دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۴

ميان پرده 
 فراماسونرى ،درويشى

از كران تا بكران لشكر ظلم است ولى 
از ازل تا به ابد ، فرصت درويشان است ......"حافظ"

آنچه حضرت حافظ در مورد درويشان سروده است  ويا ميگويد  ، انسانهاى وارسته اى بودند در گذشته كه پاى بر هفت اقليم گذارده  وپادشاهى دو  عالم را به پشيزى نخريدند همه زندكيشان  در رياضت وتفكر وتعمق ميكذشت ،همه هستى آنها يك ردا ويك پيرهن وشلوار يك كشكول ويك تبر زين  براى رفتن به راه مقصود وهرچه داشتند با هم تقسيم ميكردند ، اگر چه نان خشك مشكى أب بود ، ،نه درويشان محتشم امروزى كه در ميان مبلمان ايتاليايى وفرشهاى گرانبها زندگى ميكنند ، رفت وآمدشان  با اتومبيلهاى آخرين مدل وكشتى وهوا پيماست  ، ومريدان غير از كار گل ، باج  هم بايد  بدهند تا مانند گوسفند بتوانند در محضر آنان بع بع كنند ،
براى سر گرم كردن ملتها راههاى فراوانى يافت ميشود  ، هر دين كه كهنه شود جايش را به يك دين وآيين جديد ميدهد ، براى آنكه اين بشر دوپا بتواتد سر جايش ميخ كوب شود ، هزاران  معبد ومسجد  ودير وخرابات سر بفلك كشيده اتد در آن بناهاى رفيع تنها چيزى كه گم شده خدا وخداپرستى است ، 
امروز در كانال يو تيو پ چشمم به جوانى افتاد كه حدود شايد بيست وهفت سال بيشتر نداشت ، زير نام او  لقب پر طمطراق  دكتر وپژوهشگر  نوشته شده بود روى يك سن بزرگ ، با كلى تشكيلات مدرن ودر سالن مشتى خانباجى سياه پوش وبچه بغل ودر سوى ديگر برادرا ن متفكر وصاحب انديشه !!! نشسته بودند وايشان در باره شيوع " كابالا" و "فراماسونرى ابراز عقيقده ميفرمودند كه سرانجام وختم همه آنها با به كلام وكتاب مقدس بر ميگشت ،از زمان قابيل كه هابيلرا كشت و كابالا همان  قابيل است وسر چشمه فراماسونرى از مصر توسط يهودا برادر يوسف به جهان ما سرايت كرده است و آنچنان كلمات وأيه ها را از ته گلو وغليظ تلفظ ميكرد  كه گويى نسل اندر نسل عرب زاده واز نوادگان پيامبر است ،
خوب ! تا اينجا براى سر گرم كردن اين ملت بيشعور وآماده ساختن آنها به ظهور  ودشمنى با دين يهود كه خود سر منشاء همين دين اسلام است و از بين  بردن اسراييل  ، بما مربوط نميشود ، اما ، قرنهاى  متوالى است كه فراماسونرى از أيرلند واسكاتلتد  به فرانسه  رفت و خوب در حال حاضر لژهاى زيادى در سراسر دتيا در ميان حاكمين انان دارد اين چيز تازه اى  نيست " كابالا" هم نوعى رونسانس ويا بهتر بگويم يكنوع رهايى بخشى ازفناتيسم  دين يهود است ،هيچكس به بشريت وتفكر او نمى اتديشد  بشرى كه در حال تجزيه وتحليل روح خودش ميباشد ، كسى به هنر وانسانيت فكر نميكند  بى اعتنا به تجزيه وتركيب اديان ميپردازند  ويرانى جهان وسوختن وآتش گرفت خانه ها وفرار گروهى ومردم صدها نفر در يك روز امرى طبيعى است ،خرافات ، جن گيرى ، فال وطالع بينى  وامروز نوعى بازى خطرناك با شعور انسانى دارد شكل ميگيرد ، در قرن اخير شاعرى نظير حافظ زاده نشد ، نويسنده اى مانند گوته ويا تولستوى. بوجود نيامد ، اثرى گرانبها وبياد ماندنى چاپ نشد ،تكنو لوژى جديد هر روز مانند برج ايفل بالاتر ميرود رچيز تازه اى براى سر گرمى اختراع ميكند  بى ترديد ديگر درسينه كسى  عشق مسيح يا مريم ويا ساير پيامبران جايى ندارد  أن مسيح كه به صلح وأرامشl ميانديشيد امروز در موزه ها   ويران شده بستن دهان  صاحبان عقايد رانديشه اولين چيزى است كه بايد با أن برخورد كرد  أنهارا  ا بايد طرد كرد ، از بين برد ، كشت ، نابود ساخت ، وبجايش چرندياتى از مغزهاى ويران  كمى سر گرم كننده  بكار ميرود .
حال من چه بنويسم ، درباره كنت  با شنل قرمز وسياه ويا اسب زيباى او ويا تركيب صورت و لبان وهيكل او ،نه كسى أنهارا نخواهد خواند ، كنت اگر تبديل به يك كاردينال شود مجبورم جواب بدهم ، كدام كاردينال ؟! دركجا ؟ ،
نه داستان در جاى ديگرى پنهان است ، بگذار ديگران بجاى من أنرا بپرورانند ، من تنها خاطره را مزه  مزه ميكنم بى آنكه به اراجيف اين قوم تازه گوش دهم ، او هم يكى از همين  ماسوريها بود !!! پايان 
ثريا ، اسپانيا ، دوشنبه شب ، ٢٩ فوريه وآخرين روز ماه كبيسه  ؟!!!!!
داستان ٧ 

