سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۴

چشمان خسته 


مثل هرشب  چشمان خسته ،
اما بيدار من ،
همچنان در راه پندارهاست 
سنگ سرد وسختى كه امروز
 فرو گسترده بر شب
برتن بيجان شهر  ، برتن بيمار من 
مانده همچنان برجا 

دوران مرگ آواز عشقهاست 
 دوران جنگ  پندارهاى بيجاست 
دوران أيه هاى كشدار  است 
با صداى كفتارها 

شب گذشت از نيمه ، اما همچنان اطاق من
خواب گم شده ، در دو چشم خسته من،
همچنان بيدارى پا بر جاست 
خاموشى افتاده ،بختك وار 

غول ها ، اما همچنان ميروند،
با خونى كه در سينه هاشان به زنجير مانده 
بر تن عشق ، لباس رزم. است 
خاموشى افتاده بختك وار بر روز روشن ما

ترس، تنهايى، ، وسعت فاصله ها 
ريخته برهم 
خوف در تا ريكى با دندان تيز خود
زواياى هر گوشه دل را ،
بلعيده در يك دم. 

غولها سر بر داشته اند ،
با دشنه هايشان 
ديگر مرغك عشق از أواز مانده 
مرغك شب همنوا با من ،
ميخواند كه همه تنهاييم ، همه تنهاييم 
اى همه دلتنگيها 
ماه بى گفتار ميگذرد ،
در آسمان خالى 
روى زمين ، اما ، پيچكً عشق چسپيده 
به دسته يك خنجر ، و .....
اختران بي جنبش وبيجان 
افتاده درجا ده نيرنگها 

ثريا ، سه شنبه ، هشتم مارس دوهزارو شانزده ميلادى .
تقديم به زنى كه شب گذشته در شيراز به دست مردى كشته شد ،
روز أزادى زن لود واو ( رها ) گشت از اينهمه نكبت زمين،