دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۴

آخرين كلام ، 
در آخرين روزها،
وآخرين عشق ها ، ،وآخرين دروغها ،

من صداى شوم مرغ  را ، در جنكل شتيدم ، بى هيچ هراسى ، 
بسوى أن أواز رفتم ،
در ميان شاخه ها ، پرنده وحشى ،
آواز ميخواند 
گاه نجواى نسيم ، به همره زمزمه هاى عاشقانه او
هرصبح وشام مرا انباشته بود ،
در آن  زمان ،ًمن ،
صداى أواز ستارگانرا ميشنيدم ،

نوشتم ،كه ويرانگرم  ، همانند يك سيلاب ، نوشتم ،
كه به دنبال كميياب ترين جمله هستم ،
"حقيقت" 
من زبان شب بودم ، زبان شبهاى تاريك محبس 
واو ...... 
تنها به يك چيز ميانديشيد ،
من همه روياهاى خودرا بااو  تقسيم ميكردم ،
او نه ميديد، ونه ميشنيد 
كوزادى از جنگل بود ،
گياهان و ريشه ها در زلال بستر من بودند  
وشب تاريك را روز ميديدم ،
زمين زير پاهايم ميلرزيد ،
من به أسمان  ميانديشيدم ،  او به بستر شبانه 
من دنيارا شستشو ميدادم  از نا پاكيها 
 او ،،؟ ...... 
واين بود آخرين كلام ، در آخرين روز وآخرين شب .
من بستر زلال أبشارهاى انديشه ها بودم 
او رودخانه سر سخت پيكرش را جارى ميساخت 
پايان 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، دوشنبه ، ١٤ ما س ٢٠١٦ ميلادى