شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۴

آسمان كرمان  در يك شب ،

دلم گرفته ، غمكينم ، همه چيز ناگهان فرو ريخت ، كويى سيلى بنيان كن ًناگهان باينسو جارى شد ، باو كه رفته ميانديشم 
به ساختمان روحى او وديگران ، سلسه روح هايى  شبيه غولها ،ً با يك خاصيت مشابه در آنهاهم خشونت وجود دارد. وهم احساسات ، اما هيچگاه نميتوان فهميد ، كدام يك در چه موقع جارى ميشود، در آنروز،كه اعتراف كردم  فهميدم هم خودم وهم اورا از دست داده ام ، هنكاميكه با كسى طرح دوستى ميريزم ، نيمى از خودم را باو ميدهم ، همان نيمه بهتر را تا بتوانم اورا مانند خودم بسازم ، روح من بلند است وسيع است ٌ من طبيعت را با تمام شكوهش ميبينم وميپرستم  وايمان دارم كه طبيعت با من همراه وهم گام است ،بعضى از اوقات طبيعت بشدت جلوى اشتباهات مرا ميگيرد ، روزى از روزها قول داده بودم چيزى را براى كسى پست كنم ، زمين خوردم پايم شكست ، بعد ميخواستم چيز ديگرى را بفرستم ، ده روز تمام با رانى سيل أسا جلوى مرا گرفت ، فهميدم كه دارم راه اشتباهى را طى ميكنم ،طبيعت آسمان. ولذت بردن از أنرا بمن بخشيد ، من نميبايست پشت باو ميكردم ،كار من اين بود كه هر صبح زود به همراه يك تنفس عميق جلو أفتاب و يا ابرها ويا گلهاى باغچه خم ميشدم اين عبادت من بود از دور دستها به سر زمينم درود ميفرستادم وبوسه هايم   را نيز پشتوانه كرده سرشار از شادى بر ميكشتم ، 
او مرا خفه كرد ، زندانى كرد، ، او زنده بود ، جان داشت ، تا زه بود ، ومن با خود ميگفتم :
آنكس كه عميقا ميانديشد ، هر چيز تازه را دوست دارد از ديد او به دنيا مينگريستم ، نگاهم تغيير كرده بود نميدانستم كه او هنوز به تكامل كامل اخلاقى نرسيده است . 
تنها بودم ، بدون همزبان ، از سوى ديكر طبيعت ساده من. در يك حالت دوجانبه حركت ميكرد  ، گاهى خشمگين ميشدم و مانند سيلاب همه چيزرا ويران ميساختم ، سپس پشيمان شده ، ميل د اشتم بر گردد، اما من را در دستهايش پنهان نكند  من بايد اورا ميداشتم  ، او حق داشتن ذره اى از مرا نداشت  ، نه قلبم را ، نه روحم را ،جسمم در اين ميان بى تفاوت بود ،
من روح اورا دزديده بوم ، اما كم كم پى بردم روحش سر گردان است ، روحى است كه ثبات ندارد ، بهر كوى وبرزنى رو ميكند ، خبر داشتم كه كجا ميرود و ميدانستم با چه كسانى روابط دارد ، عاملينى در آنجا در كنارش داشتم كه مانند سايه اورا تعقيب ميكردند و روزى فهميدم كه ديگر به درد من نخواهد خورد ، بايد دورش ميانداختم  ،
أومرد وتمام شد ، روحش را درون يك لفافه پيچيده وأتش زدم ، به شعله هاى أتش مينگريستم وميديدم چگونه تكه تكه شده دود ميشود ،وبهوا ميرود ، هوارا ضد عفونى كردم تا بوي او نيز از خانه بيرون رود ،
امشب  بر گشته ، وروبرويم نشسته و مرا بگريه وا داشته است ،
باز دچار أن خشونتى شدم كه مرا اسير كرده بود ، پايان
ثريا ايرانمنش .اسپانيا.پنجم فوريه دوهزارو شانزده ميلادى .