دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۴

سايه شب 

او به همراه برگهاى پاييزى  به لانه ام خزيد 
او راز فصلهارا نميدانست ،
او به همراه باد زمستانى پرواز كرد ،
او نميدانست كه زندگى دو راه دارد ،
راهى كه بايد شاخه ها را هرس كرد 
تا جاده  صاف شود 
وراهى كه صاف است اما توانايى نيست 
او در زمستان به همراه ريزش برفها 
أب شد ، وبه همرا برف ها گم شد 
او رازقلبهارا نخوانده بود 
وزبان باران را نميدانست
او در بيراهه ساده لوحى يك قلب
راهى جست وخود بر تخت نشست 
حال ديگر نميتوان گفت ، راز فصلها اين است 
او نميدانست خوابيدن زير سايه يك سرو 
چه ابهتى دارد 
 او با همه چيز بيگانه بود
انروز كه او رفت ، ابرهاى سياه به ميهمانى 
خورشيد آمدند ،
من عريان شدم ، براى شب ،  در تاريكى
مانند يك سكون   ميان دو كلام ، همچنان ايستادم 
چون درختى كه از جاى نميجنبيد.........
ثريا، دوشنبه  




زیباییها

سه شب است خوابی عجیب میبینم ، مانند یک سریال ناتمام  به آنجاییکه باید برسم بیدار میشوم ، روز گذشته دوستی نازنین از راه دور نوشته ای برایم فرستا دازسخنان پرحکمت مرحوم نلسوم ماندولا ، تکه آخرین آن این بود که " انسانها برای عشق ورزیدن آفریده شده اند و اشیاه برای آنکه مورد استفاده قرا بگیرند ، بهم ریختگی دنیای امروزی ما این است که "  مردم به اشیاء عشق میورزند ومردم را مورد استفاده قرار میدهند " .
سخنانی لبریز از حکمت وواقعیت ودردها بود ، برا ی چه باید تک تک انسانها تنها بمانند ودرد بکشند خودخواهیها وزیاده خواهیها  و عده ای بخدایی میاندیشند که بسازنا سازها میرقصد اما ما به آهنگهای آنها گوش نمیدهیم ، ما راهی شهرها ودهکده هایی میشویم که خدای واقعی درانجا راه میرود ، بخشش میکند ومارا سیر نگاه میدارد  وما از او شوق جستجورا فرا میگیریم .
من خداییرا میخواهم که اورا ببینم ، اورا لمس کنم  واز زیبایش مست شوم ،  اورا مانند گل یاس بو بکشم ، اورا بچشم تا شیرینی وترشی اورا زیر زبانم احساس کنم  تا تیزی دندانهایش را ببینم  ونیرومندی فکهایش را بسنجم ، اورا درمیان عشق جستجو میکنم اماهربار خدایم گم میشود ومیدانم که آن خدایی که من جستجو میکردم نبود ، تنها شبحی بود ، 
روزگاری خدا دوراز ما  بسیار دورتراز ما در عرش کبریایی بر قدرتی نشسته بود  وما باو عزت میدادیم وستایشش میکردیم واز او یاری میخواستیم ، ناگهان دیدیم که صدها هزار پرده دارد ودفتر دار ودربان وفرستاده دارد تا پیام ما را باو برسانند ،  آن روزگار گذشت  وآن خدا تنها در فراز سر ما نشست مانند خود ما تنها وبیکس  وصورتش در موزه ها دربین خدایان ساختگی جای گرفت .
امروز دنیا در آستانه جابحایی وزیر روشدن است . خدای ما دیگر از خدا بودنش اکراه دارد . روزگاری ما خدارا در بازوان رستم میسنجیدیم ، وقدرت وتوانایی اورا اما امروز خدای ما یک ذره شده پنهان ، من صورت اورا در صورت عشقهایم میدیدم اما هربار خدایان من زمینی میشدند تا آسمانی ،  ومن سایه اورا گم میکردم .
حال هرشب یک خواب میبینم مانند یک سریال فیلم ناتمام  ، بکجا میروم ؟ نمیدانم ، چرا میروم ؟ نمیدانم  مویرگهایم زیر پوست نازک بدنم بشکل رگه های سرخی بیرون زده اند ،  هنوز خون جوانی در آنها جریان دارد ، من در روند نوشته هایم گاهی دچار غوغاها میشوم  سپس یک ضربه محکم به سرم میکوبم که " بیدار شو ، خواب بس است ،  واین ضربه چوگانی ناگهان مرا سر عقل میاورد ، کجایم ؟ کجا باید باشم ؟ کجا ميروم ؟  دیگران آهسته از معبر روحم گذر میکنند  درعبارتهایم خودشانرا جستجو میکنند  ومن همچنان آن راه ناهمواررا میپیمایم ، گوش من تنها به کلمات میایستد  نه به چیز دیگری . آنکه مرا یافت کلمه را فراموش کرده بود، نام شب را نمیدانست واز راز ورمز روح من بیخبر بود ، روح پیچیده ای دارم ، اما صاف وزلال مانند جویباری روان ، من بریده بریده گام برمیدارم ، نوشته هایم درون دفترچه ها خاک میخورند ، گاهی ازمیان آنها داستانیرا میبایم ومینویسم ، سپس آنرا گم میکنم ، هر روزکار من خاطره نویسی وپنهان کردن است ، من معنای کلماترا  دراین خاموشکده  میدانم  واز خاموشیهای میان عباراتم غافل نیستم ،  لزومی ندارد فریاد بکشم ، آهسته گام برمیدارم ، خاموشی ، مرز پرتگاه است میل ندارم خاموش شوم ویا عقل را به ورطه خاموشی بسپارم ، دردنیای کثیفی زندگی میکنم میل ندارم پیراهن سپیدم به گل ولای آلوده شود خوب بخیال خود گنجی را درویرانه پنهان ساخته ام آیا بهتر نیست روی این ویرانه یک بنای تازه ای ایجادکنم ؟ دلم میخواست که همه کار بکنم اما ........دیگر دیراست .پایان
ثریا ایرانمنش . ( حریری) . اسپانیا . چهارم ژانویه 2016 میلادی/



شنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۴

گمشده


باید گم شد ، از دیده ها ناپدید گردید. تا شاید دوباره جستنی کرد ، روزی فرا خواهد رسید که به دنبال گمشده میروند و گمشده را میجویند ،  آنچه امروز در مکان گم شد ،  ممکن است فردا دوباره پیدا شود  اما دیگر آن نیست که بود ، در امواج دریا بودن  اوج زندگیست برای کسانیکه میل دارند در این زمانه نشانی باشند برای آینده گان  امروز همه جهان دریاست  اما آن معنای را ندارد  هنوز تو تویی ومن منم ، من همان دریای مهر  پهناوری که نمیدانم از کجا میاید وبه کجا میرود  در این دریای  پر آب سرشگ فراوان است که قطره قطره  دربن وجود دارد وقطره قطره میچکد "
دوش چشم خویش را دریای گوهر یافتم 
منبع هر گوهری ،  دریای دیگر یافتم 
اینچنین دریا که گرد من آمد از سرشت 
گرد کشتی ؛بقا  ، گراب منکر یافتم  .........» عطار«
اگر اندیشه های چشمگیر وبر جسته ای که در پس هر مغز نهفته است اندکی آنهارا بیشتر به سوی معنا بیاوریم  شاید انسا ن بتواند خودرا باز یابد  ودر پیمودن زمان  گوهر ضمیر خودرا ازدست ندهد ، در وجود هر انسانی کمالات  وگوهرهای پر ارزشی نهفته است  که انسان باید آنهارا بیابد  وپرورش دهد  این  گوهر والای یک انسانرا میسازند وارزش میدهند  ما در زندگیمان  در کردارهایمان وگفتارمان زمانی این اندیشه های نیک را از یاد میبریم  ودیگر منتظر روییدن آنها نمیشویم  ویا درتاریکی اجتماع گم میشویم  گفته وکردا رخوب خودرا ازیاد میبریم ناگهان تبدیل به موجودی دیگر میشویم  اما فراسوی این کردارها  اندکی از عواطف وکارهای نیک نیز پنهانند   مگر آنکه دریک نظام خود کامه و بی بند بار گم شویم .