نيمه شب است ، مانند هرنيمه شب از خواب پريدم ، كلمات در مغزم طغيان  كرده ، ياد ها وخاطره ها مانند هجوم زنبورهاى دور سرم ميچرخد ، ا ز كدام  واز كجا بنويسم ، بهتر است أن روزها را فراموش كنم ، از دوران إوارگى بنويسم ، از گردش دور كشورها وپيدا كردن  جاى امنى كه جوجه  هايمرا جاى  بدهم ،مانند يك عقاب تيز پر ، خشمگين ، سر خورده ، بيمار ، ناگهان با چند چمدان و جهار بچه كوچك قد ونيم قد عازم خارج شدم ،  او ميپنداشت يك هوس زنانه است اما من ميدانستم كه ديگر هيچگاه برنخواهم گشت ، 
 در هواى با رانى يك شب پاييزى بود كه تاكسى مارا از فرودگاه به جلوى أپارتمان  اجاره اى دريك خيابان متروك وخالى پياده كرد ، هوا ا بشدت سرد  بود ، باران يكريز  ميباريد ، أپارتمان از نوع قديمى كه ظاهر أنرا براى اجاره تزيين كرده  ظاهرا مبله شده بود ، بچه هارا نشاندم و بخارى برقى را روشن كردم  بوى گند سيم هاى سوخته وكهنه به مشام ميرسيد ،ًمهم نبود ، به أنهاگفتم : 
نترسيد ، ميروم بيرون تا غذا تهيه كنم وچند ملافه نو بخرم ، خوشبختانه هنوز سوپرها باز بودند ، أنچه را كه بنظرم لازم بود خريدم ، واين در حالى بود كه همسايه ما از بهترين دوستان او بودند اما به آنها سفارش شده بود كه هيچ كمكى بمن نشود ، جناب تيمسار و برادرشان ، رياست اداره هفتم ساواك كه امور و سر پرستى  دانشجويانرا در انگلستان بعهده داشتند ، با كمال خونسردى كليد خانهرا بمن دادتد و گفتند سو پرها هنوز باز  هستند و ميتوانى خريد كنى !!!!  من انتظارى نداشتم أنها ترك بودند ، آنها قبلا سفارشات  را دريافت كرده بودند ، أنها حتى به بچه سه ساله من رحم نكردند كه از خستگى وگرسنگى ميان بازوانم بخواب رفته بود ، گويى يك طاعونى  به خانه آنها رجوع كرده است ، 
دوسال گذشت ، دوسال در تنهايى  وگاهى پذيرايى از همان گروهى كه از ايران ميا مدند براى معالجه يا خريد وخانه من برايشان حكم هتل عموجان را داشت ، ، نه ، لندن جايى نبود كه بتوانم  با هجوم اين مسافران نا خواتده زندگى كنم ، به شهرستانى كوچ كردم ، بدتر شد ، در آنجا ديگر هفتگى يا ماهيانه اطراق ميكردند ، باز منقل ، ودكا ، بزن وبكوب وبرقص ،
انقلاب شد ، ديگر اميد بر گشت وديدار مادر را نيز از دست دادم ، هنوز لباسهايم روى تختخوابم بود وهنوز نيمى از اثاثيه ، عكسها ، .......مهم نيست ، او گرسنه است بگذار بخورد ، بگذار فاحشه ها وخوانندگان را با خيال راحت بخانه ببرد ، أن خانه ديگر جاى من وبچه هايم نبود ،
