دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۴

قطار :بقیه داستان "

خسته ام ، خیلی خسته ام ، درهوایی که هرلحظه عوض میشود وآدمهایی که هرلحظه مانند هوا پس وپیش میروند ، یاد آن روزها ، مبارزه کردن ها ، لرزیدن ها، ترسیدنها ، واز دست دان انسانهایی که باید بنویسم گرانبها بودند پر ارزش ودیگر درزمانیکه من هستم بوجود نخواهند آمد، وآدمهای مضحکی که در نقشهای مختلف بازی میکردند ، عده ای بیصدا جان دادند وعده ای گم شدند مانند یک تسبیح هزار رنگ مهره ها بهم نمیخوردند وهیچ دستی  وهیچ قدرتی نمیتوانست آنهارا بهم پیوند دهد با هیچ علم وجادویی امروز هم همینند، سرزمین من تبدیل شده به مزرعه کلم واطرافش کاکتوسهای خار دارد و گلهای خرزهره رشد کرده اند ، آواز بلبلان خاموش ، صدای ساز خاموش ، قمریان سر درگریبان ، حتی بلبلان از ترس چهچه خودرا فراموش کرده اند ، در این مزرعه تنها کلاغها هستند که قار قار میکنند روی مناره های بلند وگلدسته ها وبردگان در زیر بار خم میشوند گوشه خیابانها میمیرند  این منحصر به سر زمین من نیست ، درهمه جای دنیا همین است زندگی دو قسمت است " یا بخور یا میخورمت " حال اگر کسی نخواست نه بخورد ونه خورده شود دوران سختی را خواهد گذراند ، هر کرمی وهر مار زهر آلوده ای از سویی بانیش   آلوده اش  اورا بیمار میسازد ، باید مرتب مواظب اطرافش باشد با سم پاش ودفع شر این موجودات که  نه انسانند ونه بویی از انسانیت برده اند ، بی هویت ، باید نوشت بیچاره ، تنها عضله هایی که دربدنشان کار میکند زبانشان است وعضله دیگری !!! . 
هرنیمه شب دستی مرا بیدار میکند ، میان تختخوابم مینشینم ومینویسم ، نمیدانم زیر نور چراغی که تنها سوی کمی از آن پخش میشود چه ا مینویسم ، باید برگ برگ نوشته هارا  پیدا کنم ، روی یک ورقه کاغذ کوچک ، روی دستمال سفره وپشت جلد یک کتاب ، همهرا بهم بچسپانم ناگفته هارا جدا میسازم که مبدا به تریش قبای کسی بربخورد وآنچه مربوط میشود بخودم بنویسم ، 
سخت است ، این تکه های آخر سخت است ، دردناک است ، روز گذشته دستمال تور دوزی شده با باد بزن مادرش را در جعبه   کاغذهایم یافتم .
بیادم آمد که آن روز صبح زود میبایست قطاررا بگیرم و به طرف مقصد بروم ، هیجده ساعت  بدون توقف ودرمرزی دیگر میبایست قطار عوض میکردم ، هیجده ساعت گریستم ،  احساس شومی داشتم  اگر غیر ازاین بود  محال ممکن بود که مرا بسوی خود درخانه اش بخواند .
پس از چهل وهشت ساعت ،  به ایستگاه مورد نظر رسیدم اتومبیل سیاه رنگ لیموزین او با آن مرد جوان مهربان درانتظارم بود .
دوساعت ونیم دیگر میبایست طی طریق میکردیم ، میل نداشتم از او چیزی بپرسم میدانستم تنها ، آری یا نه درجوابم بود ، این مرد با وفا ، مانند سگی مهربان همه جا با او بود ، هیچگاه باو خیانت نکرد ؛ وهیچگاه برای خوش خدمتی به رده های بالا در مورد رفتار ونشست وبرخاست او اطلاعی نداد ، هیچگاه عکسی نگرفت تا به رسانه ها بدهد ،  صورتش کدر ، وبهم فشرده معلوم بود شب سختی را گذرانده است ، تنها با یک معذرت خواهی کوتاه باو گفتم که متاسفم باعث زحمت  اوشده ام ، 
درجوابم گفت :
سینورا ، شما خیلی خسته اید باید جایی توقف کنم وشما چیزی بخورید هنوز راهی طولانی در پیش داریم  ، سپس مکث کرد وگفت وروز سختی را درپیش خواهیم داشت ... چشمانش از یک بیخوابی ویا گریه به خون نشسته بودند ..... بقیه دارد
ثریا ایرانمنش . اسپانیا .
