دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۴

هجوم غارت شب برد و خون گرم شقايق ،
هنوز ميجوشيد  ،هنوز پيكر أن أفتاب درخشان ،
به زير خاك  نرفته بود ،
هنوز آن بركه غمگين در برابر چشمانم ميدرخشيد 
تو با چراغ روشن دل أمدى ،
ومن بك ستاره تا ريك  بر بأم تو  ، فرود آمدم
،،،،،،، 
بقيه وپايان داستان 
ندانستم چه موقع آن مردان سياه پوش جنازه اورا بيرون بردند ،  شب را با وحشت ودرد گذراندم وصبح فردا با بانوى مهربان بدرود كفتم وراه جاده  خاكى را در پيش كرفتم ، بى آنكه بدانم به كدام راه بايد ميرفتم ، او در پشت سر من أرام خوابيده بود ، حال ديگر أزاد شده بود ، همچنان ميرفتم وميگريستم وبيادم أمد كه آخرين بار عكس گورستان خانوادگيش  را برايم فرستاده بود ،شايد إنجاست شايد در أن "چپل" است. همچنان با خود حرف ميزدم وميرفتيم ، ناگهان اتومبيلى  جلوى  پايم ايستاد ى،قلبم از جا كنده شد ، راننده او بود ، 
سينورا ، كجا ؟ أيا ميتوانيد راهرا پيدا كنيد؟ سوار شويد  شمارا به ايستگاه ميرسانم وصبر ميكنم  تا قطار شما برسد ، سوار شدم لبانم خشك پيكرم ميلرزيد ، قطارم  برسد ، كدام قطار ؟  در عقب اتومبيل تشستم به چرم كرم رنك روى صندليها خيره شدم ،هميشه طرف راننده مينشست درون جيب در اتومبيل كتابى قرار داشت ، أنرا برداشتم ، كتاب دعاى هميشگى او بود ،با كاغذى از جنس ابريشم ونوارهاى  رنكارنگى كه براى علامت كذارى در هر صفحه جاى داشت روى جلد چرمى سياه أن با خطوط طلايى نام كتا ب نوشته شده بود ، دست زدم به شانه راننده اوبرگشت وچشمان لبريز از اشك خودرا بمن دوخت ،گفتم ميتوانم اين كتاب را بعنوان يادگار بردارم ؟ 
گفت ، بلى سينورا ، ا رباب ، ا رباب ، مدتى مكث كرد وگفت :
ا رباب شمارا خيلى دوست داشت ،بلى اين كتاب را برداريد ، سپس يك بسته ديگر بمن داد وگفت : 
كنتس اين بسته ر ا داده تا بشما بدهم ،
بسته را  بازكردم ، يكدستمال سفيد تور دوزى شده كه در گوشه اش عكس مادر مقدس  بود با يك باد بزن  سورمه اى  ويك نامه كوتاه ،
نه ! ديگر از متن نامه نخواهم نوشت ، دستمال ر ا بوسيدم وكتابرا درون كيف دستيم گذاشتم ، 
امروز اين كتاب در بوفه كنار ساير اشياء قرار كرفته ، وكتاب خود او در بالاى سرم ، هرشب به عكس  زيباى او مينگرم وبا خود ميگويم  ، پرودكار  در چه ساعتى ودر چه موقعى اين فرشته زيبارا أفريد. وچه زود پشيمان شد واورا با خود  برد ، هنوز  پنجاه  سال را  تمام نكرده بود ، 
ديگر از أن زمان به كنج خلوت نشستم وبا خود وخيال او زتدگى ميكنم ، روح او در اين خانه است ،ًميدانم ،هرشب دستى لخاف را روى شانه من مياندازد وگاهى دست اورا بر پشتم احساس ميكنم ، ميدانم كه مرا تنها نگذاشته است ،
شايد روز ى توانستم به ديدارش بروم ، روزيكه ديگر بر نخواهم  گشت  ، پايان 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، دوشنبه  7/3/2016ميلادى ،