آخرين كلام ،
در آخرين روزها،
وآخرين عشق ها ، ،وآخرين دروغها ،
من صداى شوم مرغ را ، در جنكل شتيدم ، بى هيچ هراسى ،
بسوى أن أواز رفتم ،
در ميان شاخه ها ، پرنده وحشى ،
آواز ميخواند
گاه نجواى نسيم ، به همره زمزمه هاى عاشقانه او
هرصبح وشام مرا انباشته بود ،
در آن زمان ،ًمن ،
صداى أواز ستارگانرا ميشنيدم ،
نوشتم ،كه ويرانگرم ، همانند يك سيلاب ، نوشتم ،
كه به دنبال كميياب ترين جمله هستم ،
"حقيقت"
من زبان شب بودم ، زبان شبهاى تاريك محبس
واو ......
تنها به يك چيز ميانديشيد ،
من همه روياهاى خودرا بااو تقسيم ميكردم ،
او نه ميديد، ونه ميشنيد
كوزادى از جنگل بود ،
گياهان و ريشه ها در زلال بستر من بودند
وشب تاريك را روز ميديدم ،
زمين زير پاهايم ميلرزيد ،
من به أسمان ميانديشيدم ، او به بستر شبانه
من دنيارا شستشو ميدادم از نا پاكيها
او ،،؟ ......
واين بود آخرين كلام ، در آخرين روز وآخرين شب .
من بستر زلال أبشارهاى انديشه ها بودم
او رودخانه سر سخت پيكرش را جارى ميساخت
پايان
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، دوشنبه ، ١٤ ما س ٢٠١٦ ميلادى