هيجدهم بهمن
بلى اين تاريخ براى من خيلى مهم است ، در اين تا ريخ پسرم به دنيا آمد ، در همين روز همسر محترم من كه در اداره اش از مقام مديركلى خلع شده بود در اختيار كا رگزينى قرار داست درباره به رياست مدير كلى وصندلي پر بركتش رسيد ، وكف پاى پسرم را بوسيد ، اما نميدانست كه اين تخمه ، پوسته و لايى مادر را به ارث ميبرد ،او نميدانست كه پيكرى ساخته از سنگ سخت ناف اين نوزادرا ميبوسد ، وميگذارم كه خون و گوشت مرا بنوشد و نيرو بگيرد ،
سيل تلگرافها ، هدايا ، وگلهاى آركيده در جعبه هاى سفارشى بسوى بيمارستان روان شد ، بچه با سزارين به دنبا إمده بود هنوز مدعوينى كه در انتظار طهور اين نوزاد بودند در راهروها وأطاق نشسته و خدارا سپاسگذار بودند براى ( يك چنين روزى) !!!! وليعهد جديد ى به دنيا إمده بود ديگر ثروت باو ميرسيد !!!
أواى موسيقى در گوشم مينشست ، از دنيا بيرون بودم ، پيكرها روى من خم ميشدند مرا ميبوشيدند ، اما خنجرى داغ داشت پيكر مرا ميبريد ، اين سنگ خارا سرانجام در مقابل سيل اين روبهان مقاومت كرده وپيروز شد ،
سنگ از سنگ زاده شد ه نه از گل ولاى ولجن ، وأن دو ماده ،وأن دو دختر در خودشان فرو رفتند آنها هنوز فرق بين ماده ونر را به درستى نميدانستند وهنوز جامعه مرد سالارى را نميشناختند ، آنها تنها شدند با عروسكهايشان و سرويس چايخورى بچگانه شان به ميهمانى درختان و گلها ى باغچه ميرفتند ،
أن چشم روشن من جلويم أمد ، اورا ديدم ، در إنساعت به پايان شب دلگير نيانديشيدم ،شبى تازه فرا رسيده برد ،من هزاران شب را پيموده بودم وهزاران گام بر داشته بودم تا شايد خورشيد را ببينم ، وأفتابى كه بر زندگى تا ريكم بدرخشد ،نميدانستم كه در لابلاى زندگىيم هنوز لإيه هايى تاريكى وجود دارند كه صبح طلوع ميكنند رشب غروب ،نميدانستم شب زير پاهايم ميخزد ، به آهستگى ،
خوب ، اين ماديان جوان وسلامت از تخم كشى پيروز در أمد با او ديگر كارى ندار يم ، نر بنه ومادينه را داريم ، بهتر است اورا خالى كنيم ، تخليه اش كنيم ،
ومن تخليه شده بودم بى آنكه خودم بدانم ، زير عمل جراحى سزارين آنچهرا كه ديگر لازم نداشتند بيرون ريختند كوره ديگر داغ نميشد ودر درون آن پيكر داغ تخمى كاشته نميشد و بذرى بوجود نميامد ، ارباب دستور را صادر كرده بود ، من در تب ميسوختم ، درد داشتم ، پيكرم دو نيمه شده بود حال با نخهاى سياهى بهم دوخته و ظاهرا همه چيز تمام شده برد ،لبخند پيروزى كه بر لبان همسرم نشست حاكى ا.ز اين بود كه ديگر تو تمام شدى ، زمين تو ديگر بركتى نخواهد داشت وكشتزارت خشك شد ، من خواستم ،من دستور دادم ، من گفتم ،
آه ، چقدر دوست داشت كه دستور بدهد ، اين بچه مامانى ته تغارى كه هروز زير دامن يكى نهان ميشد وزارى ميكرد ،حال پيروزى ناچيزش را برخ من ميكشيد ،.
امروز كجا ست تا پيروزى مرا ببيند ؟ درون يك كارتن حلبى در يك گورستان دور افتاده ، مشتى استخوان و لعنت ابدى من به دنبالش .
امروز زاد روز پسر م هست ، كسيكه درست بموقع پا به درون من گذاشت ، سرش را روى قلبم واز درون نوايش را ميشنيدم كه ميگفت : مادر ، نتر س هميشه با توهستم ،
هيچگاه باو نگفتم با به دتيا أمدن تو زن بودن منهم به يغما رفت هنوز خيلى جوان بردم ،اما ديگر زن نبودم به دستور پدرت مرا اخته كردند مانند يك برده ، نه هيچگاه باو نكفتم ، پايان
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، هيحدهم بهمن يكهزارو سيصد و نود وچهار شمسى برابر با هفتم فوريه دوهزارو شانزده ميلادى ./