هر انسانی با گذر از سه تاریکی درونش میتواند به اوج کمال برسد  میتواند زیباترین زیبایها شود ومیتواند زشترین ویا درمیانه معلق ،
عشق یک مرحله بزرگ زندگی است وانسان با عشق تولد میبابد وبا آن میزید وبا ان میمیرد ، عشق به هرچیزی ویا هر موجودی ، 
روی تو در آیینه چنان دیده ام 
که آیینه هر دوجهان دیده ام 
جمله از آن آیینه پیدا نمود 
من آیینه  از جمله جهان دیده ام .........» عطار«
در هر ذره میتوان نقطفه مهررا یافت وآنرا پرورش داد وبزرگ نمود  دراین پرورش واین دوران ساختار هیچ خبری از توحید وتشبه وکفر وایمان نیست ، آن بذر عشق است که جهانی میشود وترا دربر میگیرد  وناگهان باز گشت به اصل .
متاسفانه امروز تفکرات دینی و ضد دینی وتفکرات فلاسفه قرون گذشته ناگهان به مغزها هجوم آورده وآن تخمه زیبا ودوست  داستنی مهر را از دلها روبید ،همچنان دزد عیاری 
دل من نشان کویت  ، زجهان بجست عمری 
که خبر نبود  دل را که تودرمیان جانی 
امروز همه اسطورها شکسته ویا ناپدید شده اند  تاریخ ما تا آنچا تاریخ است که پیروز یک فرد مهاجم بر سرزمین دیگری است نه بیشتر . اسکندر کبیر میشود ، انوشروان عادل میشود  وآنهاییکه تاریخ واقعی را ساختند در میانه گم میشوند .
تبلیغات وسیع برای دامنه دادن به یک چیز ویا موجود نامریی ونشست باور بر شعور انسانها .
امروز پیروان ادیان نمیگذارند  اسطوره ای باقی بماند  واقعیتهارا پنهان میکنند  ارزشهارا نابود میسازند  وانسانها سرگردان ، بی اندیشه ، بیفکر ،  بدون پشتوانه به یک واقعیت  وسرانجام شکست ونابودی .
من در حد فضای زندگیم حرف میزنم وسخن میگویم نه بیشتر دنیا ومردمانش برای من مانند یک نقطه تاریکند محال است بتوان در میان آنهمه تاریکی نوری یا روشنایی یافت وبه آن دلخوش بود روزی فرا میرسد که ترا بخاک میسپارند مانند یک شکست خورده ، اما من هنوز زنده ام ، زنده هر واقعیتی با یک شکست کامل  میشود  وراه بازگشت همیشه هست . پایان 
ثریا ایرانمنش (حریری) اسپانیا .
2.1.2016 میلادی .


جمعه، دی ۱۱، ۱۳۹۴

٢٠١٦ 

آه ، اى خدا ، چگونه ترا گويم ،
از جسم خويش  خسته وبيزارم ؟
هر شب بر آستان  پر جلال تو ،
گويى اميد جسم دگر دارم  ........"فروغ فرخزاد"
---------------
امروز همه جا روشن است 
ومن در تا ريكى  بسر ميبرم
آن شعله هاى آبى رنگ ديروز 
رو بخاموشى رفتند 
زمين عوض شد ، آسمان چرخيد
وآفتاب  سنكين تر ،از ديوارهاى كچى ،
بالا ميرود ،
چگونه ميتوان به أنكه ترا ميكشد ،
فرمان ايست داد ؟ 
چگونه. ميتوان به افق دور دست 
 در ميان آن جهنم سوگوار 
 به يك گل خرزهره اعتماد كرد ؟ 
آن شاخه نحيف ، افتاده از كمر كش كوهستان 
 سرگردان ،
به فرمان. احساس رضايتمندى  خويش ،
نشسته است 
سخن از ترسيدن در تا ريكى نيست 
سخن از مردن در دشت خالى نيست 
سخن از دردى است  كه 
از گزيدن پنهان  ، يك پرنده 
بر پيكرت نشست 
سخن از شرم تو ،ًكه گم شد 
وأن مشت أهنينى  كه بر سينه پر مهرت نشست 
من ، با دستهاى عاشقانه خود
كه مهربانى را تقسيم  ميكنند 
بسوى يك سنگ خزيدم 
او پشت پرده هاى  الوان و پر نقش نگار پنهان بود
 من در افق روشن  ، در يك اطاق سرد 
حال ، در انتظارم ، در انتظار يك شب ديگر 
كه سايه شوم آن شبح 
بر سينه ديوار سپيد  اطاقم بتابد 
ميدانم ، ميدانم ، 
هيچگاه مرگ با رداى سياه وداس درو 
به درون نخواهد أمد 
 مرگ ، در يك پوست خز  ويك رداى ابريشمى 
ترا خواهد ربود 
جمعه ، اولين روز سال جديد ، ٢٠١٦ ميلادى 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا .

پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۴

ترا هرگز نميبخشم ........

