سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۴

شبح

از آن شبى كه اولين پيام را ا فرستاد ، و شبهاى بعد من شبح اورا در گوشه اطاق ديدم بى آنكه اورا ديده باشم ،احساس كردم ،براى خوردنم دتدان تيز كرده است ، گرگ جوان و تيز دندان ، سير اما هوس بى أمانى اورا  در بر گرفته بود ، مرا از لابلاى كلماتم ميشناخت ، نوشته هايم جوان بودند ، روحم نيز ، جسمم همچنان قوى ، او براى بلعيدنم أمده بود ، كذاشتم تا مرا زير دندانهاى تيزش بجود ، طبعى سيرى نا پذير داشت ، تشنه اى بود كه در جهنم به دنبال يك چشمه أب گوارا ميگشت اين چشمه را  در من يافته بود ، چه تجسمى أزمن داشت ؟ زنى با قامت كشيده ، پيراهن چين دار و موهاههاى انبوه ؟ نه او مرا تديده بود ، منهم اورا نديدم تا اينكه تصويرش را برايم فرستاد ، شبحى  در تاريكى ، اوه ، نه ، نه، نميگذارم مرا لقمه كرده وقورنت بدهى ، نه ، نميگذارم ، 
شبح ، همچنان دنبالم كرد وهمچنان إواز خواند ، زمزمه كرد ، نوشت ، پيام داد ، برايم شد هرويين ، معتاد شدم ، نه ، بايد خودرا نجات دهم ، به سفر ميروم ، به دوردستها ، همچنان در تعقيبم بود ،  خوب ! اگر براى خوردنم آمده اى ، پر دويدم ، خسته ام ، از پاهايم شروع كرد ، آنهارا جويد ، سپس به شكم رسيد در آنجا خوابيد ، دستهايش مرا روح مرا جستجو ميكردند، دستهاى او بزرگ بودند قامتش كشيده ، بى نهايت زيبا ، اين گرگ جوان داشت مرا تكه تكه ميكرد ، كجا ميتوانستم بروم ؟ 
گذاشتم تا مرا بخورد ، وخورد ، حال ديگر چيزى از من باقى نمانده ، غيراز استخوانهايم ، آنها محكم بودند او ديگر نميتوانست استخوانهايم را بجود ، روزها گم ميشد ، شبها مانند يك گرگ بيدار چشم براهم بود ، چشمانش تيز ودر تا يكى برق ميزدند ، 
از همان شب كه شبح او در گوشه اطاق خوابم نمايان شد ، فهيمدم بايد با او بروم ، 
مرگ هميشه بصورت يك جوان زيبا وارد ميشود ، نه زير يك رداى سياه با داس درو ، 
ثريا ، نيمه شب سه شنبه ، پس از  ساعتها بيخوابى ودرد .........

دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۴

آدمى 
راههاى در بيابان ، خيابانهايى در شهر  . 
شايد جهان ما تنها بيابان بود ، أب بود ، هوا بود، از سيب أدم وحواى  گناهكار خبرى نبود ،  تنها بيابان بود ودشتى سوزان و در سويى ديگر سرمايى طاقت فرسا ، هركسى كه در اين بيابانها راه ميرفت ،حماسه اى ميسرود ، واز راهى كه به يك چشمه شيرين أب ميرسيد ، مژده ميداد ،  اين راهها هيچگاه به أن چشمه گوارا نرسيدند ، اما همچنان نويد  داده ،ميشد سپس به شهرهاى به ساختمانهاى بلند وعبادتگاههاى  بزرگ ختم شدند وراهها طولانى تر ،سپس شهر ها بوجود أمدند ومرزها ،  از أن پس خيابانهاى بزرگ شهر ساخته شدتد ، ومردمان هر روز كوچكتر ، تا به مقام يك مورچه تنزل پيدا كردند .
امروز همه خيابانها بهم راه دارند ، اما بيابانها تنهايند ، خيابانها همگانى شدند با تفاووت بسيار ، أنروزها در خيابانها وبيابانها ميتوانستى راه بروى ويا ول بگردى ، امروز همه جا زير نور چراغهاى زرد كمر نگ ترا ميپايند ،آن روزها ميشد فكر كرد  وانديشيد ، اما امروز زير نور سرخ انديشه ترا مينگرند ،
أن روزها هر رهروى كوله بار سنگينش را به دروازه بان شهر ميسپرد وبى غايت وراحت وارد شهر ميشد ، براى گردش أزاد بود ، براى عشق ورزيدن  ودوست  داشتن أزاد بود ، حال بايد دهانت را بدوزى وعشق را در پستوى خانه ات نهان كنى تا مبادا بجرم عشق ورزي به دارت بكشند ، 
أنروزها خيابانها براى گردش أزاد بودند  هر كسى بسوى هدفى كه داشت ميرفت ، هرخيابان وهر كوچه  همه راهها بهم مياميختند ،  كلهارا بهم گره ميزدند  با لباسهاى زيبا و خوشرنگ، از هنرتراشان وپيكرسازان ونقاشان سخن ميگفتند وزير لب أواز ميخواندند ،
امروز همه راهها به تنگ راهه ختم ميشوند ،  هيچكس به راه دلخواه خود نميرود ، وهيچ كوچه اى براى توقف نيست ، امروز در كوچه ها وخيابانها همه براى يكديگر ناشناخته اند ، مرگ تنها موردى است كه ساعتى أنهارا بهم وصل ميكند وسپس جدايى تا مرگ ديگرى در خيابان   وكوچه تنگترى ،
نه ، ديگر دلم براى همسايه ام تنك نميشود ، همسايه من سالهاست مرده واگر زنده باشد در ذهنم جاى ندارد ، ديگر دلم براى هيچ خيابانى تنگ نميشود ، كوچه هاى  باريك به درون تابلوها خزيدند ، 
بايد هميشه در انتظار خبر بود ، خبر يعنى بد ، 
امروز در كنارم همه چيز ساكت است ، وفردا با خيالم به ماه پرواز ميكنم   تا چهره آن كسى را كه دوست دارم در ماه ببينم  وأوازش را بشنوم  ، امروز  نگاه او بمن آهنگ ديگرى دارد  امروز به ماتم ديگرى  نشسته ام  ، امروز  شايد همه بمن بخندند  وفردا كه از جهان ميروم خواهند دانست كه چيز خنده دارى نگفتم ونبودم ، پايان 
دوشنبه ٢٨ دسامبر ٢٠١٥ ميلادى . 
ثريا ايرانمنش (حريرى) ، اسپانيا .

یکشنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۴

بسوى نور

بى مزد بود ومنت ، هر خدمتى كه كردم /يارب مباد كس را مخدوم بى عنايت ،"حافظ"

سنگهارا بر دوش كشيدم ، بسوى قله روشناييها ، بس خسته كننده بود اين راه طويل وطولانى ، كجاست أن مسيح محبوب ودوست داشتنى كه ببيند دستورات او تا چه حد بشر را به زير ميكشد ، در انتظار روشنايى كدام خداوند باشم ؟ خداى يهود ، يا خداى ابراهيم ، يا اسمعيل ؟ .
خسته ، بيمار ، عرق ريزان ، بقچه سنگين سنگهارا بر زمين گذاشتم ، سنگها يكى يكى قل خوردند و هريك به درو ن چاهكى  خزيدند ،من ماندم وسفره خالى ، خستگيها ، نوميديها، ودردها ، وقلبى كه از فشار نامردميها ، شكست درون سينه ام ،
امروز هيچ هراسى ندارم ، سنگهارا رها كردم تا رويى يكديگر سوار شوند ، و همانند آنكه تخمك ناچيزش را بسوى من پاشيد ، بى ارزش ونا توان و بدبخت در نظرم جلوه كنند ، 
چين هاى  پيشانيم را باز ميكنم ، زنجيرهارا از پاهايم بيرون ميكشم ، وأزادانه قدم در راهى ميگذارم كه انتهايش را ميدانم  تلاشم بيهوده بود ، خستگيهايم را بر دوش ميكشم وهمچنان رهروى تيز پا ميدوم ، أن زندگيهاى مقوايى ، كارتنى  ، رنگى را كه با نقاشى أنهارا زيبا جلوه داده اند ، رها ميسازم ، من هميشه به كل انديشيدم  نه به جزء و هيچگاه كل را فداى جزء نكرده ام .
امروز درد دارم ، اين دردها جسمى نيستند ،وروحي اند ،وآن تصويرى كه روزى از فرا سوى كوهها ودشتها بمن لبخند ميزد نيز گم شد .
روزى گمان ميبردم أنها روح زندگى منند و بى آنها خانه تا ريك است ، حال ميبينم  كه با بودن آنها در خانه جاى نفس كشيدن نيست ، نفس هاى مسموم و مخلوط با ريا ودروغ ودورنگيها ، نغمه هاى آنها ديگر در گو ش من خوشنوا نيستند ، آنها هيچگاه مرا صدا نكردند ، من بودم كه مانند شبانى از دور. آنهارا پاييدم تا طعمه گرگها نشوند ،حال در كنار مردان پر هراس خود سفر ميكنند ومن تنها ، عصايم را بر داشته به راهم ادامه ميدهم ، به زهدان خود مينگرم كه جايگاه گرم أنها بود وامروز هر دو خالى شديم 
از پشت شيشه  هاى كدر به خيابان خالى نظر مياندازم ،همه جا خاليست ، دلم بد جور فرياد ميكشد ،فانوسى را كه براى معبرم  برداشته بودم كنار ميگذارم ، در تاريكى بهتر ميتوانم راه را پيدا كنم ، 
در اين شبهاى سياه وتا ريك ، ابرى وبادى وبارانى ،از پاى تا بسر همه جانم شده ، درد ، وآن آهنگ پر صلابت عشق ديگر از سينه ام بر نميخيزد ،خشم همه وجودم  فرا گرفته اما أنرا فرو ميدهم ، همه چيزرا ميتوانم ببخشم غير از دروغ وريا كاريها واينكه بخيال خود ابلهى ساده لو ح هستم ، نه اينرا محال است ببخشم ، من مهربانم ، با گذشتم ، وعاشق عشق ، نه إبلهم ،نه ساده لوح ونه بيهوش كه نتوانم پنهان كاريها وريا كارهارا ببينم ، چشمان من چند سويند ،
دلم عشق را ميخواند ، وانرا مانند بيرقى بالا گرفتم تا همهرا به زيو لواى أن بياورم ، اشتباه بود ، عشق را مانند يك زمزمه درون سينه ات پنهان نگاهدار ، سكه ها را بشمار ، آنهارا رو كن ،  صداى خوشى دارند همه بسوى آن صدا هجوم مياورند ، عشق بيصداست ،تنها خودت صداى پاهايش را ميشنوى ، 
يك روز تمام در تختخواب افتادم ، نيمه شب برخاستم ، مشتى شوراى شور روى اجاق برايم بجا گذاشته بوند أنهارا درون سطل زباله خالى كردم  ، ليوانى  قهوه تلخ مزه ديگرى دارد ، در انتظار ميمانم ، در انتظار فرصت فرار ، از اين دشت خالى.
 .ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، يكشنبه ٢٨/١٢/٢٠١٥ميلادى 

شنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۴

ماده خام 
اين عقل ماست كه بايد   درست كار كند وشعورمان  كه مارا راهنمايى ميكند ،وأوست كه دوستى ودشمنى را  معين ميسازد  واين اوست كه نشان ميدهد كه چگونه  از هر مواد خامى بايد چيزى ساخت در خور شعور  هر چيزى وهر موجودى تشكيل شده از مواد خام ،  نه حواس دارد ونه به چيزى  ميانديشد ،ماده خام شايد لبريز از فضيلت باشد  حو اس  وعواطفه بايد  توام باشند تا با قدرت عقل از آنها بهره بگيرد . 
متاسفانه امروز  ديگر كسى باين مسايل  نميانديشد از قدرت عقل واستقامت شعور بهره اى نميبرد همه حواس جمع ميشود بسوى يك نقطه . 
من امروز ميان روز وشب أويخته ام ،  ودر پى سرودى هستم  كه بمن عشق ومهربانى را عطا كند  همه حواسم آنجاست در ميان  منظومه اى كه ساختم ، اما اين ستاره هاى سر گردان تنها به دور خودشان ميچرخند فارغ از أن أسمان پاك وآبى كه برايشان يك لحاف ابريشمى بود ولالايى ميخواند ،  آخ كه امشب خنجر بيشعورى تا دسته در سينه ام فرو رفت ،  وعقل تازيانه ميزد كه شعور اكتسابى نيست شعور ذاتى است در اجتماع تكامل ميابد ، روزى در زهدان من پيكرى ميگشت كه سخت به أن دلبسته بودم وامروز غريبه هايى جلوم نشسته اند كه نه آنهارا  ميشناسم و نه زبانشان را ميفهمم  اين لخته  هاى  خون نياز  به مادرى وسپس قابله اى داشتند  ومن داشتم پيكرشان را بى آنكه بدانم از سنگ ميتراشيدم از هيچ ، چيزى خلق كردم ، وامروز هيچ دوباره در ون دستهايم مانده ،  آنچه أنروزهاحواس  و شعور وعقل من ميگفت  كه با انديشه هايم سازگارى نداشتند  من اين مواد خام را به شكل خود ساختم  وامروز در ميان دستهاى بى رمق آنها  تبديل به يك مواد خام شده ام دارم كم كم شكل خودرا از دست ميدهم ،  اين خو است من بود كه آنهارا ساختم  ودر گوهر وجود هريك چيزى به وديعه گذاشتم ، أن وديعه ذوب شد واز بين رفت ، امروز از خود ميرسم كه :
آنها كيانند . ومن كى هستم ؟ من هنوز حواص وعاطفه خودرا  در ميان سينه ومغزم پنهان دارم  آيا آنها نيز مانند منند ؟ ،نه گمان نكنم ، غريبه هايى هستند كه من در كنارشان راه ميروم همسايهاى قديمى ،
ثريا ايرانمنش ( افتخارا ، حريرى ) اسپانيا ، ٢٦ دسامبر ٢٠١٥ ميلادى. 