از دفترچه یادداشتهای روزانه

ادامه داستان ،

روزى  دوباره برگشت ،  چهره اش خسته تر بود ، اين بار براى يك سمينار و گفتگوى همه جانبه آمده بود ، سالنى كه قرار بود او سخن رانى كند مملو از جمعيت بخصوص طبقه زنان جوان شده بود ، تازه كتابى نيز نوشته و بچاپ رسانده بود كتاب ها تيز در گوشه اى بفروش ميرسيدند وملت سر از پا نشناخته در انتظار امضاى او در پشت يكديگر به صف ايستاده  دوربين تلويزيونها  نيز مشغول فيلم بردارى بودند ،من هم يك كتاب را برداشتم  با كاغذ اعلا وچاپ خو ب وعكسهايى از خودش و نامى كه بر پشت كتاب با خطى طلاى نو شته شده بود " مادر"  ! باخود فكر ميكردم كه همه به يك مادر  ويك پدر احتياج دارند وچه بسا اورا  از كودكى در مدارس شبانه روزى مذهبى گذاشته اند و او تمت سر پرستى خواهران وبرادران دينى تربيت وبزرگ شده  و چه بسا بانوى ثروتمند قصر ومادرش  ترجيح  ميداده است كه وقت خودرا صرف  مسائل شخصى خود  بكند شايد ......من آخرين نفرى بودم كه توانستم  خودم را باو برسانم و كتاب را براى امضاء جلويش بگذارم ، دو فرشته سياه پوش  نيز ايستاده حاكم بر اعمال او بودند ،
در  برگ سفيد كتاب نوشت : مادر مقدس ترا خيلى دوست دارد ! وبراى تو وخانواده ات دعا ميكند ! سپس يك تكه كاغذ را به آهسته لاى صفحات كتاب  لغزاند . 
به هنگام برگشت  در راه يادداشت اورا بيرون  كشيدم  نو شته بود كه ميل دارد براى امر مهمى مرا در دفتر خود ببيند ، ساعت چهار بعد از ظهر فردا ،
اين عدد چهار نقش بزرگى بازى ميكند  ، من ساعت چهار بعد از ظهر بود كه من از كشورم براى  هميشه بيرون أمدم ، همسرم ساعت چهار بعد از ظهر بكما رفت  ، وچهار بعد از ظهر بود كه فروغ فرخزاد ما از دتيا  رفت ، وچهار بعد از ظهر بود كه من براى اولين بار اورا ديدم ،
وچهار بعد از ظهر بود كه من براى اولين بار اولين مردزندگيم را ديدم وعاشق شدم و .....
أنروز كه در دفترش شهامت مرا  ستود ، چهار بعد از ظهر بود ، آه عاليجناب  شما مرا شرمنده  ميسازيد ، شهامت من اكتسابى نيست ،، نميدانم شايد نيمى از وجود من مرد باشد در قسمت چپ پيكرم آنجا كه قلبم جاى  دارد احساس قوى ترى دارم دست چپ من قوى تر است ، شايد من مخلوطى از يك زن ومرد باشم ، شايد همزادم بمن چسپيده است !!! 
گفت : 
اينهمه مرا عاليجناب خطاب مكن ، من اسم هم دارم و نامشرا  گفت ! جرئت تداشتم  افكارم را به سمت ديگرى سوق دهم ، در عين حال  از خود  ميرسيدم ،كه چه اصرارى دارد مرا تنها ببيند ، شايد بذر عشقى در سينه اش كاشته شده ،همچنانكه در سينه من رشد كرده است  ، چه اصرارى داشت برايم نامه بنو يسد ؟ ويا برايم  هديه بفرستد ؟! او از من چه انتظارى داشت او رفت اما گه گاهى بادداشتى از او در يافت ميكردم  :حالت خوب است ؟ 
بلى جناب دكتر ، حالم خيلى خوب است  ملالى نيست غير از دورى شما !!!