امروز " ميلى "همه بر نامه هاى مرا بهم زد ، حال بايد تا شب بنشينم كه به دنبالم بيايند ، كارى ندارم مينويسم ، نميدانم چرً ا ناگهان بياد اين ترانه  معينى كرمانشاهى افتادم ، " ترا هرگز نميبخشم ، تو تنها عشق من بودى "  روزيكه صفحه جديد اين ترانه را خريدم  آقاى معينى در بيمارستان مهر بخاطر ديسك كمرش بسترى بود ، باو زنگزدم وگفتم : جناب معينى ، بسلامتى شما يك پيك كنياك ميخورم ، اين وصف الحال من است ، خنديد ، وسپس گفت براى هفته أينده با مهندس همايون خرم وخانمها خدمت ميرسيم ، ، 
شبى بود ، بسيار عالى ، همه سر گرم گفتگو ، آهسته پرسيدم ، جناب معينى ، اين ترانه به زندگى من بيشتر شبيه است اما بايد داستانش  را هم بگوييد شما از هر حادثه اى ترانه ميسازيد،  باهمان لحجه شيرين كرمانشاهي گفت : خانم جان ،من اين ترانه  را  براى يك فيلم ساختم اما دلم نيامد أنرا تنها در اختيار فيلمسازان بگذاريم دادم به خانم مهستى كه أنرا بخوانند ، داستانى ندارد ، داستان زندگى ودروغ وريا و حقه بازيهاى امروزى ماست ،  سپس ادامه داد وگفت : 
شما با يك زن خود فروش ، راحتريد  ميدانيد  درازى فروش دقايق خود پولى ميگيرد وميرود. ، اما بعضى ها روح وقلب ترا ببازى ميگيرند وخودرا شيفته  وعاشق نشان ميدهند ، درحاليكه شغلشان اوهمان خودفروشى است ،خوب از اول بگو أقا جان من اينكاره ام ، براى هر كلام حرفى كه ميزنم مقدارى وجه ميخواهم ، اينطور نيست ؟ ثريا خانم جان ؟ 
سكوت كردم ، فقط گفتم اين ترانه وصف زندگى من است ، هرچند ميدانم ممكن است بشما بر بخورد از اينكه همسر من خويش شماست ،اما منهم كوير اورا چشمه پنداشتم  ودر إن بذر وفارا كاشتم ، از اين پس محال است ديگر باكسى نرد عشق ببازم ، با همان لبخند نمكين  كه شبيه أنرا در صورت دختر بزرگش شيرين ديده بودم ، زير چشمى نگاهى بمن انداخت وگفت : باشد ، تا ببينيم ،
يكشب ناگهان همسرم گفت : 
ميزى در كاباره ميامى  رزرو كرده ام بيا برويم آنجا ، تعجب كردم ، نه تولداو  بود ونه تولد من ونه جشنى ، رفتيم ، جلو صحنه همانجا كه خوانندگان ميخواندند وميرقصيدند ، يك ميز دونفره براى ما رزرو شده بود ، نشستيم ، تا بانو مهستى نوبتشان رسيد ، من خرشحال دست ميزدم ، وابراز احساسات ميكردم ، خانم مهستى نگاهى از سر بى اعتنايى باين حقير بى تقصير  انداختند ولبخندى به روى همسرم زدند و مشغول خواندن شدن ، تا اينكه روى تكه كاغذى نرشتم ، خواهش دارم اين ترانه را  هم بخوانيد ،كمى با اكراه ،آنرا  سرسرى خواندند ، تمام شد بخانه برگشتيم  ،
دوهفته بعد دوستان ما را  به همان كاباره  دعوت كردند ، اين بار روى بالكن بوديم ، عكاسي مشغول گرفتن عكسهاى يادگار ى بود ، ديدم همسرم گار سون  را صدا كرد پو لى در دستش گذاشت بخيال أنكه كسى نميفهمد ، گفت : بخانم  مهستى بگو من اينجا هستم ،......
تازه متوجه معناى نگاه خانم مهستى شدم وتازه فهميدم چرا ناگهان ميزى رزرو شده بود و ديگر هيچ .....
حال امروز نميدانم چرا ناگهان بياد اين ترانه و گفتار با حكمت أقاى معينى افتادم ، شايد حق با ايشان بود ،ث
سرابى بودى واز تشنه كامى ،  چشمه ات پنداشتم روزى 
كويرى بودى و بذر وفارا  ، در سينه ات ميكاشتم  روزى
مرا ديوانه بايد گفت ،  
-------زندگى همان ترانه است و نه بيش ،
ثريا ، اسپانيا ، ( خصوصى) 
تهديد وتلكه 

