چشمان خسته
مثل هرشب چشمان خسته ،
اما بيدار من ،
همچنان در راه پندارهاست
سنگ سرد وسختى كه امروز
فرو گسترده بر شب
برتن بيجان شهر ، برتن بيمار من
مانده همچنان برجا
دوران مرگ آواز عشقهاست
دوران جنگ پندارهاى بيجاست
دوران أيه هاى كشدار است
با صداى كفتارها
شب گذشت از نيمه ، اما همچنان اطاق من
خواب گم شده ، در دو چشم خسته من،
همچنان بيدارى پا بر جاست
خاموشى افتاده ،بختك وار
غول ها ، اما همچنان ميروند،
با خونى كه در سينه هاشان به زنجير مانده
بر تن عشق ، لباس رزم. است
خاموشى افتاده بختك وار بر روز روشن ما
ترس، تنهايى، ، وسعت فاصله ها
ريخته برهم
خوف در تا ريكى با دندان تيز خود
زواياى هر گوشه دل را ،
بلعيده در يك دم.
غولها سر بر داشته اند ،
با دشنه هايشان
ديگر مرغك عشق از أواز مانده
مرغك شب همنوا با من ،
ميخواند كه همه تنهاييم ، همه تنهاييم
اى همه دلتنگيها
ماه بى گفتار ميگذرد ،
در آسمان خالى
روى زمين ، اما ، پيچكً عشق چسپيده
به دسته يك خنجر ، و .....
اختران بي جنبش وبيجان
افتاده درجا ده نيرنگها
ثريا ، سه شنبه ، هشتم مارس دوهزارو شانزده ميلادى .
تقديم به زنى كه شب گذشته در شيراز به دست مردى كشته شد ،
روز أزادى زن لود واو ( رها ) گشت از اينهمه نكبت زمين،