همه دارايى ما هزار پوند برد ،
امروز كه در اين گوشه تنها نشسته ام و به أن روزها ميانديشم ،از أنهمه قدرت و انرژى وسر نترس خود در حيرتم ، أن نيرويى كه از اجدادم در وجودم به وديعه گذاشته شده بود ،  أن بى نيازى ، آن شهامت ، ،،،،،، 
سالها گذشته ، قاره به قاره فرار كردم نه از ترس دولت ها يا مردم ، از ترس همسرم ، از دست كسى كه ميپنداشتم  شانه هايش برايم  تكيه گاه است از دست مردى نيمه ديوانه ، معتاد ، با أن صليب شكسته كه بر بازويش خالكوبى شده بود وأن چند علامتى كه بر مچ دست  او حك شده بود ، در طى هيجده سال در كشورهاى مختلف ألمان وأتريش چه خاكى بر سرش ريخته بود ، در كجاها وبا چه كسانى زيسته بود حتى يك زبان خارجى را به درستى فرا نگرفته بود كمى ألمانى ،،،،، ومن چه فريبى خورده بودم ، بخيال أنكه مردى تحصيل كرده ، مدير ومدبر محصول يك خانواده اصيل ، !!!! نه اصالت آنها خريدنى بود ، بى پايه بود ، خانواده اش هنوز در جهالت بسر ميبردند ،  يك مشت أدمهاى بى منطق و فناتيك ، 
أن دوران خوشبختانه گذشت ، داستانيكه  بايد بنويسم هنوز شروع نشده است ، داستان از بعداز مرگ او  اتفاق افتاد ، در همين شهرك كوچك ، در گوشه همان دهكده ، زمانيكه در اوج تنهايى بودم ، سرنوشت در لباس يك " كنت " از خانواده هاى اصيل. وقديمى اروپاى شمالى درب خانهرا كوبيد ،
همه كذشته ها پاك شدند ،ومحو شدند ، تنها او بود ودو چشم فروزانى كه مرا ميپاييد ، با قدى بلتد ، هيكلى ورزيده كه گاهى سوار بر اسب ، به دور خانه ام ميچرخيد ، من اورا از دور ميديدم ، در گمانم نبود كه روزى سرنوشت چه بازى شومى را آغاز كرده است ، كم كم داشتم نفس ميكشيدم ، كم كم داشتم چشمانمرا به روى زندگى ساده وبى پيراه خالى از وحود خاله خانباجى ها ومؤمنين درگاه دوازده امام ميبستم و به گلها ودرختان و باغچه ام دلبستگى پيدا كرده بردم ، 
امروز ، در اين فكرم كه سرنوشت وحود دارد ، به هركجاى دنيا كه فرار كنى ، سرنوشت قبلا ميرود وجا مييگير  ودر انتظارت مينشيند ، راه فرار ندارى ،،،،،،
إمشب  اين شعر  شادروان نادر نادر پور به ذهنم رسيد: 
" اى زندگى ، اگر آخرين فريب تو نبود ،ترا رها ميكردم .... بقيه دارد 
ثريا ، اسپانيا ، دوشنبه 

یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۴

ميان پرده 

دلم گرفته ، هواى خانه تاريك است ،
هو اى بيرون نيز تاريك است ،
 دلم گرفته ،
ايوانى نيست تا به آنجا بروم وعطر گل ياسى 
كه نيست ، ببويم 
گلها نيز خودرا پنهان ساخته اند ، گلها نيز " دستورى " 
سراز خاك  بيرون مياورند 
بوى مرگ ، بوى نامردمى، بوى اسارت ، 
همه جارا  فرا گرفته 
ًسيرك به را ه ميفتد ، درون سيرك تنها مردان سيه پوش 
با سر نيزه هايشان 
ًتكه هايى را كه بريده اند ، به تماشا ميگذارند
كودكان ، امروز با سرهاى  بريده بازى ميكنند
سروهاى قد كشيده تنها روى. گورستانها ايستاده اند 
هركدام يك انسانند ،
آنكه ميداند ،ميميرد ، آنكه ميخواند ، زبان ندارد 
وأنكه نميداند ،ايستاده در پشت يك ديوار سربى ، 
وآنكه ميخواند از بيراهه هاى " حله" بر ميگردد
وآواز شب مردان  " حلب " را به ارمغان مياورد ،
امروز ، همه را فراموش كرده ،  
لباس ابريشمى سپيده ، اورا  از راه حله به پله هاى بلند  راهنمايى كرد ،
دلم گرفته، 
بوى ادار همسايه از سوراخ ديوار بجاى بوى گل سنبل
نوروز را معطر ميكند ،

ثريا ايرانمش ، يكشنبه ٢٨ فوريه ٢٠١٦ميلادى 
 داستان "٦"

