آدمى
راههاى در بيابان ، خيابانهايى در شهر .
شايد جهان ما تنها بيابان بود ، أب بود ، هوا بود، از سيب أدم وحواى گناهكار خبرى نبود ، تنها بيابان بود ودشتى سوزان و در سويى ديگر سرمايى طاقت فرسا ، هركسى كه در اين بيابانها راه ميرفت ،حماسه اى ميسرود ، واز راهى كه به يك چشمه شيرين أب ميرسيد ، مژده ميداد ، اين راهها هيچگاه به أن چشمه گوارا نرسيدند ، اما همچنان نويد داده ،ميشد سپس به شهرهاى به ساختمانهاى بلند وعبادتگاههاى بزرگ ختم شدند وراهها طولانى تر ،سپس شهر ها بوجود أمدند ومرزها ، از أن پس خيابانهاى بزرگ شهر ساخته شدتد ، ومردمان هر روز كوچكتر ، تا به مقام يك مورچه تنزل پيدا كردند .
امروز همه خيابانها بهم راه دارند ، اما بيابانها تنهايند ، خيابانها همگانى شدند با تفاووت بسيار ، أنروزها در خيابانها وبيابانها ميتوانستى راه بروى ويا ول بگردى ، امروز همه جا زير نور چراغهاى زرد كمر نگ ترا ميپايند ،آن روزها ميشد فكر كرد وانديشيد ، اما امروز زير نور سرخ انديشه ترا مينگرند ،
أن روزها هر رهروى كوله بار سنگينش را به دروازه بان شهر ميسپرد وبى غايت وراحت وارد شهر ميشد ، براى گردش أزاد بود ، براى عشق ورزيدن ودوست داشتن أزاد بود ، حال بايد دهانت را بدوزى وعشق را در پستوى خانه ات نهان كنى تا مبادا بجرم عشق ورزي به دارت بكشند ،
أنروزها خيابانها براى گردش أزاد بودند هر كسى بسوى هدفى كه داشت ميرفت ، هرخيابان وهر كوچه همه راهها بهم مياميختند ، كلهارا بهم گره ميزدند با لباسهاى زيبا و خوشرنگ، از هنرتراشان وپيكرسازان ونقاشان سخن ميگفتند وزير لب أواز ميخواندند ،
امروز همه راهها به تنگ راهه ختم ميشوند ، هيچكس به راه دلخواه خود نميرود ، وهيچ كوچه اى براى توقف نيست ، امروز در كوچه ها وخيابانها همه براى يكديگر ناشناخته اند ، مرگ تنها موردى است كه ساعتى أنهارا بهم وصل ميكند وسپس جدايى تا مرگ ديگرى در خيابان وكوچه تنگترى ،
نه ، ديگر دلم براى همسايه ام تنك نميشود ، همسايه من سالهاست مرده واگر زنده باشد در ذهنم جاى ندارد ، ديگر دلم براى هيچ خيابانى تنگ نميشود ، كوچه هاى باريك به درون تابلوها خزيدند ،
بايد هميشه در انتظار خبر بود ، خبر يعنى بد ،
امروز در كنارم همه چيز ساكت است ، وفردا با خيالم به ماه پرواز ميكنم تا چهره آن كسى را كه دوست دارم در ماه ببينم وأوازش را بشنوم ، امروز نگاه او بمن آهنگ ديگرى دارد امروز به ماتم ديگرى نشسته ام ، امروز شايد همه بمن بخندند وفردا كه از جهان ميروم خواهند دانست كه چيز خنده دارى نگفتم ونبودم ، پايان
دوشنبه ٢٨ دسامبر ٢٠١٥ ميلادى .
ثريا ايرانمنش (حريرى) ، اسپانيا .