روزى نو شت : 
سخت بيمارم ،اگر ميتوانى قطارا بگير ويا با طياره   باينجا بيا فقط بنويس كى وكجا من راننده ا به دنبالت ميفرستم  . سخت بتو احتيج دارم !
أه ، پرودگار خوب ومهربان ، چه اتفاقى افتاده ، قطار ، هيجده ساعت بايد با قطار   طى كنم سپس مجددا  قطارا ديگرى بگيرم  تا به چهارراه اروپا برسم ، طياره رفت وبر گشت گران است ، بعد ؟! چى شده ؟ شايد هم يك شوخى است ؟ 
تلفن ر ا برداشتم شماره اورا كرفتم ، خودش بود ، نه خودش نبود ، يك ناله بود يك درد بود  فرياد بود التماس بود ،، 
فورى ساكم را بستم  ، پاسپورت  وبقيه لوازم را درون آن ريختم وبسوى ايستگاه قطار حركت كردم  .. ....بقيه دارد
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، 
از دفتر يادداشتهاى روزانه ، دوشنبه 

یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۴

قسمتهاى پايانى
من ابدا باين دنيا بدهكار نيستم ، نه به دنيا ونه به مردمش ، طلبكار هم نيستم ، تنها ميدانم زندگى در اين دنياى جهنمى براى ارواح پاك وآزاد  شكنجه اى بيش نيست ، يك شكنجه ابدى كه تا روز آخر ادامه دارد .
در اين كنج تنهايى ، نه كسى بمن صبح بخير ميگريد ونه شبى بمن خواهد گفت ، خوش بخواب ، ويا شبت بخير ، تمام ديروز پژمرده وپريشان  بودم ، بي سبب غذا درست ميكردم ، وبه درون يخچال جاى ميدادم ، ميل بخورن را هم از دست داده بودم ، سيگارى روشن كردم و در بالكن به ديدار باغچه ام رفتم كه چه شكوفا شده بود وگلها قد كشيده زير نسيم ميرقصديند ، أنها بوى بهاررا احساس كرده حال سر شار از شور دوباره زيستن با نسيم مي قصيدند ومن بفكر انسانهاى دردكشيده اى بودم  كه دربهاران خواهند مرد ويا مرده اتد ،كسانيكه بود ونبودشان در اين دنيا يكى بود ، أمدند ، زيستند با طلبكارى از دنيا ومردمش رفتند ،  آند مكسى پديدار شد  و پرواز كرد ومرد  
او ، اما موجود ديگرى بود ، او نيز مانند من هيچ ميلى نه به دنيا داشت ونه به مردم دنيا ، نه عشقى به تجمل داشت ونه تشريفات مسخره  ، 
او يگانه زيست ، ويگانه رفت ، نامش در ليست بزرگان در قابى مطلا نوشته شده چرا كه صاحب صدها ألقاب بود كه به هيچ كدام اهميتى نميداد ، كتاب خواندن ،بهترين سرگر ميش بود اما ميبايست دوراز چشم اغيار كتابهاى دلخواه خودرا بخواند ، در ساير أوقات ، كتاب  آسمانى با جملات تكرارى و بى هويت ، زمانى به يك پرنده أزاد رشك ميبرد ، دلش پرواز  را ميخواست ،  همه چيز زندگى او قرار دادى وطبق برنامه از قبل أماده شده بود ، سر يكساعت بخصوص ميبايست غذا بخورد و سر يكساعت بخصوص به رياضت بنشيند وبه گناهان ناكرده اش در پيش خود وخداى ناديده اش به اعتراف  بنشيند ، هيچگاه أزاد نبود ، آيا خود باين زندان  ابدى رفت ويا اورا بردند طبق قواتين دستورى زمان . 