ملت ما وايرانيان ، مردمى عجيب و يگانه هستند ، امروز را نميدانم ، امادر أن روزها من ملتى را نديده بودم كه اينگونه نسبت به تا ريخ وگذشته خود بى اعتنا باشد ، بيشتر به اجدادشان و خاك مرده هايشان ميازيدند ، دروغ در ذاتشان وبا خونشان عجين شده بود ، كمتر أدمى را ميديدم كه حتى با خودش رو راست باشد ،  در زمانيكه انقلاب سفيد شاه ومردم بوقوع پيوست ، زمينها بين زمينداران تقسيم شد ، شاه ديگر أن شاه جوان دوست  داشتنى ومهربان وپدر ملت نبود او ملكه  تازه اش خودرا از مردم جدا كرده وخدايگان شده بودند ، بيشتر چشم بخارج و اظهار نظر أنها داشتند تا داخل  ،ًمردم ابدا داخل أدم حساب نميشدتد ، حكومت تنها در دست يكنفر خلاصه ميشد چه فرمان يزدان چه فرمان شاه راه سومى هم وجود نداشت ، وبدتر از  همه زمانيكه دست به قانون أساسي برد وانحلال مجلسين را  نيز بخود اختصاص  داد  ديگر چيزى براى ملت باقى نمانده بو د حتى غرور ملى نيز ازميان رفت وسرانجام اين شد كه ميبينيم ، ملكه مانكن دنيا شده بود ، عكس پشت عكس او در مجلات خارجى به چاپ ميرسيد ، پول نفت سرازير شده و مانند علف  جلوى مردم ريخته شده بود  جنوب شهر به بالاى  شهر انتقال پيداكرد وبالاى شهر به كوهها صعود ميكرد حضور بوتيكهاى مد و چشم هم چشمى و امكان خارج رفتن براى مردم أسان شد كسى ديگر سر زمين خودش را نميشناخت  اما ميدانست پاريس چند خيابان دارد ، أنها كه پيش بينى. ويرانى مملكت را داشته وبو كشيده بودند چمدانهاى پر پول را بخارج بردند. وخانه وزمين خريدند ، بقيه هم در ميان خود مانند كرم ميلوليدند ، 
جشن هاى دوهزار وپانصد  ساله وجشن هاى تاج گذارى همانند يك سيرك دنيارا متوجه ايران كرد ، غرور شاه از حد  گذشت ،بيمارى سرطان  باو حمله كرده بود ، ملكه براى خود دربارى در دربار شاهنشاهى ايجاد كرد اما ظاهرا همه چيز بأمر. اعليحضرت بود وبنام او تمام ميشد ، باقيمانده هاى قاجاريه  با سر وصدا سرزمين وارث پدرى خودرا ميخواستند ، مردان تازه به دوران رسيده وتازه از شهرستان أمده  چند تا دختر سبيلو وزشت و چكْ وچملاق أنهارا گرفتند تا پيوند بازار با دربار ميان ديگران نيز رونق پيدا كند ، 
من در محبس خود  تنها از طريق مجلات وخانم هاى شيك وأقايانيكه بمنزل تشريف مياوردند با دتياى خارج آشنا ميشدم ، بيشتر سرم درون كتابهابود و اشعار شعرا و موسيقى ،تا اينكه روزى يكى از كارمندان همسرم بمن تلفن كرد ورگفت : 
بيدار شو ، تو هم پشتت را ببند ، همه دا رند از قبل همسرت ميبرند وضع ماليش حسابى است ،
