دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۴

آدمى 
راههاى در بيابان ، خيابانهايى در شهر  . 
شايد جهان ما تنها بيابان بود ، أب بود ، هوا بود، از سيب أدم وحواى  گناهكار خبرى نبود ،  تنها بيابان بود ودشتى سوزان و در سويى ديگر سرمايى طاقت فرسا ، هركسى كه در اين بيابانها راه ميرفت ،حماسه اى ميسرود ، واز راهى كه به يك چشمه شيرين أب ميرسيد ، مژده ميداد ،  اين راهها هيچگاه به أن چشمه گوارا نرسيدند ، اما همچنان نويد  داده ،ميشد سپس به شهرهاى به ساختمانهاى بلند وعبادتگاههاى  بزرگ ختم شدند وراهها طولانى تر ،سپس شهر ها بوجود أمدند ومرزها ،  از أن پس خيابانهاى بزرگ شهر ساخته شدتد ، ومردمان هر روز كوچكتر ، تا به مقام يك مورچه تنزل پيدا كردند .
امروز همه خيابانها بهم راه دارند ، اما بيابانها تنهايند ، خيابانها همگانى شدند با تفاووت بسيار ، أنروزها در خيابانها وبيابانها ميتوانستى راه بروى ويا ول بگردى ، امروز همه جا زير نور چراغهاى زرد كمر نگ ترا ميپايند ،آن روزها ميشد فكر كرد  وانديشيد ، اما امروز زير نور سرخ انديشه ترا مينگرند ،
أن روزها هر رهروى كوله بار سنگينش را به دروازه بان شهر ميسپرد وبى غايت وراحت وارد شهر ميشد ، براى گردش أزاد بود ، براى عشق ورزيدن  ودوست  داشتن أزاد بود ، حال بايد دهانت را بدوزى وعشق را در پستوى خانه ات نهان كنى تا مبادا بجرم عشق ورزي به دارت بكشند ، 
أنروزها خيابانها براى گردش أزاد بودند  هر كسى بسوى هدفى كه داشت ميرفت ، هرخيابان وهر كوچه  همه راهها بهم مياميختند ،  كلهارا بهم گره ميزدند  با لباسهاى زيبا و خوشرنگ، از هنرتراشان وپيكرسازان ونقاشان سخن ميگفتند وزير لب أواز ميخواندند ،
امروز همه راهها به تنگ راهه ختم ميشوند ،  هيچكس به راه دلخواه خود نميرود ، وهيچ كوچه اى براى توقف نيست ، امروز در كوچه ها وخيابانها همه براى يكديگر ناشناخته اند ، مرگ تنها موردى است كه ساعتى أنهارا بهم وصل ميكند وسپس جدايى تا مرگ ديگرى در خيابان   وكوچه تنگترى ،
نه ، ديگر دلم براى همسايه ام تنك نميشود ، همسايه من سالهاست مرده واگر زنده باشد در ذهنم جاى ندارد ، ديگر دلم براى هيچ خيابانى تنگ نميشود ، كوچه هاى  باريك به درون تابلوها خزيدند ، 
بايد هميشه در انتظار خبر بود ، خبر يعنى بد ، 
امروز در كنارم همه چيز ساكت است ، وفردا با خيالم به ماه پرواز ميكنم   تا چهره آن كسى را كه دوست دارم در ماه ببينم  وأوازش را بشنوم  ، امروز  نگاه او بمن آهنگ ديگرى دارد  امروز به ماتم ديگرى  نشسته ام  ، امروز  شايد همه بمن بخندند  وفردا كه از جهان ميروم خواهند دانست كه چيز خنده دارى نگفتم ونبودم ، پايان 
دوشنبه ٢٨ دسامبر ٢٠١٥ ميلادى . 
ثريا ايرانمنش (حريرى) ، اسپانيا .