرواز  كند  چون يك مه خاكسترى رنگى در فضا گم شد ، از گذار تپه ها كذشت  واز سپيدى برفها وقله ها  ،
جاده تمام شد ومن هنوز سر جاده  ايستاده ام،واو خاكستر شد .  
بهر روى از صميم دل اين عيد واين نوروز وأمدن بهاررا به يك يك عزيزان ،خوانندگان ، دوستان ،، تهنيت ميگويم ، همراه با بهترين وصميمانه ترين إرزوها براى همه ،.
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، شنبه 12/3/2016 ميلادى برابر با ٢٢ اسفند ماه  ١٣٩٤ شمسى ، و .... بدرود .