 خنديدم وگفتم ، مگر ميشود از اين جيب به أن جيب چيزى را منتقل كرد ، من چيزى كم ندارم ، ( درحاليكه همه چيز كم داشتم ، أزادى )  بيمار شده بودم تر س ووحشت مرا در بر گرفته بود نفس تنگى وحساسيت به خاك همه پوست بدن ودستهاى مرا دچار بيمارى كرده بود ،  هميشه ديگران بخانه ما ميامدند. من جايى نميرفتم ، از مردم وخيابان واهمه داشتم ، دكتر برايم داروى   ضد ديپرسيون داد ، اما فايده اى نكرد ،تنها همسرم ترحم ديگران را بر ميا نگاهت   كه : اين يكى هم ديوانه از أب در آمد ،  
ما نيز از أپارتمان كوچك خود حالا به بالاى شهر أمده برديم ، در يك دهكده كوچك وخاكى كه كم كم داشت تبديل به يك شهر ميشد ربه مركز شهر متصل ، عده اى شهرستانى در كوچه هاى أنجا خانه هاى ويلايى  ساخته بودند ، بيشتر أنها كارمندان شر كت نفت. بودند كه از اهواز وأبادان به تهران نقل مكان كرده كم وبيش يكديگرا ميشناختند ، در محله ما تنها يك مغازه اغذيه فروشى متعلق به يك ا رمنى بد عنق بود كه با همسرش آنجارا اداره ميكردند ، نه قصابى ،نه نانوايى ، ونه مغازه اى  تنها يك بقالى كوچك بودوريك معاملات ملكى كه بعدها شهرت مالك اين معاملات ملكى بالا گرفت ودر رديف رجال زمانه!!! قرار گرفت وسوداى وكالت  مجلس را در سر ميپروراند  ، او قبلا بچه باغبان خانه يكى از اشراف بود من خيلى كم از خانه بيرون ميرفتم ، هنگاميكه هم مجبور بودم براى خريد يا ميهمانى در ركاب آقا باشم ابدا توجهى به اطراف تداشتم ، برايم همه چيز يكسان بود از آسمان وزمين همه بيزار بودم تنها دلم ميخواست به اطاقم پنهاه  ببرم وبخوابم ،  اين بيقيدى من باعث شد كه اطراف همسرم عزيزم را فواحش ، خوانندگان تازه كار  ، وقوم خويشهاى  خودش بگيرند و بقول مرحوم مادرم اورا بجوند ،برايم مهم نبود ، تنها يك نيرو هر روز در من قوت ميگر فت ، : بايد راه فرار را پيدا كنم ، أنهم بخارج . 
در ايران  نه امنيتى داشتم ونه امكان أنكه بچه هايم را ببينم بمن داده ميشد ،بازها تا نزديكى دادگاه طلاق هم رفتيم اما در دادگاه ، همه حق وحقوق ونگهدارى بچه ها باو ميرسيد ، او هم بيميل نبود كه اين جدايى جامعه عمل بپوشانند ، مثلا زنان أزادشده، حق راى داشتند سفير ميشدند وزير ميشدند ، اما نه در خانه من ، در خانه من همه چيز كنترل ميشد حتى جيبها ولباسهايم ، هرروز يك نگهبان بعنوان ميهمان در خانه اطراق ميكرد ، خواهر زاده ها، برادر زاده ها ، خواهران همه نورچشمى  و عزيز كرده . و برادر بزرگ از بالا دستورات را صادر ميكرد . وهمسرش مانند جادو،گران عهد عتيق مشغول شستشويى مغز اين مردان  بود ، با خنده هاى دروغين و ژستهاى شازده وار و برخ كشيدن باغ  بزرگ بابا شازده ، با پاى چوبى . ....بقيه دارد 
ثريا ، اسبانيا ، يكشنبه 

شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۴

داستان 5

میل ندارم وارد جزییاتی بشوم که هم خودم را خسته میکند وهم درد مضاعفی روی سینه ام میگذارد کم وبیش در نوشته های قبلی تکه تکه رنجهارا  رویهم تلمبار کرده ام ، شب از هجوم خیالات خوابم نمیبرد ، امروز به نگاه کردن به کسانیکه دور حیوانات جدید جمع شده اند  واز بوی تعفن آنها لذ  ت میبرند  وافسانه ساز خویشند  احساس میکنم که حقیقت کم کم گم شده است.من بانتظار آن نیستم که  روزی این نوشته ها  برای من تاجی به ا رمغان بیاورند  یا خدای ناکرده منهم درردیف نویسندگان قرار بگیرم وسکه هایی درون جیبم روان شود، خیر . تنها حقیتی تلخ یک ملت وزندگی گیاهی اورا ترسیم میکنم ، حقیقت تلخ زنانی که زیر پنجه عقابی بنام مرد دست وپا میزنند وقربانی میشوند ، من خود عقاب بودم طعمه را به دهانم گرفته بودم ودرصدد تکته تکه کردن او روزها را درانتظار  میگذراندم ، من هنگامیکه اورا دیدم عشق دردلم زبانه میکشید برایم مهم نبود کی وچکاره وپسر کدام دلال یا دزد ویا تاجر است ، اما او مرا برای آن انتخاب کرد که درپشت سرم پنهان شود ومانند یک موش دزد شبها با جیبهای پر بخانه برگرددد ومانند رباخواران دوران دوزخ بشمارش سکه هایش بنشیند ،  درحال حاضر میدانم که نقادانی در سراسر دنیا دارم  کسانی که مرا تحسین میکنند وآن کورها هایی که تحمل من وحقیقترا ندارند وبه تحلیلم میبرند   ،  روزگاری عقیده ام بر آن بود که نام هرکسی  سرنوشت ساز زندگی اوست اما امروز این باور غلط را نیز از خود دور ساخته ام ، هرکسی با دستها وافکار وهمت خود میتواند تمام موانع را از جلوی پایش بردارد ، از هیچ چاه وچاله وسنگ کلاخی هم واهمه نداشته باشد ، دیو ودد دردرون خود ماست میتوانیم آنرا بکشیم ومیتوانیم باو غذا برسانیم اورا بزرگ کنیم وسرانجام خودمان طعمه شویم .
امروز نوشته ها وسر گذشتها از تاریکیها بیرون میایند  دستکاری میشوند برای مد روز  وسپس بنفع ( کسانی) تنظیم میشوند وسپس به چاپ میرسند ، من امیدوارم نیستم که روزی این نوشته ها بدون دستکاری ویا ریاکاری چاپشده وبه دست کسانی بیفتند که میل دارند بدانند  ما درآن زمان چگونه میزیستیم ؟! .
این زندگی و داستان یک انسان است ، ومبارزه او با سرنوشت ، همین ، نه بیشترطی مراحل دردناکی زندگی را گذراند  وامروز از آخرین  پرتو درخشان  چشمان وآخرین  تیره مغزش  کمک میگیرد  تا بنویسد با این امید که همه چیز را به حقیقت روی صفحه بیاورد .
در حال حاضر ادمهای زندگیم عده ای مرده اند ، عده ای هنوز زنده  وکسانی خودرا پنهان کرده اند  ونیمه جان با چهار دست وپایشان  با کمک داروها ومواد مغذی  به ستون بی بنیاد زندگی آویزان شده  خیال ندارند  آنرا رها کنند  میل دارند بیشتر بمانند تا خون جوانان  وبه یغما بردن  مال دیگران  بتوانند  چند صباحی  دیگر  به زندگی نکبت  بارشان  ادامه دهند  وسرانجام روزی از پای خواهند افتا ذ/
روزگاری  دور در موقعیکه هنوز خیلی جوان بودم نویسنده ای داشتیم ( بنام ، ذبیح اله منصوری) این شخص مثلا تاریخ نویس بود اما هرچه را که مینوشت نه ماخذ  داشت ونه حقیقت همهرا از ذهن خودش میساخت گاهی هم یک نام خارجی بر بالای صفحه نوشته هایش میگذاشت که مردم تصور کنند  واقعیت دارد . کتابهای او هنوز به چاپ  میرسند اما همه افسانه وساخته وپرداخته ذهن خود او بود مانند سینوهه !!! . و کشف نور حضرت صادق  که باعث ساختن دوربین  وگالیله وغیره شد !! مشتی بیسواد هم در وطن من باین موضوع دامن زده وآنرا برای پخش به سراسر دنیا فرستاده اند !!! تا خود واسلامشاان  واسللافشانرا خوب جا بیاندازند .
اما من آنچهرا که شاهد بوده ام ، دیده ام ، وبر خود من یا اطرافیانم گذشته دراینجا به رشته تحریر در میاورم ، وبر این امر معترفم که هرچه از دل بر آید ، لاجرم بر دل نشیند .
من وارد جزییات نمیشوم . بیشتر چیزهارا گاهی در قالب یک داستان یا یک نوشته در وبلاگم قرار داده ام اما این حکایت حکایت دیگری است ........بقیه دارد
ثریا اسپانیا . شنبه/