مدتها از او بيخبر بودم ، تلفن او جواب نميداد ، ميل نداشتم در باره او از كسى چيزى بپرسم ، گاهى شهامت مرا تحسين ميكرد ، وميكفت : 
اكر سرى به كليساها ويا مجامع مذهبى بزنى ميبنى كه اكثرا زنانند كه سألنهارا اشغال كرده اند ،مردان كمتر تن باين رنج ميدهند در مراسم رسمى مردان  نيز بيرون از كليسا مينشينند ، أيا در سر زمين تو چنين است  ؟! . 
جوابى نداشتم باو بدهم ، تنها ميگفتم كه ، بشر هيچگاه أزاد نيست ، بخصوص زنان واين مردانند كه براى زنها تصميم ميكيرند ، در سر زمين  من همه چيز اجبارى است ، خانه نشستن اجبارى است ، بيرو رفتن مجبورى است وعشق گناه بزرگى محسوب ميشود ومجازات دارد ، زنها جدايند  ، مردان جدا ، زنان هميشه زير شكنجه مردانند  اعم ار برادر ، پدر ، و يا پدر خواتده ، ونا برادرى ، زنها بى پنهانند ، براى همين هميشه به دنبال يك مرد ميدوند، عده اى از ترس تنهايى ، عده اى بخاطر منافع ، امروز  را نميدانم ، سالهاست كه دورم ، اما در أن زمان هم زنها هميشه جدا بودند ومردان جدا ، در حاليكه من ابدا ميل  نداشتم ميان زنان بنشينم و تماشاچى زر وزيور لباسها  وچرنديات أنها باشم ، ميل داشتم كنار مردى فهميده و با شعور بنشينم ، مردان از اين موضوع برداشت ديگرى ميكردند وزنان نيز مردانرا تاييد ميكردند ، بنا بر اين من خودم صاحب خودم شدم همسر خودم بودم بدون هيچ نيازى به يك نرينه . انا در عين حال نميتوانستم بدون عشق زندگى كنم ، روز اول بتو گفتم كه " خداى من عشق " است نه أن عشقى كه در ذهن هاى ويران ومغزهاى معيوب جاى دارد ، عشقى كه كمتر به وصال ميانديشد وخود عشق را دوست دارد ، انرژى من عشق بود بدون عشق مرده اى بيش نبودم . 
عشق بمن نيرو ميداد ، انرژى  ميداد ، حتى عاشق فرزندانم بودم بى مهرى أنان مرا دچار اندوه ميكرد ،  امروز ترا بر گزيده ام  چرا كه ميدانم دسترسى بتو امكان ندارد ، من تنها ترا دنبال ميكنم مانند همان زنان ومردان عامى كه خدارا دنبال كرده اند ، 
تو همه چيز منى ،هم خداى منى هم نسيمى كه با أن زنده هستم ، 
او سكوت ميكرد. ، چهره اش گاهى سرخ وزمانى به زردى ميزد ، بطرى أبرأ سر ميكشيد وأن تسبيح طلايى را بيرون مياورد  ، ميدانستم براى فرار از انديشه هاى گوناگون  أنرا در دست گرفته ، بى آنكه ذكرى بخواند ، چشمانشرا به دور دستها ميدوخت ، به دنبال چه چيزى ميگشت ؟ در ذهن او چه ميگذشت ؟ أيا تا بمال معناى عشق را چشيده بود ؟ يا در كنج أن تاريك خانه گذاشته بود  پدران حظ بصرى از اين مجسمه زنده ببرند ، اين شاهكار خلقت .......بقيه دارد 
ثريا ايرانمنش ، از : دفتر يادداشتهاى روزانه ، اسپانيا ،
نيمه شب يكشنبه 

شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۴

ماهى هميشه تشنه ام ،
در زلال لطف بيكران تو 
ميبرد مرا به هركجا كه لطف بيكران اوست 
---------
