دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۴

ادامه داستان ،

روزى  دوباره برگشت ،  چهره اش خسته تر بود ، اين بار براى يك سمينار و گفتگوى همه جانبه آمده بود ، سالنى كه قرار بود او سخن رانى كند مملو از جمعيت بخصوص طبقه زنان جوان شده بود ، تازه كتابى نيز نوشته و بچاپ رسانده بود كتاب ها تيز در گوشه اى بفروش ميرسيدند وملت سر از پا نشناخته در انتظار امضاى او در پشت يكديگر به صف ايستاده  دوربين تلويزيونها  نيز مشغول فيلم بردارى بودند ،من هم يك كتاب را برداشتم  با كاغذ اعلا وچاپ خو ب وعكسهايى از خودش و نامى كه بر پشت كتاب با خطى طلاى نو شته شده بود " مادر"  ! باخود فكر ميكردم كه همه به يك مادر  ويك پدر احتياج دارند وچه بسا اورا  از كودكى در مدارس شبانه روزى مذهبى گذاشته اند و او تمت سر پرستى خواهران وبرادران دينى تربيت وبزرگ شده  و چه بسا بانوى ثروتمند قصر ومادرش  ترجيح  ميداده است كه وقت خودرا صرف  مسائل شخصى خود  بكند شايد ......من آخرين نفرى بودم كه توانستم  خودم را باو برسانم و كتاب را براى امضاء جلويش بگذارم ، دو فرشته سياه پوش  نيز ايستاده حاكم بر اعمال او بودند ،
در  برگ سفيد كتاب نوشت : مادر مقدس ترا خيلى دوست دارد ! وبراى تو وخانواده ات دعا ميكند ! سپس يك تكه كاغذ را به آهسته لاى صفحات كتاب  لغزاند . 
به هنگام برگشت  در راه يادداشت اورا بيرون  كشيدم  نو شته بود كه ميل دارد براى امر مهمى مرا در دفتر خود ببيند ، ساعت چهار بعد از ظهر فردا ،
اين عدد چهار نقش بزرگى بازى ميكند  ، من ساعت چهار بعد از ظهر بود كه من از كشورم براى  هميشه بيرون أمدم ، همسرم ساعت چهار بعد از ظهر بكما رفت  ، وچهار بعد از ظهر بود كه فروغ فرخزاد ما از دتيا  رفت ، وچهار بعد از ظهر بود كه من براى اولين بار اورا ديدم ،
وچهار بعد از ظهر بود كه من براى اولين بار اولين مردزندگيم را ديدم وعاشق شدم و .....
أنروز كه در دفترش شهامت مرا  ستود ، چهار بعد از ظهر بود ، آه عاليجناب  شما مرا شرمنده  ميسازيد ، شهامت من اكتسابى نيست ،، نميدانم شايد نيمى از وجود من مرد باشد در قسمت چپ پيكرم آنجا كه قلبم جاى  دارد احساس قوى ترى دارم دست چپ من قوى تر است ، شايد من مخلوطى از يك زن ومرد باشم ، شايد همزادم بمن چسپيده است !!! 
گفت : 
اينهمه مرا عاليجناب خطاب مكن ، من اسم هم دارم و نامشرا  گفت ! جرئت تداشتم  افكارم را به سمت ديگرى سوق دهم ، در عين حال  از خود  ميرسيدم ،كه چه اصرارى دارد مرا تنها ببيند ، شايد بذر عشقى در سينه اش كاشته شده ،همچنانكه در سينه من رشد كرده است  ، چه اصرارى داشت برايم نامه بنو يسد ؟ ويا برايم  هديه بفرستد ؟! او از من چه انتظارى داشت او رفت اما گه گاهى بادداشتى از او در يافت ميكردم  :حالت خوب است ؟ 
بلى جناب دكتر ، حالم خيلى خوب است  ملالى نيست غير از دورى شما !!!
روزى نو شت : 
سخت بيمارم ،اگر ميتوانى قطارا بگير ويا با طياره   باينجا بيا فقط بنويس كى وكجا من راننده ا به دنبالت ميفرستم  . سخت بتو احتيج دارم !
أه ، پرودگار خوب ومهربان ، چه اتفاقى افتاده ، قطار ، هيجده ساعت بايد با قطار   طى كنم سپس مجددا  قطارا ديگرى بگيرم  تا به چهارراه اروپا برسم ، طياره رفت وبر گشت گران است ، بعد ؟! چى شده ؟ شايد هم يك شوخى است ؟ 
تلفن ر ا برداشتم شماره اورا كرفتم ، خودش بود ، نه خودش نبود ، يك ناله بود يك درد بود  فرياد بود التماس بود ،، 
فورى ساكم را بستم  ، پاسپورت  وبقيه لوازم را درون آن ريختم وبسوى ايستگاه قطار حركت كردم  .. ....بقيه دارد
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، 
از دفتر يادداشتهاى روزانه ، دوشنبه