دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۴

قطار :بقیه داستان "

خسته ام ، خیلی خسته ام ، درهوایی که هرلحظه عوض میشود وآدمهایی که هرلحظه مانند هوا پس وپیش میروند ، یاد آن روزها ، مبارزه کردن ها ، لرزیدن ها، ترسیدنها ، واز دست دان انسانهایی که باید بنویسم گرانبها بودند پر ارزش ودیگر درزمانیکه من هستم بوجود نخواهند آمد، وآدمهای مضحکی که در نقشهای مختلف بازی میکردند ، عده ای بیصدا جان دادند وعده ای گم شدند مانند یک تسبیح هزار رنگ مهره ها بهم نمیخوردند وهیچ دستی  وهیچ قدرتی نمیتوانست آنهارا بهم پیوند دهد با هیچ علم وجادویی امروز هم همینند، سرزمین من تبدیل شده به مزرعه کلم واطرافش کاکتوسهای خار دارد و گلهای خرزهره رشد کرده اند ، آواز بلبلان خاموش ، صدای ساز خاموش ، قمریان سر درگریبان ، حتی بلبلان از ترس چهچه خودرا فراموش کرده اند ، در این مزرعه تنها کلاغها هستند که قار قار میکنند روی مناره های بلند وگلدسته ها وبردگان در زیر بار خم میشوند گوشه خیابانها میمیرند  این منحصر به سر زمین من نیست ، درهمه جای دنیا همین است زندگی دو قسمت است " یا بخور یا میخورمت " حال اگر کسی نخواست نه بخورد ونه خورده شود دوران سختی را خواهد گذراند ، هر کرمی وهر مار زهر آلوده ای از سویی بانیش   آلوده اش  اورا بیمار میسازد ، باید مرتب مواظب اطرافش باشد با سم پاش ودفع شر این موجودات که  نه انسانند ونه بویی از انسانیت برده اند ، بی هویت ، باید نوشت بیچاره ، تنها عضله هایی که دربدنشان کار میکند زبانشان است وعضله دیگری !!! . 
هرنیمه شب دستی مرا بیدار میکند ، میان تختخوابم مینشینم ومینویسم ، نمیدانم زیر نور چراغی که تنها سوی کمی از آن پخش میشود چه ا مینویسم ، باید برگ برگ نوشته هارا  پیدا کنم ، روی یک ورقه کاغذ کوچک ، روی دستمال سفره وپشت جلد یک کتاب ، همهرا بهم بچسپانم ناگفته هارا جدا میسازم که مبدا به تریش قبای کسی بربخورد وآنچه مربوط میشود بخودم بنویسم ، 
سخت است ، این تکه های آخر سخت است ، دردناک است ، روز گذشته دستمال تور دوزی شده با باد بزن مادرش را در جعبه   کاغذهایم یافتم .
بیادم آمد که آن روز صبح زود میبایست قطاررا بگیرم و به طرف مقصد بروم ، هیجده ساعت  بدون توقف ودرمرزی دیگر میبایست قطار عوض میکردم ، هیجده ساعت گریستم ،  احساس شومی داشتم  اگر غیر ازاین بود  محال ممکن بود که مرا بسوی خود درخانه اش بخواند .
پس از چهل وهشت ساعت ،  به ایستگاه مورد نظر رسیدم اتومبیل سیاه رنگ لیموزین او با آن مرد جوان مهربان درانتظارم بود .
دوساعت ونیم دیگر میبایست طی طریق میکردیم ، میل نداشتم از او چیزی بپرسم میدانستم تنها ، آری یا نه درجوابم بود ، این مرد با وفا ، مانند سگی مهربان همه جا با او بود ، هیچگاه باو خیانت نکرد ؛ وهیچگاه برای خوش خدمتی به رده های بالا در مورد رفتار ونشست وبرخاست او اطلاعی نداد ، هیچگاه عکسی نگرفت تا به رسانه ها بدهد ،  صورتش کدر ، وبهم فشرده معلوم بود شب سختی را گذرانده است ، تنها با یک معذرت خواهی کوتاه باو گفتم که متاسفم باعث زحمت  اوشده ام ، 
درجوابم گفت :
سینورا ، شما خیلی خسته اید باید جایی توقف کنم وشما چیزی بخورید هنوز راهی طولانی در پیش داریم  ، سپس مکث کرد وگفت وروز سختی را درپیش خواهیم داشت ... چشمانش از یک بیخوابی ویا گریه به خون نشسته بودند ..... بقیه دارد
ثریا ایرانمنش . اسپانیا .
از دفترچه یادداشتهای روزانه