نيمه شب است ، مثل هر شب بيدار ميشوم ، زندگى مانند پرده سينما از جلوى چشمانم ميگذرد ، به أدمهايى ميانديشم كه در زندگيم أمدند و نشستند وخوردند ورفتند ، عده اى با گنده گوزيها هايشان ، ودر مقابل انسانها فرهيخته و بزرگوارى كه با من حتى روى تخته سنگهاى رودخانه نيز نشستند ، هركدام قصه اى بودند وهريك سر گذشتى ، عده اى رفته اند ، عده اى دچار  نسيان وفراموشى شده انده ، وعده اى همچنان يك رهرو بى تفاوت از كنار يكديگر ميگذاريم مانند دو آشنا ، در ميان اين آدمها تنها يك يا دونفر تاثير مثبت روى زندگى من گذاشتند ،كه متاسفانه امروز هيچكدام نيستند وتنها خاطره شان برجاى مانده است ، 
نيمه شب است ، براى من بهترين اوقات است ، سكوت بر همه جا حاكم است ، تنها صداى مرغان بيخواب از دور دستها بگوش ميرسد ،  به هرشكلى كه ميخو اهم دنباله داستانرا بنويسم وآنرا تمام كنم ، نُميتوانم ، اشك مجال نميدهد ، گويى سايه او همه جا مرا تعقيب ميكند ، در چهره اش مهر بانى موج ميزند  ،چه تفاوتى داشت با اين آدمهاى امروزى ، گويى متعلق به  اين دنيا نبود ، گويى متعلق باين جهان واين مردم نبود ، إرامشى كه در چهره ورفتار نجيبانه اش ديده ميشد كمتر در ديگران ميديم ،اصلا نميديدم ، مردم ديگر گويى باين دنيا أمده اند تا بخورند وبخوابند  و لذت جسمى وروحى ببرند ، او از ديد ديگرى باين دنيا ومردمش مينگريست ، وبقول سهراب سپهرى ، " بزرگ بود واز اهالى ديروز بود "
مدتها بود كه ديگر كمتر باو ميانديشيدم ، يادبودهايش  را عكسهايش را پنهان كرده بودم ، اما او همچنان در من زنده بود
بهركجاى كه پاى ميگذاشتم او روبرويم بود ، من غير او هيچكس را نميديدم ، همه او بودند ، دنيا او بود ، همه درختان ، باغچه ها ، گلها ، خيابانها ،ًچهره اورا منعكس ميكردند ، اين چه جادويى بود ؟  او در من زندگى ميكرد ، هردو يكى شده بوديم روح او در من حلول كرده  بود ، رفتارم بكلى عوض شد بود ،يكنوع بى قيدى ، بى تفاوتى ، در من موج ميزد برايم هيچ  چيز ارزش تداشت ، مهربانيهاى سطحى ودروغين مرا به خنده وا ميداشت  .
سكوت او ادامه يافت ، مدارج روحانيت اورا نميدانستم ، أيا يك كشيش ساده اقرار نيوش بود ؟ يا يك كاردينال ؟ در كجاى دنيا مشغول فعاليت بود ؟ ماموريتهايى كه از آنها ميگفت در چه زمينه اى بودند ؟ به كجا سفر ميكرد ؟ ماموريت او در چه جهتى  انجام ميگرفت ؟ همه سئوالها بيجواب ميماندتد .
روزى نامه اى از او برايم رسيد كه نام فرستنده نيز بر پشت پاكت چاپ شده برد ، اوخ يك تريلى  ميخواست تا نام وفاميل وألقاب  اورا حمل كند ، 
برايم نوشته بود كه : 
در تعطيلات هستم ،وامروز فرصت كردم برايت چند خط بنويسم ، عكسهايى نيز از خانه (كه چه عرض كنم قصر هفتصدساله ) و زمينهاى اطراف واسبهاى مورد علاقه اشرا ضميمه فرستاده بود ،
با خود كفتم : 
بعد از تو ، اينها به چه. كسى خواهد رسيد ؟ وارثى  كه ندارى ! لابد به همانجا كه تعلق دارى خواهد رسيد ، به همان  تاريكخانه !يا موزه ميشوند ،يا هتل ، ويا .... نه بهتر است باين مسائل فكر  نكنم ،بمن چه مربوط است ميراث اجدادى أوست كه قرنها  بجاى مانده ، بازهم هستند كسانى كه از أنها نگهدارى كنند ، 
اوه ،ًچه جاى خوبى زندگى ميكنى !  بهشت همانجاست  ! 
