چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۴

شبانه 

حميد مصدق شاعر متعهد سروده بود :
من گمان ميكردم كه أرزوها مانند فصلها يند  و..... ، چهار فصلش زيباست 
اين راچهل سال  پيش سرود ورفت درخاك خوابيد ، امروز حتى كلام أرزو گم شده است ،  
شبها ميترسم بخوابم  همه كركره  ها را پايين ميكشم ودربها  را قفل ميكنم وچراغها را روشن ميگذارم ، من هيچگاه از جيزى نترسيده ام ،  اما اين روزها هر از گاهى عده اى درب خانه را ميكوبند وميخواهند " دين " را بفروشند ، مانند افسانه  دخترك كلاه قرمزى  ريا زيباى خفته ، هر روز بايد به چرنديات خداوندگاران ونمايتدگان الهى گوش فرا دهيم وهرروز أزادى فكرى وأزادى  عمل كمتر ميشود ، يكنوع بى تفاوتى ،بى حسى ، يك زندگى حباب وار با تجربه هاى تلخ ، 
به راستى چگونه ميتوان روح خودر را درون جهان اين بيماران در امان نگاه داشت ؟ وچگونه ميتوان  أسمان زيباى يكشب خوش  را  در خواب  ديد ، خوابها همه تبديل به كابوس شده اند ، وترس و وحشت همه  جارافرا گرفته است ، جنگ جنك اقتصادى است كه با مذهب شروع شده مذهب  وفروش دين يك اقتصاد بزرگ است ، سرنوشت ما به دست چه كسانى است ؟ من نميدانم كه ديو شب بيدار است يا خواب ،تنها ميدانم ديوانگانى بر مغزها حاكمند  ونكهـبانان شب را از پاى در إورده اند ، 
در كوچه هاى شهر هر شب جنازه ها رديفند ومن حسرت ميخورم به كسانيكه شعورشان را با تكه چربى عوض كرده اتد وهمچنان ديوانگان به گرد خود ميچرخند ،
من ميل تداشتم به دتيا بيايم ، شبى دونفر تصميم گرفتند مرا بسازند ، سپس رهايم كردند وهريك بسوى خودشان رفتند ، من با گام هاى كوچكم ودستهاى كوچكم وچشمان درشت وبراقم دنيارا يك شبه بلعيد م اما نتوانستم أنرا هضم كنم ، حال كم كم دارم بالا مياورم ،  من در خلقت خود دستى نداشتم ، جنسيت خودم را تعيين نكردم ، حال مشتى ديوانه بيشعور با كمك سلاح هاى أتشين ميل دارند مرا نهان كنند ، زيباييهاى مرا ناديده ميگيرند ، من يك شاخه گل تازه ام چرا بايد در پرده اى از جنس آهن سياه نهان شوم ، چون نرينه ها از قدرت من ميترسند ،
هيچكس پأيان اين شبهاى سياه را نميداند ، سر هر چهارراهى يك ديوانه اى با خمپاره ايستاده  تا إنرا در ميان چهار راه پيكر من منفجر كند ،
قلب من در انتظار أخرين لحظه هاست ، قلب من تنهاست ، ومن در ميان چهار ديوارى تفكراتم تنها هستم ، عضويت در هيچ خوكدأنى ندارم ، موشها، گاوها ، خرگوشان ، گوسفندان وخوكها ، هميشه گرد هم أيى دارند برنامه ريزى ميكنند  و ساعات بيهوده زندگيشان را ميسازند ، عده اى تنها سفر ميكنند در بيراهه ها ، گم ميشوند ، 
آخ اى شبهاى تاريك ، من آوازم را براى گوشهاى مفرقين رها كرده ام ، تنها ميدانم هرچه ر ا باد بياورد ، باد ديگرى با خرد خواهد برد ، به همين دليل محكم ايستاده ام سر عقيده وايمان خودم. 
آنرا نه خريده ام ونه كسى بمن هديه داده ونه ميراث  نياكان منست ، من خود ريشه ام ، با تقوى روحى و نجابت اصليم ،
نيمه شب است ، خواب مانند هر شب از من گريخته. ومن به دستهاى پسركى ميانديشم كه بى هدف ، در رود سيال پيكرش بجستجوى لذت رفته است .
پايان
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، نيمه شب چهارشنبه ١٦ مار س ٢٠١٦ ميلادى  .