یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۴

رفته 

زنى كه برايم كار ميكرد ، امروز صبح  رفت ، چون زياد از او عكس ميگرفتم ، دوروز با من حرف نميزد وامروز صبح ساكش را بست ورفت ،
حال تنها بايده چشمم كور شود خودم بخانه برسم تا يكى ديگر را پيدا كنم ، بيچاره شوكه شده بود روزى داشت حمام را  تميز ميكرد از پشت سر از او عكس گرفتم ،ً
فريادش تا آسمان رفت ، امروز ديگر بد جورى اخمهايش توى هم بودند ، 
با و گفتم ميخواهم برايت شوهرى پيدا كنم ، ميگفت من مسلمانم و يك شوهر مراكشى ميخواهم ، منهم باو دروغ گفتم و خوب!!!!!! فهميد ،
بيچاره پيرزن  ،حالا تنها شدم ،
امروز صبح خورشيد أنچنان در اطاقم تابيده بود ومن چنان خوشحال وسر حال ، بلند شدم ، نه ، خبرى از صبحانه بود واو مانند برج زهر مار پشت بمن ورو به ديوار ايستاده بود ، 
بقيه حسابم. رو  بده ، ميخوام برم ،
چرا ؟ 
هميشه ميگفتنند اونهايى كه سرشان زياد تو كتاب است  ديوانه اند ، شما هم خانم ديوانه شديد ، 
اول خنده ام گرفت وأنچنان خنده را سر دادم كه بيچاره دست به ساك دويد  ، 
باو گفتم صبر كن ، معذرت ميخوام صبر كن ، بقيه پولش را دادم و نگاهى به شكم باد كرده  وهيكل گنده اش انداختم ، سپس اورا بوسيدم و ...... گريه ام گرفت ،
آه ، كه من چقدر بد واحمق بودم ، او رفت ،
سبزيهاى  نيمه كاره روى ميز ، و دستمال  گر د گيرى روى صندلى افتاده ،
خوب ! از كجا شروع كنم ؟ 
اما خودمانيم خيلى خنديدم او خيال كرد من  باو ميخندم اما من به چيز ديگرى ميخنديدم ،
خوب ، حالا از كجا شروع كنم ؟!!! 
اما خنده أمانم نميدهد ، سبزيهاى نيمه كاره روى ميز ، بايد اول به آنها برسم 😂😂😂😂😂😂🤐🤐🤐🤐🤐
از : يادداشتهاى روزانه