نوشت : 
كمى خسته ام  ، گمان ميكنم سرما خورده ام فعلا در حال استراحت  هستم ،
ومن باخود فكر ميكردم ، در أن هواى دلپذير ميان أنهمه پرده هاى مخمل سنكين  ، إن جلگه زيبا ، أن خانه ، أن أفتاب ،چگونه ممكن است سرما بخورد ؟ ( چه احمقانه ميانديشيدم ) !!!  او بيمار بود  عكسى از طويله وجايگاه  اسبهايش و عكس از گورستان خانوادگيش كه درهمان نزديكى قصرشان ودر زمينهاى اطراف در كنار يك چاپل كوچك قرار داشت !!!
چرا اين عكسرا برايم فرستاده ؟ چيزى در دلم تكان خورد ، باد سردى از دوردستها پشتم را لرزاند ، نه ، ! احمق مباش زن  اين تنها يك عكس است ، يك عكس  ........ ادامه دارد
ثريا ايرانمنش ، از : دفتر يادداشتهاى روزانه ، شنبه نيمه شب !!!!

جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۴

مرگ م روزى فرا خواهد رسيد ،
در يك شب زمستان 
يا در يك ظهر تابستان 

انسان هنگامى زندگيش معنا پيدا ميكند كه در زادگاهش ، در جايى كه متولد شده ، رشد كرده ، به زندگيش ادامه دهد ، حال اگر روزى فشار از هر سو باو وارشد وناچار به ترك ديار وياران خود  شود ، هميشه سزگردان است ، مسافرى است كه چمدان بسته اش در گوشه  اطاق وخود بانتظار رسيدن قطار است .
،،،،،،،
روزها هم از پى هم ميگذشتند  ،خاطره او در ذهن من نشسته بود  روى من اثر گذاشته بود  وخودش ميدانست ، بنا بر اين در پى فرصتى بود كه مرا به جرگه خودشان بكشاند  ، افسانه هاى باور نكردنى ،قصه هايى كه هزاران بار أنهارا خوانده بودم چرندياتى كه أن روزها از زبان مردان دين ميشنيدم نميدانستم بخندم ويا بر حال بشريت اشك بريزم ، پس عقل وشعور  را چرا طبيعت در انسان به وديعه گذاشته است ؟ خوب ، در جاهايى منافع إيجاب ميكند  كه با قافله همراه شد كما اينكه بارها من دروغ هاى زيادى از زبان ( مرچه ) شنيده بودم واين در حالى بود كه او ادعا داشت حتى فكر در باره جنس مخالف گناه بزرگ ونا بخشودنى است وبايد ماهها به رياضت نشست !!! . 
آن فرشته  رفته بود ، گاهى نامه هاى كوتاهى بدون نام فرستنده  يا أدرس بمن ميرسيد  يك پاكت درونش يك كاغذ با چند خط نه مخاطب معلوم بود ونه فرستنده ! 
روزى برايش نوشتم : من ترادنبال ميكنم  نه بعنوان نماينده خدا روى زمين  ،نه بعنوان نماد پروردگارت ، بلكه بعنوان يك مرد كه در ذهنم نشسته اى ، ودوستت دارم . 
در جوابم نوشت : 
چقدر خوشحالم كردى ، اين معلوم ميكند كه تو خدارا در من ديده اى ، وخدارا دوست  دارى ! 
نوشتم :  خير ! عاليجناب من ترا كه يك مرد هستى دوست دارم ، خداى من نه مرد است نه زن ونه در هيبت موجودى ناشناخته در لابلاى ابر ها و ،.... من روى زمين راه ميروم .. 
