دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۴

به تاريخ ٧/٣/٢٠١٦ ميلادى برابر با ١٧ اسفند ١٣٩٤ شمسى / اسپانيا،

سودى عزيزم دوست نازنينم ، 
داستان اول را برايت فرستادم واين دومين را به زودى تمام ميكنم واميدوارم قبل از عيد آنرا برايت پست كنم ، واميدوارم بتوانى از ميان آن فيلم دلخواهىت را بسازى ، بى آنكه نامى از اين حقير ببرى ،   أدرس ايميل مرا ميدانى ،اگر مشگلى داشتى برايم ايميل  بفرست ، 
در خاتمه بايد بگويم اين داستان نويسى من ،مرا دچار بعضى از مشگلات كرده است ، عدهاى خودرا قهرمان اين داستانها ميندازند ، در حاليكه ،قهرمانان اصلى يكى  يكى مرده اند  وديگرى هنوز در برابر تو قد علم كرده است ، أدرس ايميل تازه ام را برايت ميفرستم ، سعى كن با قديمى كارى نداشته باشى أنرا براى وقت گذرانى باز گذاشته ام ، 
رويت را ميبوسم ، برايت أرزوى خوشى وموفقيت دارم به مامان سلام برسان ، قربانت ثريا ،
پايانى داستان

پس از دوساعت ونيم سر انجام به يك سر بالايى رسيديم كه خانه بزرگ او در أنجا قرار داشت ،پرچم نيمه افراشته با أرم خانوادگى ،بر بالاى  دكلى خود نمايى ميكرد ،ًانومبيل وارد يك گاراژ بزرك  شد وسپس دور زد واز لابلاى درختان سر بفلك كشيده جلوى ساختمان ايستاد ، راننده پياده شد ودرب را براى من باز كرد ، پاهايم ميلرزيدند هم ار خستگى ، هم از ترس  وارد سرسراى  بزرگى شديم ،او از جلو  ومن به دنبالش  گيج ومات ومبهوت دراين گنجينه گرانبها سر گيجه ام بيشتر شد ،  او جلوى  بك درب چوبى قديمى ايستاد ولبه در كوبيد  ،پيشخدمتى دربرا باز كرد وارد يك سالن بزرگ شدم ، همه مردان سياه پوش ايستاده بودند  زنى در بين آنها نبود ، پر ترسيده و اگر ميتوانستم فرار ميكردم ، مردى جلو أمد بى أنكه بمن حرفى بزند با دست پلكانيرا  نشانم داد ، من پله كان را  گرفتم وبالا رفتم ، بوى كهنگى ، بوى نم ، بوى نيستى ،بوى عود وكندر هزاران بو به مشامم ميخورد ،نفسم گرفته بود ، تشنه ام بود دهانم خشك وقلبم بشدت  ميطپيد ، ميلرزيدم ، درى به رويم باز شد ،
آه ، اين جنازه ، اين پاهاى  لاغر و سپيد زير يك ملافه  سفيد واطرافش عاليجناب، داشت اورا غسل ميداد ، چند كركس سياه نيز دور تختخواب او بودند ، جلو رفتم ، بانويى با تور سياه جلوى صليب زانو زده داشت دعا ميخواند ودو ددختر بلند بالا ،با لباسهاى مشكى پشت باين صحنه كرده به تماشاى باغ مشغول بودند ، كركس ها را به عقب راندم ،جلو  رفتم ، زانوزدم دست بى رمق اورا كه زير ملافه بود بيرون كشيدم و سرم را روى آن دست زيبا ونازنين گذاشتم ، سيل اشكهايم جارى  بودند لبهايم را  بشدت روى دست  نحيف او ميگذاشتم ايكاش ميتوانستم  جانم را باو بدهم ، اندكى سرش را بلند كرد مرا ديد لبخندى زد ودستم را  فشار داد و و...... دست بيجان رها شد ، اما من محكم أنرا گرفته بودم ، مردان با فشار ميخواستند اين دودست را از هم جدا كنند ، سينورا ،سينورا ، بلند بود اما من ديگر نه چيزى ميديدم ونه چيزى ميفهميدم ، نه ديگر هيچ چيز نفهميدم .
هنكاميكه به هوش أمدم چند خواهر روحانى سفيد پوش وأن بانوى سياهپوش بالاى  سرم بودند وشربتى تلخ را به گلويم سرازير ميكردند ، سرم را بلند كردم چشمان زيباى او در چشمان مادرش ميدرخشيد ،اورا بغل گرفتم وگريه كنان ميگفتم  كه ، من ،من ،من از شاگردان عاليجناب بودم ،من ،من  أن زن مهربان مرا بوسيد ديگران را مرخص كرد ، درب ها همه بسته بودند و....  ادامه دارد
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ،
از دفتر يادداشتهاى روزانه