جمعه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۴

داستان .4

امروز دیگر هیچ چیز در این دنیا  برایم مهم نیست ، روز گذشته که با اتومبیل برای خرید به سوپرهای زنجیره ای میرفتم ، همان  کوچه های نکبت و همان رنگهای آبی وسبز وزرد وقرمز  پایین شهرتهران ،  بنظرم مجسم شد دود  وبخا راتومبیلها وهوای مه الود بیمارم ساخت ، بیاد آن روزها میافتم که بخانه سکینه خانم  در جنوب شهر وخیابان شهباز میرفتم تا با التماس اورا برای کمک بخانه بیاورم مستخدمین بعناوین  مختلف ناگهان عیب میشدند  ، آن شب کذایی تازه سماورراروشن کرده ومی خواستم یک چای بنویشم خانه لبریز از اثاییه رویهم انباشه ظروف ناشسته کثیف درون آشپزخانه مادرم هنوز چمدانشرا باز نکرده میخواست برگردد ، سر زنشهای او بیشتر مرا میازرد ،بیرون از خانه تاریک بود هیچکس نبود همه جا بیابان بدون تلفن هم نداشتیم  تنها یک شبگرد پیر بایک چماق درب خانه ایسناذه بود ، من بودم با سه بچه کوچک که بزرگترین آنها دوازده سال داشت ، اتومبیلها بیرون از خانه پارک بودند ، نمیدانستم دراین کوچه غریب واین بیابان آیا میشود اتومبیلهارا بیرون گذاشت ؟ به آهستگی رفتم  تا اتومبیل  کوچک خودم که جلو بود وپژوی تازه خریده ایشان درپشت سر ؛ شاید بتوانم هردورا به درون خانه زیر آلاچیق جای بدهم وداشتم به درون میامدم که دیدم از پشت سر نوردو چراغ قوی بچشم میخورد . گمان بردم پلیس است ، شاید بتوانم از او کمک بگیرم واتومبیلهارا به داخل حیاط ببرم ، او دراطاق خوابیده بود یا ظاهرا خودش را  بخواب زده بود ، اتومبیل پشت سرم ایستاد ، آه فرشته نجات رسید ، مهندی " نون" به همراه همسر مهربانش ، برایم غذا آورده بودند ، 
مهندس اتومبیلهارا به درون برد واتومبیل کوچک خودش را پشت درب خانه گذاشت وباتفاق همسرش به درون آمدند ، گفتم چای حاضر است بچه ها هم چیزی خورده اند اما دختر کوچکم شوکه شده از دیدن دو گوسفندی که جلوی چشمش کشته اند حالش چندان خوب نیست ، آنها نشستند  ، هنوز چای را درون استکان نریخته وبه آنها تعارف نکرده بودم ، ناگهان درب اطاق خواب بشدت باز شد ، او مانند یک هیولا با چشمان قرمز درحالیکه نیمی از پیراهنش بیرون از شلوار گلی و خا ک آلوده اش بود آمد جلو وگفت :
عموی من نازه مرده وتو باید دراین قصر زندگی گنی؟؟؟ خنده خودرا فرو دادم ، قصر ، باین زندان میگوید قصر شاید همان زندان قصرباشد .
چه ارتباطی دارد عموی تو مرد متمکن ومتمولی بود که بایک دختر شازده عروسی کرده بود تازه چهل روزهم گذشته چه ارتباطی این خانه با مرگ عموی تو دارد تو اسباب کشی را شروع کردی ، اینهارا باخودم میگفتم اما سکوت کردم ، درب اطاقرا آنچنان بهم کوبید که همه ساختمان به لرزه درآمد .
بچه ها بیدارشده مانند جوجه میلرزیدند .
میلی به کتلت خوشمزه خانم مهندس نداشتم ومیلی به حرف زدن نداشتم تنها نگاه ترحم آمیز آنها بمن کافی بود که از زندگیم سیرشوم .
هنوز بقایای گوسفند  ان درون حیاط ریخته شده بود وهمنوز آشپزخانه بوی خون میداد ودل من میلریزید دراین بیابان بدون هیچ دوست وآشنایی در این زندان خاکستری ، با این مرد نیمه دیوانه مرد هزار چهره . 
صبح زود صبحانه بچه هارا دادم وآنهارا راهی مدرسه وکودکستان کردم خوشبختانه اتوبوس تانزدیکی خانه میامد ومن آنهارا تا سر کوچه میبردم وتحویل راننده میدادم چون کوچه پرار قلوه سنگ وخاک بود . اطرافم همه بیابان ، 
کرکره ها در اطاقها مرا آزار میدادند انگار دریک دفتر معاملات املاک نشسته ام ، آشپزخانه آهنی هدیه شرکت اسپید ، یخچال کلویناتور، هدیه  شرکت فیروز ، اجاق هشت شعله بزرگ با دو منبع پنجا ه لیتری گاز هدیه ثابت پاسال !!! چراغهای نئون چوبی بر دیوارها هدیه شرکت لوستر شعله خاور ، آه خدایا آیا دربیمارستانم یا تیمارستان ، اطاقها با رنگ خاکستری وجای قفسه کتابهای من هنوز خالی با همان مبلمیان دست دوم  قدیمی که از زمان پدرش وهمسر اولش بجا مانده بود ، نه ، این زندگی من نیست ، یا آنرا میسازم یا ویران میکنم ، هارت وپورت ترا هم که موقع مشروبخوری به یک حیوان مبدل میشوی بنوعی میخوابانم ، هنوز جوانم ، قدرت روحی دارم قدرت جسمی دارم وهنوز با یک کلام هزاران نفر را بخدمت خواهم گرفت مرا پر دست پایین گرفتی بدبخت نوکیسه وتازه به دوران رسیده ، من از خاندان مردی هستم که سرش را برای آزادی از دست داد ( میرزا آقاخان کرمانی) تو اورا نمیشناسی ، تو غیر از چند دلال ومعامله گر اوستا نجار و تقی بنا  چند پیر زن وچند زن فاحشه کس دیگری را نمیشناسی معلومات توتنها درحد بالا رفتن ارقام بانکی وسود وزیان است دست تو دائم درجیبت هست وداری سکه هارا میشماری اگر مثلا به سبزه زاری برویم  توبجای لذت بردن از هوای دلپذیروسر سبزی درختان وچمنزار دردلت میگویی اگر اینها طلا بودند چه قیمتی داشتند ؟ ....
بقیه دارد 
ثریا / اسپانیا /