نامه ها در جوف  كتابهاى خواندنى  وجروه ها از طريق يك مركز وابسته به آنها به دستم ميرسيد ، 
نوشتم ، ترا با سيماى  يك مرد دوست داشتنى كه سوار بر اسب  در كوچه وپس كوچه هاى شهر   سر گردان بين  عشق وايمان  ميچرخد ميبينم ، تاختن تو با اسب ، بيشتر براى فراموش كردن  افكارى است كه ترا رنج ميدهد ، سوارى بتو نيروى تازه اى ميدهد وتو ميتوانى  افكارى را كه دوست ندارى از مغزخود بيرون بفرستى ،  خداى من يك حركت است ، يك تكان شديد است. ، يك انرژى ناشناخته است ،  اما تو يك موجود پرستيدنًى هستى .
سكوت !!!! جوابى نيامد .
يكسال از او بيخبر بودم ً ديگر همه چيز برايم تمام شده بود  ( مرچه)  يا خانم ژنرال را گاه گاهى ميديدم ، ژنرال فوت كرده بود و جنازه او با تشريفات تمام  با هوا پيما به زادگاهش در شمال منتقل ودر مقبره خانو ادگى دفن شد ،  اميدوار بودم كه از ( مرچه ) در باره او چيزى بشنوم ، اما او تنها ميگفت : دخترم 'شراب حرام است  ، تنها روزهاى يكشنبه ميتوانى يك گيلاس بنوشى چون خون "سينيور" است !!!! ومن در جوابش ميگفتم كه : 
من خون انسانها ا نميخورم ، من خون  درخت انگورها را  مينوشم ، برايم بهتر است ، نگاهى از خشم بمن ميافكند ودر عين حال با لبخندى ميگفت : 
چند ماه است كه به اعتراف نرفته اى ! 
گفتم اول بايد بدانم كيستم ، چيستم ، كجايم ، بعد بجرم كدام گناه بايد باعتراف بنشينم ، 
دختر كوچكم نامزد شده بود ، روزى مرچه بخانه ما أمد ونامزد  او ا ديد باو گفتم قبلا زن داشته وهمسرش را بعللى  طلاق گفته حال با دختر من ازدواج ميكند ، 
ناگهان مانند ترقه  از جا پريد ، كه اين خانه جاى  گناهكاران است ، تو گنهكارى ، دخترت گناهكار است مرديكه زنش را  طلاق گفته باشد مطرود دين وكليساست ، زود آنهارا از هم جدا كن . 
اورا نشاندم ، ليوانى أب باو دادم ، سپس به آرامى  گفتم : 
مرچه ، نه من ونه دخترم با دين وايمان شما كارى  نداريم ،منهم خيال ندارم لباس راهبگى بپوشم ، ما أزاديم همه أزاديم اگر اين خانه جاى گناهكاران است ، پس چرا تو باينجا ميايى ؟! اشك در چشمانم جمع شد ، دخترم با نامزدش بيرون رفتند ،مرچه مرا در بغل گرفت ،بوسيد وگفت آخه ،من ترا خيلى دوست دارم !!!!!! او نزديك به هشتاد سال سن داشت ....
مشتى بر پيشانى خود كوبيدم ، واى ، پروردگارا ، ما كى هستيم  ، كجاييم؟ واين چه دنيايى است ؟....... بقيه دارد
ثريا ايرانمنش ، از يادداشتهاى روزانه 

پنجشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۴

تسبيح طلايى 

هرچه به پايان داستان نزديك ميشوم ، حالم بدتر ميشود ، بغض گلويم را  ميفشارد و اشكهايم بى اختيار جارى ميشوند ، سالها گذشته ، اتفاقات زيادى افتاده ،اما او هنوز در كنج قفسه كتابهاى  من پنهان است ، امروز تسبيح طلايى اورا پيدا كردم وبه گردنم إويختم ، همانكه با أن دعا ميخواند وذكر ميكرد ، أن ر ا بمن هديه كرد ، أنرا بر گردنم  آويخت  ، يعنى اينكه در حلقه او جاى دارم ،  آنرا در ميان دستهايم گرفتم وفشار دادم وسپس پرسيدم كه : 
الان كجا هستى ، أيا مرا ميبينى ؟ تو فرشته پاك كه از روى يكى از ستونهاى  أسمان پرواز كردى ومدتى در ميان ما خاكيان زيستى ، پستى ها ، دنائت ها ، ريا كاريها ،نادانيهاى ما زمينى ها را  ديدى ، گريستى وسپس دوباره به جايگاه خو دبرگشتى ،
بگذار كه ميراث خواران ، زير أفتاب داغ وگرماى شعله هاى أتش بخارى لبخند بزنند ، آنها اين قوانين را وضع كردند كه ميراث خوارى باقى نماند ، در عوض پيروان حق ندارند كمتر از چهار بچه داشته باشند ،  بگذار در روز رستاخيز جاويدان ، با چراغ كم نور بيحرمتى در تاريكيها گام بردارند ،بكذار به هنگام نوشيدن  خون أن مرد ، آن محكوم بيگناه ،از ته دل قهقه بزنند  ودر گوشه اى از دنيا ، تخم كوته بينى وحماقت  را در سينه ها  ومغزها بكذارند .
