داستان ٧
نيمه شب است ، مانند هرنيمه شب از خواب پريدم ، كلمات در مغزم طغيان كرده ، ياد ها وخاطره ها مانند هجوم زنبورهاى دور سرم ميچرخد ، ا ز كدام واز كجا بنويسم ، بهتر است أن روزها را فراموش كنم ، از دوران إوارگى بنويسم ، از گردش دور كشورها وپيدا كردن جاى امنى كه جوجه هايمرا جاى بدهم ،مانند يك عقاب تيز پر ، خشمگين ، سر خورده ، بيمار ، ناگهان با چند چمدان و جهار بچه كوچك قد ونيم قد عازم خارج شدم ، او ميپنداشت يك هوس زنانه است اما من ميدانستم كه ديگر هيچگاه برنخواهم گشت ،
در هواى با رانى يك شب پاييزى بود كه تاكسى مارا از فرودگاه به جلوى أپارتمان اجاره اى دريك خيابان متروك وخالى پياده كرد ، هوا ا بشدت سرد بود ، باران يكريز ميباريد ، أپارتمان از نوع قديمى كه ظاهر أنرا براى اجاره تزيين كرده ظاهرا مبله شده بود ، بچه هارا نشاندم و بخارى برقى را روشن كردم بوى گند سيم هاى سوخته وكهنه به مشام ميرسيد ،ًمهم نبود ، به أنهاگفتم :
نترسيد ، ميروم بيرون تا غذا تهيه كنم وچند ملافه نو بخرم ، خوشبختانه هنوز سوپرها باز بودند ، أنچه را كه بنظرم لازم بود خريدم ، واين در حالى بود كه همسايه ما از بهترين دوستان او بودند اما به آنها سفارش شده بود كه هيچ كمكى بمن نشود ، جناب تيمسار و برادرشان ، رياست اداره هفتم ساواك كه امور و سر پرستى دانشجويانرا در انگلستان بعهده داشتند ، با كمال خونسردى كليد خانهرا بمن دادتد و گفتند سو پرها هنوز باز هستند و ميتوانى خريد كنى !!!! من انتظارى نداشتم أنها ترك بودند ، آنها قبلا سفارشات را دريافت كرده بودند ، أنها حتى به بچه سه ساله من رحم نكردند كه از خستگى وگرسنگى ميان بازوانم بخواب رفته بود ، گويى يك طاعونى به خانه آنها رجوع كرده است ،
دوسال گذشت ، دوسال در تنهايى وگاهى پذيرايى از همان گروهى كه از ايران ميا مدند براى معالجه يا خريد وخانه من برايشان حكم هتل عموجان را داشت ، ، نه ، لندن جايى نبود كه بتوانم با هجوم اين مسافران نا خواتده زندگى كنم ، به شهرستانى كوچ كردم ، بدتر شد ، در آنجا ديگر هفتگى يا ماهيانه اطراق ميكردند ، باز منقل ، ودكا ، بزن وبكوب وبرقص ،
انقلاب شد ، ديگر اميد بر گشت وديدار مادر را نيز از دست دادم ، هنوز لباسهايم روى تختخوابم بود وهنوز نيمى از اثاثيه ، عكسها ، .......مهم نيست ، او گرسنه است بگذار بخورد ، بگذار فاحشه ها وخوانندگان را با خيال راحت بخانه ببرد ، أن خانه ديگر جاى من وبچه هايم نبود ،
همه دارايى ما هزار پوند برد ،
امروز كه در اين گوشه تنها نشسته ام و به أن روزها ميانديشم ،از أنهمه قدرت و انرژى وسر نترس خود در حيرتم ، أن نيرويى كه از اجدادم در وجودم به وديعه گذاشته شده بود ، أن بى نيازى ، آن شهامت ، ،،،،،،
سالها گذشته ، قاره به قاره فرار كردم نه از ترس دولت ها يا مردم ، از ترس همسرم ، از دست كسى كه ميپنداشتم شانه هايش برايم تكيه گاه است از دست مردى نيمه ديوانه ، معتاد ، با أن صليب شكسته كه بر بازويش خالكوبى شده بود وأن چند علامتى كه بر مچ دست او حك شده بود ، در طى هيجده سال در كشورهاى مختلف ألمان وأتريش چه خاكى بر سرش ريخته بود ، در كجاها وبا چه كسانى زيسته بود حتى يك زبان خارجى را به درستى فرا نگرفته بود كمى ألمانى ،،،،، ومن چه فريبى خورده بودم ، بخيال أنكه مردى تحصيل كرده ، مدير ومدبر محصول يك خانواده اصيل ، !!!! نه اصالت آنها خريدنى بود ، بى پايه بود ، خانواده اش هنوز در جهالت بسر ميبردند ، يك مشت أدمهاى بى منطق و فناتيك ،
أن دوران خوشبختانه گذشت ، داستانيكه بايد بنويسم هنوز شروع نشده است ، داستان از بعداز مرگ او اتفاق افتاد ، در همين شهرك كوچك ، در گوشه همان دهكده ، زمانيكه در اوج تنهايى بودم ، سرنوشت در لباس يك " كنت " از خانواده هاى اصيل. وقديمى اروپاى شمالى درب خانهرا كوبيد ،
همه كذشته ها پاك شدند ،ومحو شدند ، تنها او بود ودو چشم فروزانى كه مرا ميپاييد ، با قدى بلتد ، هيكلى ورزيده كه گاهى سوار بر اسب ، به دور خانه ام ميچرخيد ، من اورا از دور ميديدم ، در گمانم نبود كه روزى سرنوشت چه بازى شومى را آغاز كرده است ، كم كم داشتم نفس ميكشيدم ، كم كم داشتم چشمانمرا به روى زندگى ساده وبى پيراه خالى از وحود خاله خانباجى ها ومؤمنين درگاه دوازده امام ميبستم و به گلها ودرختان و باغچه ام دلبستگى پيدا كرده بردم ،
امروز ، در اين فكرم كه سرنوشت وحود دارد ، به هركجاى دنيا كه فرار كنى ، سرنوشت قبلا ميرود وجا مييگير ودر انتظارت مينشيند ، راه فرار ندارى ،،،،،،
إمشب اين شعر شادروان نادر نادر پور به ذهنم رسيد:
" اى زندگى ، اگر آخرين فريب تو نبود ،ترا رها ميكردم .... بقيه دارد
ثريا ، اسپانيا ، دوشنبه