نميخواستم تا سال نو بنويسم ، لباس پوشنيدم تا از خانه بيرون بروم ديدم كه كسى به در ميكوبد ، درب را بازكرده ، " ميلى" بود    ميلى مخفف ميلاگرو يعنى معجزه است ، باد كرده بود از بابت داروهاىى كه ميخورد ، با يك عينك تاريك ، تعجب كردم ، اورا به درون خانه  أوردم ، ميلرزيد ، فنجانى چاى جلويش گذاشتم و سر شوخى را باز كردم ، :خوب ، ميلى از شوهر جديدت بگو ! زد زير گريه  ،كذاشتم خوب عقده هايش را خالى كند ، ميدانستم از روى اينترنت با مردى أشنا شده وچندان عاشق وشيفته او شده بود كه از شوهرش جدا شد ودو پسرش را تيز به دست شوهرش سپرد تا به شهر "باداخوس" برود وبه معشوق بپيوندد ، مردك باو گفته بود اهل سارا گوسا ست واز ميلى خواسته  بود تا به باداخوس برود وسپس آنجا عقد كنند وبا هم به سارا گوسا بروند ، ميلى عاشق سارا گوسا بود ، اما هتگاميكه به باداخوس ميرسد ميبندمردك يك نيمه مراكشى  ونيمه پرتغالى است. ،حال ميخواهد او را به شهركى دور دست در پرتغال ببرد ،  ميلى قبول نميكند ، بر ميگردد باميد أنكه با شوهرش أشتى كند وكنار بچه هايش باشد ،اما همسرش با زن ديگرى قرار ازدواج كذاشته و قدغن  كرده بود كه ميلى حتى دو پسرش را ببيند ، تا اينجا نيمى از تراژدى است ،اما پس از گريه هاى فراوان. ميلى با بغض گفت كه :پسرك اورا تهديدكرده  اگر فلان مبلغ برايش نفرستيد عكسهاى عشقبازىيشان را روى اينترنت  ميگذارد ، حا ل واقعا نيلى به مرز مرگ وخود كشى رسيده بود ، 
باو گفتم ، عزيزم : پليس اينتر پل. براى همين كارهاست ، بجاى  شيون وگريه وزارى به پليس مراجعه كن جا ومكان اورا كه ميدانى 
 دلم بدجورى به درد أمد. و بفكر فرو رفتم  ،ميلى سلمانى داشت ، بعد سرطان گرفت ، حال هيچ ندارد ،نه مغازه سلمانيش را ونه پول ونه همسر نه بچه ،بيمار ،تنها ، 
و باز باين فكر افتادم كه اين فضاى مجازى واينترنت بجاى آنكه عده اى را به راه سلامتى بكشد ، شده بازار كاسبى - عده اى از خدا بيخبر  ، وفضاى پورنو و كثافت ، .....ميلى همچنان ميگريست و من همچنان در اين فكر بودم كه آن بلبلانى كه از دوردستها چهچه ميزنند وأواى عشق سر ميدهند أيا از نوع همين عشق مجازى ميلاگرو هستند ؟  لباسهايم را  در أوردم ، رفتم زير دوش  و سيل اشك را  جارى  ساختم ، 
تا چه حد انسانها سقوط كرده اند ، وچه بسا روزى واقعا حيوانات  اهلى جاى اين زباله هارا بگيرند  ، چگونه ممكن است مردى أنچنان بيخرد و بدبخت ونادان باشد كه از يك زن بيمار نيز بخواهد كه اورا تغذيه كند ، خرد ، من از چى ميگويم ،؟ از كدام خرد وانسانيت ؟ من كجايم ؟ امروز صبح از خودم ميپرسيدم كه : 
من كيم ؟ اينجا چكار ميكنم ؟ كسى نبود تا جوا ب مرا بدهد ،به راستى آيا ما انسانيم ؟! 
شايد هم زنگ خطرى بود براى ما كه خودرا بى ريا در رسانه هاى مجازى رها كرده ايم ،  پايان 
ثريا ايرانمنش (حريرى  اسپانيا . پنجشنبه ٣١ دسامبر ٢٠١٥ ميلادى وآخرين روز سال  كهنه .😔😔😔