آنها بنام عدل وقانون خدا ظلم ميكنند وانسانهاى بيگناهى را  يافته تا بر صد ظالمان به قربانگاهها  بفرستند ، درسينه تو بجاى كينه ، مهر كاشته شده بود بجاى كينه ، نيرو ى ابتكارت  در مهربانى بيشتر بود  واربابان ظالم تو از آن بيخبر بودند ، از تو واز من ترسيدند ، هنوز هم ميترسند ، تو ديگر مرا نخواهى ديد كه چگونه در پيچيدگى كلمات گم ميشوم ومغز ها از پيدا كردنم منفجر ميشوند ، آنها با من دشمند .
تو جوانى نكردى ، معناى جوانى را ندانستى ، همه عمر ت در تاريكخانه گذشت ،هنگامى به روشنايى روز رسيدى كه دير بود 
من رفتن گام به گام با تورا دوست ميداشتم  من و تو هردو رهرو بوديم ،وهستيم ، آنها ميل داشتند تا مرا در خمره تاريك جهل بياندازند ، اما من با شراب سرخ ومستى  آور در خيال عشق تو نشستم وجام آنرا  نوشيدم  ، نكذاشتى كه مرا درتيرهگيها دفن كنند ، حال نشسته ام وبه مغز خودم خون ميرسانم ، وبه قلبم فشار مياورم و از تو ميخواهم بمن كمك كنى وتا پايان راه  با من همراه باشى . 
مواظب اشكهايم باش ، شبى ترا خواب ديدم ،گفتى مرا در آغوش بگير ، سردم هست ، من چگونه ميتوانستم يك كوه سنگ مرمر را در آغوش بكيرم ، أنروز هم كه دست ترا گرفتم  ، گفتى سردم هست ، اشكهاى من أنهارا گرم كردند اما ديگر بيفايده بود ،
لاشخوران گرد تو جمع شده  وسعى داشتند دستهايمان را از هم جدا كنند ، اما دستهايمان بهم قفل شده بود ،
سالها گذشته ،اما من همچنان در سوگ تو نشسته ام بى أنكه كسى از اسرار ما با خبر باشد ، كسى ترا نخواهد  شناخت ، مرا نيز ، من گم شده ام ، در ويرانه ها ، در ميان بوته هاى خار مغيلان ، در كنار أدمكهاى چوبى كه جاى دلهايشان خاليست ، مرده اند ،اما همچنان دست وپاهايشان را تكان ميدهند ، شايد روزى به ديدارت  آمدم با آنكه راه طولانى است  شايد توانستم خودم را بتو برسانم از اين دنيا واز اين أدمها بيزارم ، جايى براى من نيست همچنانكه براى تو نبود ،همه چيز عوض شده تيره گيها جاى بيشترى را اشغال كرده اند ، عشقها مسموم شده اند با زهر ماديات    شايد آمدم تا در  كنار يكديگر باشيم بى هيچ اربابى ، منتظرم باش ، خواهم آمد ،ث
ادامه دارد ........
ثريا ايرانمنش ، از دفتر يادداشتهاى روزانه 
جمعه