شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۴

چگونه فاحشه شدم !

این عنوان یک سلسه مطالبی بود که در مجله پزشکی که درنوجوانی به خانه ما میامد  درانتهای مجله نوشته میشد ونویسنده پزشکی بود که هرماه به " قله شهر نو" میرفت تا زنانرا معاینه  کند وبه آنها کارت جدیدی بدهد ، اکثر این زنان درخانه های اربابی وزیر دست وپاهای پسران ومردان خانه بکارت خودرا از دست میدادند وبرای حفظ آبرو یا دست به خودکشی میزندند ویا راه فرار ا زخانه را درپیش میگرفتند آنهاییکه زرنگتر بودند خودرا به واسطه ها میفروختند وبرای فریب بقیه دختران راهی مدارس یا کلاسهای شبانه میشدندوبعنوان دانش آموز دختران بی تجربه را فریب میدادند وآنهاییکه راه به جایی نداشتند به (قلعه شهر نو )میرفتند وبرای ابد آنجا محبوس میشدند .
داستان ( شیدا) را نوشته ام اما نمیدانم درکدام یک از فایلهایم پرونده شده دختر یک کنیزآزاد شده در خانه محمد باغینی درکرمان مورد تجاوز قرار گرفت سپس سر از شهر نوی تهران درآوررد درحالیکه شیره ای شده بود همسری نیز داشت که مانند خود اومعتاد بود ، داستان غم آنگیزی داشت ، 
داستان طاهره را نوشتم ، طاهره دختر دایه من بود که از سینه مادرش شیر خورده بودم وباصطلاح خواهر رضایی من بود ، اما مادرش اوو پنج فرزند دیگرش را به پرورشگاه سپرد ، هنگامیکه طاهره بسن قانونی رسید دیگر در پرورشگاه جای نداشت ومادرم آورا بعنوان سر جهازی من بخانه من فرستاد که خوب ماجرای طولانی دارد ، خوشبختانه او کمتر مورد تجاوز قرار گرفت ودرس خواند وسپس به عقد یک دکتر هندی درآمد وراهی پاکستان شد .
امروز قلعه شهر نو نامش بنام " سپهبد زاهدی" تغییر یافته اینهم از کینه لاتها وجاهلهای وملاههاست ، زنان را بیرون آوردند وآنهارا به راه راست !! هدایت کردند واز هرکدام یک فاطمه کماندو ساختند / زنانی که عقده ای وبارها وبارها مورد تجاوز قرار گرفته بودند ، در قدیم وخانه های اشرافی وپس مانده های قاجار  ومدرسین وملاها هم بیرونی بود هم اندرونی داشتند ؛ برای خدمتکاری زنان جوانی را اجیر میکردند ، عده ای آز آنها از بلوچستان  وسیستان وزاهدان میامدند ، جوان بودن ، خوش پر وپا بعد هم هرشب مردان خانه به نوبت خدمت آنها میرسیدند ، گاهی کارشان به کورتاژ وسپس مرگ میکشید نمونه های بسیاری از این زنان دردوران زندگیم دیده ام ، 
دختری همکلاس من بود ، زیبا بود ، پوستی سفید وچشمانی روشن داشت ، پدرش دراداره برق کار میکرد  مادرش نمیدانم مرده بود یا طلاق گرفته بود بهر روی زن پدرش ( آن کاره بود) مردک هم میدانست ، دخترک از همان روز اول درکلاس عده ای را زیر نظر گرفت وبا آنها دوست شد ، برایشان آواز میخواند ، کم کم آنهارا به واسطه ها معرفی میکرد وواسطه ها آنهارا به کویت برده درآنجا