جمعه، دی ۰۴، ۱۳۹۴

زنگها بصدا در آمدند 

زنگها ميكوبند ، ونويد زادروز كسى را ميدهند كه بظاهر براى صلح وأرامش بر صليب رفت ، زنگهاى شهر پر سر وصدايند ومؤمنين وپيروان اورا براى دعا فرا ميخوانند ، آيا به راستى اين ملت شكم باره وخود پرست در چنين شبى وچنين ظاهرى بياد شكم فرو رفت وكرسنگى كشيده او هستند ؟  أيا زخمهايى كه بر پيكرش وارد أمد ميشناسند ؟ بطور قطع ويقين ،ًنه ! بهانه ايست برى گرد هم أبيها ، سُوَر چرانها وانباشتن شكم ها از مواد مانده در ته انبارها ، گوشتهاى فاسد ، ماهيان گنديده و شرابهاى درون خمره چند ساله ، بهانه خوبى است ، 
در يك روز دراز كه چشمانمان بى هيچ روشنايى بخوبى ميبيند ، كرسنگانى را كه در زير پلها خوابيده اند ، آنها نيز راه اورا پيمودند اما راهى كه رهبرانشان ميرفتند از آنها جدا بود ، ودر يقين آنها هيچگاه خطوطى عبور نميكرد ،  اين مردمان فرومانده وتهيدست  ، در زندگى هيچگاه بفكرشان خطور نميكر د كه ناگهان جهان زير وزبر شود  آنها گام بگمام بر ميداشتند ، رهبران ميدويدند ، أنها پشت ديوار بيكسى  ماندند ، رهبران  از ديوار بلند پريدند  ، آنها نميدانستند كه سير وگردش درجهان ، رسيدن از روى ديوارهاى بلند خار دار است ، خارى را كه  خود اربابان كاشتند ، فردا همه چيز تمام ميشود ، نه ، هنوز ادامه دارد ، بر سر تولد او نيز اختلاف است ، تا ششم سال أينده ، هنوز رنگها مانند شن بصورتت پاشيده ميشوند وهنوز بچه هاى كوچك به دنبال اسباب بازيهاى هستند كه يكديگرا بكشند ،
زنگها همچنان ميكوبند ونويد يك روز خوش را بمردم ميدهند ، اما دلهاى سوگوار چى ؟ دلهاى زخم خورده ، چى ؟ اين شبهاى روشن براى شمردن گام هاى توست كه بكدام  سو ميروى ؟ يا از مايى ويا بر مايى ! امروز  رسومات وروشناييها  يكدست ودر يك زمان بوجود ميايند ، لايه هاى  بسيار نازك تاريكى در تركهاى باز ديوارها خودنمايى ميكنند وچشمان بزرگ (عقابها) روشنايى خودرا دارند ،
زير پاهاى ما شب قرار دارد ، با ابرهاى تاريك ، اين از نوع بد بينى روان شناسي نيست كه خوب  ، عينكت  را خوب بشنوى ، ! نه شب تاريكى  در انتظارمان هست ، شب وحشت ، گشتى هاى امنيتى ، با لباسهاى يك شكل ، و سم ريزه هايى كه از هر سوراخ به زندگيت وارد ميشوند تا روح وجسم ترا مسموم سازند ، 
روزى أواى اين ناقوسها ، چقدر دلپذير  بودند ، وامروز تا اندازه گوش خراشند ، وأن موجود نحيف نميدانست كه پيروانش از كدام درب وارد ميشوند و درانتظارم جان دادن هر ساعت او بودند حال جنازه اشرا با طلا درست كرده به هرگردنى إويزان اسًت   ودر هر مكعبى زير صد ها شمع روشن ميدرخشد ،ًجعبه زير پايش براى جمع أورى سكه ها وخزيدن آنها  به بانكهاست ، او هيچگاه سيستم بانكدارى جهانى را نميدانست چيست ، از جبر وزور مفتخوران وربا خواران به عذاب أمده بود ، شورش كرد واين شورش زير نظام حكومتى كه هنوز هم ادامه دارد خوابيد ، 
زنگها به صدا در أمده اند ، براى  فراخواندن مومنين نمايشى وسپس سفره پهن ،مستيها  ، پايان
ثريا ايرانمنش ( حريرى) ،اسپانيا
٢٥ دسامبر ٢٠١٥ ميلادى ، 

چهارشنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۴

اولبن سلام

انسان گاهی بیخردانه بسوی تجربه های بی معنا میرود ، گویی با خود ضدیت دارد ویا با اجتماع اطراف ، دچار گره خوردگی روح میشود ،  گاهی آنچنان غرق در افکار  وهوای مرطوب ومه گرفته میشود که خودرا فرا موش میکند ،  این آغاز یک تجربه است چه بسا پایان غم انگیزی هم داشته باشد ،  آنهاییکه د ریک گروه هستند ، مجبورند با هم باشند وبطریقی یکدیگرا تغذیه کنند ولو به قیمت خون دیگری باشد ،  آنها دیگر در پی گشودن گره ها نیستند هر روز گره محکمتر میشود تا جایی که به غرقاب فرو میروند  .
حقیقت ، عشق ، وخدا همه قربانی این تجربیات بی معنا  وگره خوردگی با گروه شده بعنوان یک وسیله ، یک اسباب بازی ویا یک سر گرمی به آن مینگرند  وقربانیان فراموش میکنند که کی وچگونه دراین غرقاب فرو رفته اند ،  آنها درمیان همین پر زدنها وگره خوردنها  پیوسته مانند یک دندان کرم خورده بسوی تعفن پیش میروند  تلخی ؛ وازدگی ،  وبی ثباتی روح ، رفتار وکردار  ، آه ، باید پاها واندام بسیار محکمی داشته باشی تا بتوانی از این کوه بالا بروی ویا مواظب باشی تا به قعر دره نروی ،  معرفت فراموش میشود، اصالتها گم میشوند ،  وپیوندهای نا مربوط و نا مطمئن وبه دنبالش گرد واعتیاد و سپس سایر چیزها .....
خودی که گم شده سخت است پیدا شود ، خود گم کرده بدترین نوع زندگی یک انسان است  او دیگر به دنبال جویندگی خود نمیرود  معرفترا فراموش کرده است ، نیرو خرد وخوب اندیشی را به دست باد سپرده است ، عمرش را درکنار همان گره ها تمام میکند  گاهی این گم شده درتارییکها هنوز خود نمیداند که تا کجا پیش رفته ، همچنان میرود وهمچنان میتازد  نه به خود شک دارد  ونه به گروهی که با آنها گره خورده است ،  در تاریکی وجودش گرد خود میچرخد  ، زندگی ، با خود زیستن ! اما آن خودرا نیز کم دارد  گمشده ،  خرد شده ،  بعبارت دیگر سر گشته و، نامفهوم ونا پیداست ، 
عطار میسراید " چنان گم گشته ام  وز خویش رفته ،  که گویی عمر یکدم ندارم " \  » ندارم دل«  بسی جستم دلم باز  » 
وگر دارم  از این عالم ندارم \
بیدلی ، همان احساس گمگشتگی  خود  ویا از خویش بیرون رفتن است  ، او گم شده ، وچنان گم شده که دیگر باز یافتنش  امکان ندارد .
تمام عرفا و علمای عالم دراین فکرند که انسان از خود بیرون شود وبه عالمی بپیوندد نا معلوم ، این عالمرا آنها نیز در تخیل خود ساخته اند وبرای آنکه دراین راه تنها نباشند دیگرانرا نیز به دنبال خود میکشند ، انسان درهر دینی ،  هر ایده ولوژی وهر فلسفه ای تاری بگرد خود میکشد  واز درون این تار  پرده پندار را روی خود کشیده وخودرا گم میکند  او هیچ عینیتی با آنچه که میکوشید به آن اعتقاد داشته باشد ندارد . تنها در آن پرده پندار احساس امنیت میکند ، وبدین شیوه نا آگاهانه  خودرا درآن دریای بیکران غرق میسازد  میل دارد پیله اش را هرروز مجکمتر کند  ودر این جاست که گم میشود ،  وزمانیکه گم شد دیگر چیزی نه میبیند ، نه احساس میکند ونه میفهمد او بفکر آن است که پیله اش ترک بر ندارد .  این ساختار انسان امروزی ماست . پایان 
ثریا ایرانمنش ( حریری) اسپانیا 
 23 دسامبر 2-15 میلادی .