میفروختند ، این زن بعدها هنرپیشه دست دوم فیلمها شد وعاقبت بخیر همسر یک مردی بیدرد در آمد که دربنیاد پهلوی آن روزها کار میکرد ، او میدزدید وزنک پولهارا داخل چمدان کرده به انگلستان میبرد ودرحساب مشترکشان میگذاشت ؛ خودش قمار باز قهاری شده بود ، من دریکی از دورهای بازیم اورا دیدم  برای خودش خانمی شده بود خانم مهندس فلانی ، همه این شانس را نمیاورند ، او از روز اول زیر دست زن پدر حرفه ای شده بود ، بی حیا ، حتاک و از هیچ آبرو ریزی دریغ نداشت ، امروز نمیدانم کجاست مرده یا زنده است .چند نام مختلف داشت وسر انجام من نفهمیدم نام واقعی او کدام است وچیست ؟ 
امروز قلعه درتمام ایران پخش شده است ، حتی مردان نیز فاحشه شده اند وتن بخود فروشی میدهند ، چاره نیست یا معتادند یا گرسنه یا بیکار ، دیگر خود فروشی در این دنیا عیب نیست ، بلکه پاک بودن عیب است نامش بیعرضگی است .
از مطلب دورافتادم ، امروز دیگر چگونه فاحشه شدن معنایی ندارد از دختر فلان تیمسار فاحشه رسمی ساواک بود تا فلان دختر خدمتکار دست چهارم ،  نوعی دیگر فاحشگی در بین زنان شوهر دار رواج داشت با داشتن همسر وبچه به آغوش دیگران میخزیدند ، شوهر هم (حلوا) برایش مهم نبود صبح زود میرفت شب دیر وقت برمیگشت ، خانمش خانهرا تمیز میکرد دختران را سر وسامان میداد اتومبیل را برمیداشت ومیرفت دنبال شکار ، حال این شکار میتوانست مردی پولدار باشد یازنی که نمیداند چگونه باید خودرا حفظ کند ، او مالش را میببرد ،  گاهی فکر میکنم خوب شد انقلاب بوقوع پیوست ، اما خوب وضع اینگونه بانوان عفیف ونجیب  !!!!بهتر شد راه وروش را جاهلان وپادوها وواسطه ها به آنها یاد دادند .حتی خرید وفروش مواد واسلحه وسایر چیزها ، دیگر دنیا آن عفت ونجابت سابق را نه دارد ونه میخواهد .
فاحشگی انواع مختلف دارد ، مرد وزن نمیشناسد ، حال من درکنج این خلوت نشسته ام با چند دکمه دارم از گشذته ها مینویسم ، از چیزهایی که شاهد بودم ، وباین نتیجه میرسم که درهرکاری باید شانس داشت حتی درخود فروشی . 
درحال حاضر دنیا تبدیل به یک قمارخانه بزرگ شده است ، قمار روی فوتبالیستها ، قمار روی ارمهای  معروف ، قمار در کازینوها ، قمار وقمار بلی دنیا تبدیل به یک کازینوی بزرگ شده واحتیاج به فاحشه ها دارد ، فاحشه های نامبر وان ، نه دست سوم وچهارم فاحشه های با لباسهای مارکدار وگرانقیمت ، نه لباس دست دوخت خانگی ، همه چیز عوض شده . بوی گند دنیا حالمرا بهم میزند مهم نیست چه بنویسم کسی نمیفهمد ، تنها یک چیز مهم است : چقدر داری ؟ تختخوابت عرضش چه اندازه است اوف ، نه بهتر است ساکت بمانم ......
 لاله ساغر گیر و نرگس مست  . بر ما نام فسق ، 
داوری دارم بسی یارب که را داور کنم ؟
پایان
ثریا ایرانمنش . شنبه 13/2/2016 میلادی 

پنجشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۴

عزای ملی.

امروز برای ایرانیان باغیرت وطن دوست روز  عزای ملی است ، دراین روز باید عزاداری کنند چرا که تمدنشان فرو ریخت .
اسپانیا با هشتصد سال حکومت اعراب هنوز اسپانیاست با آنکه ازدرون  هم میپاشد اما اسپانیایی باقیما نده ایرانیان با چهل روز شمشیر وگوشت گوسفند وشیر شتر ،همه شدند ) ابو . ابن * ابی ، وسید وامام زاده !!!!!عبید ).

 ملتی که همه مردمش به دونیم اره شدند ، واز هرکسی یک نیمه اره شده باقی ماند  ونیمه دیگرش که حاوی مغز وشعور او بود بخاک سپرده شد .
هرکسی با پاهای اره شده ویا سر بریده خود یک ( من) بود  بی آنکه بداند دونیمه شده است  دیگر کسی با من وتو زندگی نکرد  همزیستی مسالمت آمیز معنای خودرا از دست داد منافع جای همه چیز را پر کرد دوستان از هم بریدند ، پدران وفرزندان از هم جدا شدند  ودیگر ( من وتویکی هستیم* مفهموم خودرا ازدست داد .
در غربت آنچه که من بودم بخاک سپرده شد وآنچه که تو بودی دوباره رشد کردی بی انکه بدانی کی هستی ودر کجا زاده شدی ودر شهرهای باقیمانده  آن سرزمین از دست رفته ،عده ای  آن نیمه های تکه تکه شده لی لی کنان ولنگان لنگان بشیوه خود زندگی را ساختند که معنا ومفهمومی نداشت ،  بین همه یک دیوار بتوانی سفت وسخت پدید آمد  ومن زنده بخاک سپرده شدم  تنها نقشی بود رنگارنگ که بر دیوارها کشیده شده بود . آه ، که آن دیوارنقاشی شده چه زیبا ودل انگیر جلوه میکرد .
عده ای پای به عرصه وجود گذاشتند یا درداخل یا درخارج بهر روی از آن تکه های ما نبودند آنها هم نیمه کاره شکل گرفته وبخیال خود آدمی کامل شده اند ،  آن من ، که میاندیشید ، فکر میکرد، رنج میبرد ، میگریست ، درد داشت ، در یک آبگینه زیبا پنهان شد آبگینه سوراخ شده  لبریز از نگرانیها ودلهر ها  .
شکارچیان به راه افتادند ، درقالبهای مختلف ، بشکار نیمه های باقیماند ه پرداختند ، اما نیمه من خودرا پیدا کرد ، پاهایایش را یافت وبخود چسپانید اگرچه دردناک بودند اما اورا میکشیدند ، عده ای درگورستانهای بیشکوه خاکستر شدند وعده ای که (میدانستند) وتوانستند ، در قصرهایشان پیر شدند وهنوز پیر مانده اند .
آن نیمه تازه شکل گرفته من خودرا یافت ، در گوشه ای تاریک نشست وبخود پرداخت ، دزدان و آدمکشان از کنارش میگذشتند اما اورا نمیددیند ، آوای او از دوردستها بگوش میرسید ، بگوش ملتی خفته ویا بیهوش از داروی تازه وارد شده ساخت کره وچین وروسیه ، گنچ پنهان من گم شد ، خانه ام ویران شد ، بسوراخی خزیدم بی آنکه دیگر توان ویا یارای یافتن گنج گمشده را درخود بیابم ، به تماشای حیوانات دلخوش کردم ، کدام یک دیگری را میدرد ومیخورد ؟ در بیغوله ای که من زنده ماندم گنجی یافت نمیشد تنها مارها روی آن خفته بودند ، ومرا مینگریستند .
امروز من عزا دارم ، درعزای سر زمین از دست رفته ام مویه میکنم با لباسی به رنگ سرخ ، نه سیاه ،  آسمان نیز بهمراه من میگرید ، اسمان نیز سیاه است ، طبیعت بهتراز هر پزشکی دردهای مرا میشناسد  وبه کمک من بر میخیزد ، طبیعت مرا همراهی میکند ، دیگر به آن آسمان دوردست نمیاندیشم ، به مرده ای میاندیشم که از دست داده ام وهرسال دراین روز برایش عزا  داری میکنم ومیگریم وروزه میگیرم .ث
پایان 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 22 بهمن 1394 شمسی برابر با 11 فوریه 2016 میلادی . 
مویه کن سر زمین محبوب من مویه کن !

سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۴

گوژپشت

به چه میخندی ؟ به گوژ پست مهربانی ؟ آنهم دراین زمانه ، تمثال باشکوهت را کجا گذاشتی؟  اتاق تو بدون آن خالی بنظر میرسد 
خوب فرض کن که اینطور باشد ، من هیچگاه به پربودن وخالی بودن اطاقم نیاندیشیده ام ، بیشتر به پربودن افکارم کمک کرده ام ، حال امروز این افکار بنظر همه پوسیده واز مد افتاده است ،  خیلی متاسفم که بضی اوقات مجبورم میشوم  دیگرانرا آزار بدهم با گفته هایم ، من در دنیای دیگری سیر میکنم ؛ این دنیا متعلق بمن نیست ، سایه آن مانند کابوسی روی من افتاده است ، چگونه توانستم از زیر باز آنهمه دردها جان بدر ببرم برایم یک سئوال مبهم است  ، چه نیرویی درمن بود ؟ در آن زمان میان دشمنانی زندگی میکردم که بطور خاصی گوشت مرا میخوردند ، وحشی بودند تازه  محلی شده  ومیخواستند داخل انسانها بشوند اما نمیتوانستند آنچنان بهم چسپیده  بودند که جدا کردنشان محال بود ، وهمه میدانستند سر انجام من چه خواهد شد من اولین قربانی آنها نبودم قبلا یکی را به قربانگاه فرستاده وآنزن بینوا خودکشی کرده بود دیگری روانه آسایشگاه دیوانگان شده بود ، من ، من ایستادم  سی سال دراین مبارزه  شرکت داشته وحرکت کردم  گاهی برا ی مصلحت اندیشی وآینده پرندگان بیگناهم  در گفتگوهایشان شرکت میکردم  بعدها برایم آسانتر شد تا بتوانم روح آنهارا بخوانم ،
الان در چهار دیواری خودم احساس آسایش میکنم  ومیل دارم پاهایمرا از آن گنداب بشویم  احتیاج به پاشویه دارم ، آن روزها از یک تجربه تلخ بیرون آمده بودم میان خیل روشنفکران ! (توده) تحصیل کرده ها شاعران از فرنگ برگشته ومن  افتخار همسری یکی ازسرکردگان و بزرگان آن حزب  را داشتم ، یک تئوریسین نیمه خارجی ! صاحبخانه شده بود من کودکی تازه پا تازه از زیر اشعار پروین اعتصامی ودرسهای فریدون آدمیت بیرون آمده بودم حال باید به کلاس جدیدی میرفتم ، تا فرق بین مبارزه طبقاتی را بداتم !  ویاد بگیرم چگونه میتوان مبارزه کرد ،  خواندن ونوشتن وسرودن من به دردآنها نمیخورد  اوف ، چه مزخرفاتی بهم میبافد این زن !  خیلی خوب ( کارگر ) را بدینگونه مینویسند ، کارگر کارگراست من خود کار گر بودم کار کردم ودرس خواندم حال میرفتم تا رشته ای رابرگزینم ، نه ، رفتارم بورژوازی بود !! با لاک پشتها سر میز مینشستیم وچیزهایی بهم میبافتیم که ابدا معنای آنهارا نمفهمیدیم استاد وارد کلاس میشد ،  با حروف  وکلمات جدید ،  مبارزات طبقاتی  برای همه ما لازم است !  اول باید با شاخه شروع کنیم ، انشعاب نکنیم همه تنه یک درختیم ،
اوف ! چه مزخرفاتی ، میخواهم برگردم سر کلاس درس با به ها اشعار دکتر حمیدی را بخوانم ، تازه عاشق شده ام !! عشقم نمونه است ،
بنویسید : باید بدانید خواندن ، نوعی مبارزه طبقاتی است ،
کتابهایمراا از من گرفتند وبه دوستانی که درزندان بودند به امانت دادند ومن دیگر کتابهارا ندیدم .
نه این زندگی من نیست ، باعنوان وکلمات آنها ، من فئودال بودم ؟؟؟!!! ....برای او که میخواست رهبری کند هرگز دیر نبود ، اما برای من آسان نبود  آموختن زبان آنها برایم صقیل بود ، من میل داشتم بانوی خانه باشم ، نه یک مهره برای بازی مبارزات طبقاتی !!
بسکوت نشستم که خود فریاد بود ، وهنگامیکه او را دستگیر کردند  دیگر خبری از دوستان نشد  انگار زمین آنهارا بلعید هیچکس دیگر آنها را ندید ، تنها من بودم ، جلوی میز پاز پرس که مانند جوجه میلرزیدم .
دختر ، حرف بزن ، برایت گران تمام خواهدشد ،
چه بگویم ، چیزی نمیدانم ،
چه کسانی با تو بودند ؟
نامشانرا نمیدانم ، نه نمیدانم ،
بیست وچهار ساعت تشنه ، گرسنه در راهروهای تاریک روی یک نیمکت سرد نشستم ،
او اعدامی است ، طفلک معصوم  ، تو میخواهی چکار کنی ؟ حتما جنده میشوی ، خوش برورو  رو وهنوز حوانی ، این رایک سر باز با تفنگ که کنارم ایستاده بود میگفت .
اجازه دارم تلفن بکنم ؟
به کی ؟
به مادرم ؟ به شوهرش او قاضی است !
نامش ؟
نامش را گفتم .
سکوتی بر قرار شد ،
اهل کجایی
گفتم ،
آه جناب سرگرد تشرف آوردند همشهری توست .
بچه ! تو اینجا چکار میکنی ؟ تو چرا پایت را درون سوراخ مار گذاشتی ؟
برای فرار از زندگی سخت درخانه مادرم ودیگران .
اورا رها کنید او بیگناه است ،
اما چناب سرگرد !!!!
او تحت نظر خواهد ماند !
برگشتم ! بکجا ؟ دیگر کسی نبود ؟ خانه نبود ، خانه بتاراج همشیره همسرم رفته بود
من بودم ولباسهای تنم .و.....زندگی که همچنان ادامه داشت . پابان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 9/2.2016 میلادی


یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۴

هيجدهم بهمن 

بلى اين تاريخ براى من خيلى مهم است ، در اين  تا ريخ پسرم به دنيا آمد ، در همين روز همسر محترم من كه در اداره اش از مقام مديركلى خلع شده بود در اختيار  كا رگزينى قرار داست درباره به رياست مدير كلى وصندلي پر بركتش رسيد ، وكف پاى پسرم را  بوسيد ، اما نميدانست كه اين تخمه ، پوسته و لايى مادر را به ارث ميبرد ،او نميدانست كه پيكرى ساخته از سنگ سخت ناف اين نوزادرا ميبوسد ، وميگذارم كه خون و گوشت مرا بنوشد و نيرو بگيرد ،
سيل تلگرافها ، هدايا ، وگلهاى آركيده  در جعبه هاى سفارشى بسوى  بيمارستان  روان شد ، بچه با سزارين به دنبا إمده بود هنوز مدعوينى كه در انتظار طهور اين نوزاد بودند در راهروها وأطاق  نشسته و خدارا سپاسگذار بودند براى ( يك چنين روزى) !!!! وليعهد جديد ى به دنيا إمده بود ديگر ثروت باو ميرسيد !!! 
أواى موسيقى در گوشم مينشست ، از دنيا بيرون بودم ، پيكرها روى من خم ميشدند مرا ميبوشيدند ،  اما خنجرى داغ داشت پيكر مرا ميبريد ،  اين سنگ خارا سرانجام در مقابل سيل اين روبهان مقاومت كرده وپيروز شد ، 
سنگ از سنگ زاده شد ه  نه از گل ولاى ولجن ، وأن دو ماده ،وأن دو دختر در خودشان فرو رفتند آنها هنوز فرق بين ماده ونر را به درستى نميدانستند وهنوز جامعه مرد سالارى را نميشناختند ،  آنها تنها شدند با عروسكهايشان و سرويس چايخورى بچگانه شان  به ميهمانى درختان و گلها ى باغچه  ميرفتند ، 
أن چشم روشن  من جلويم أمد ، اورا ديدم ،  در إنساعت به پايان شب دلگير نيانديشيدم  ،شبى تازه فرا رسيده برد ،من هزاران شب را پيموده بودم وهزاران گام بر داشته بودم  تا شايد خورشيد را ببينم ،  وأفتابى كه بر زندگى تا ريكم بدرخشد ،نميدانستم كه در لابلاى زندگىيم هنوز لإيه هايى تاريكى  وجود دارند  كه صبح طلوع ميكنند رشب غروب  ،نميدانستم شب زير پاهايم  ميخزد ، به آهستگى ،
خوب ، اين ماديان جوان وسلامت از تخم كشى پيروز در أمد با او ديگر كارى ندار يم ، نر بنه ومادينه را داريم ، بهتر است اورا خالى كنيم ، تخليه اش كنيم ، 
ومن تخليه شده بودم بى آنكه خودم بدانم ، زير عمل جراحى سزارين آنچهرا كه ديگر لازم نداشتند بيرون ريختند  كوره ديگر داغ نميشد ودر درون آن پيكر داغ تخمى كاشته نميشد و بذرى  بوجود نميامد ، ارباب دستور را صادر كرده بود ، من در تب ميسوختم ،  درد داشتم ، پيكرم دو نيمه شده  بود حال با نخهاى  سياهى بهم دوخته و ظاهرا همه چيز تمام شده برد ،لبخند پيروزى كه بر لبان همسرم نشست حاكى ا.ز اين بود كه ديگر تو تمام شدى ، زمين  تو ديگر بركتى نخواهد داشت وكشتزارت خشك شد ، من خواستم ،من دستور دادم ، من گفتم ،
آه ، چقدر دوست  داشت كه دستور بدهد ، اين بچه مامانى ته تغارى كه هروز زير دامن يكى نهان ميشد وزارى ميكرد ،حال پيروزى ناچيزش را برخ من ميكشيد ،.
امروز كجا ست تا پيروزى مرا ببيند ؟ درون يك كارتن حلبى در يك گورستان دور افتاده ، مشتى استخوان و لعنت ابدى من به دنبالش . 
امروز  زاد روز پسر م هست ، كسيكه درست بموقع  پا به درون من گذاشت ، سرش را روى قلبم واز درون نوايش  را ميشنيدم كه ميگفت : مادر ، نتر س هميشه با توهستم ، 
هيچگاه باو نگفتم با به دتيا أمدن تو زن بودن منهم به يغما رفت  هنوز خيلى جوان بردم ،اما ديگر زن نبودم به دستور پدرت مرا اخته كردند  مانند يك برده ، نه هيچگاه باو نكفتم ، پايان 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، هيحدهم بهمن يكهزارو سيصد و  نود وچهار شمسى برابر با هفتم فوريه دوهزارو شانزده ميلادى ./
امروز هيجدهم بهمن تولد پسر كوچكم ميباشد ، 
امروز او مرد بزرگى است ، صاحب زن وفرزند ، مردى با مسئوليت ، مردى با روحى بزرگ وقلبى ساخته از طلا،
با و افتخار ميكنم ، 
تولدت مبارك ، پسرم ،ًاگر چه نميتوانى اين خطوط را بخوانى ، اگر چه نميتوانى داستانهاى نوشته شده وجمع إورى شده مرا  ببينى ويا بخوانى ، مهم نيست ، تو نوشته قلب مرا ميخوانى و من عشق را در چشمان پرمحبت تو ، برايت آرزوى سلامتى ،دلخوش وشادكامى وطول عمر. را از دركاه ايزد توانا ودانا خواستارم ، مادرت ثريا 
.Happy birthday my son love you a lot . Mana. .

ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، هيجدهم بهمن ١٣٩٤ برابر با هفتم فوريه ٢٠١٦ ميلادى .


شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۴

آسمان كرمان  در يك شب ،

دلم گرفته ، غمكينم ، همه چيز ناگهان فرو ريخت ، كويى سيلى بنيان كن ًناگهان باينسو جارى شد ، باو كه رفته ميانديشم 
به ساختمان روحى او وديگران ، سلسه روح هايى  شبيه غولها ،ً با يك خاصيت مشابه در آنهاهم خشونت وجود دارد. وهم احساسات ، اما هيچگاه نميتوان فهميد ، كدام يك در چه موقع جارى ميشود، در آنروز،كه اعتراف كردم  فهميدم هم خودم وهم اورا از دست داده ام ، هنكاميكه با كسى طرح دوستى ميريزم ، نيمى از خودم را باو ميدهم ، همان نيمه بهتر را تا بتوانم اورا مانند خودم بسازم ، روح من بلند است وسيع است ٌ من طبيعت را با تمام شكوهش ميبينم وميپرستم  وايمان دارم كه طبيعت با من همراه وهم گام است ،بعضى از اوقات طبيعت بشدت جلوى اشتباهات مرا ميگيرد ، روزى از روزها قول داده بودم چيزى را براى كسى پست كنم ، زمين خوردم پايم شكست ، بعد ميخواستم چيز ديگرى را بفرستم ، ده روز تمام با رانى سيل أسا جلوى مرا گرفت ، فهميدم كه دارم راه اشتباهى را طى ميكنم ،طبيعت آسمان. ولذت بردن از أنرا بمن بخشيد ، من نميبايست پشت باو ميكردم ،كار من اين بود كه هر صبح زود به همراه يك تنفس عميق جلو أفتاب و يا ابرها ويا گلهاى باغچه خم ميشدم اين عبادت من بود از دور دستها به سر زمينم درود ميفرستادم وبوسه هايم   را نيز پشتوانه كرده سرشار از شادى بر ميكشتم ، 
او مرا خفه كرد ، زندانى كرد، ، او زنده بود ، جان داشت ، تا زه بود ، ومن با خود ميگفتم :
آنكس كه عميقا ميانديشد ، هر چيز تازه را دوست دارد از ديد او به دنيا مينگريستم ، نگاهم تغيير كرده بود نميدانستم كه او هنوز به تكامل كامل اخلاقى نرسيده است . 
تنها بودم ، بدون همزبان ، از سوى ديكر طبيعت ساده من. در يك حالت دوجانبه حركت ميكرد  ، گاهى خشمگين ميشدم و مانند سيلاب همه چيزرا ويران ميساختم ، سپس پشيمان شده ، ميل د اشتم بر گردد، اما من را در دستهايش پنهان نكند  من بايد اورا ميداشتم  ، او حق داشتن ذره اى از مرا نداشت  ، نه قلبم را ، نه روحم را ،جسمم در اين ميان بى تفاوت بود ،
من روح اورا دزديده بوم ، اما كم كم پى بردم روحش سر گردان است ، روحى است كه ثبات ندارد ، بهر كوى وبرزنى رو ميكند ، خبر داشتم كه كجا ميرود و ميدانستم با چه كسانى روابط دارد ، عاملينى در آنجا در كنارش داشتم كه مانند سايه اورا تعقيب ميكردند و روزى فهميدم كه ديگر به درد من نخواهد خورد ، بايد دورش ميانداختم  ،
أومرد وتمام شد ، روحش را درون يك لفافه پيچيده وأتش زدم ، به شعله هاى أتش مينگريستم وميديدم چگونه تكه تكه شده دود ميشود ،وبهوا ميرود ، هوارا ضد عفونى كردم تا بوي او نيز از خانه بيرون رود ،
امشب  بر گشته ، وروبرويم نشسته و مرا بگريه وا داشته است ،
باز دچار أن خشونتى شدم كه مرا اسير كرده بود ، پايان
ثريا ايرانمنش .اسپانيا.پنجم فوريه دوهزارو شانزده ميلادى .