بسوى نور
بى مزد بود ومنت ، هر خدمتى كه كردم /يارب مباد كس را مخدوم بى عنايت ،"حافظ"
سنگهارا بر دوش كشيدم ، بسوى قله روشناييها ، بس خسته كننده بود اين راه طويل وطولانى ، كجاست أن مسيح محبوب ودوست داشتنى كه ببيند دستورات او تا چه حد بشر را به زير ميكشد ، در انتظار روشنايى كدام خداوند باشم ؟ خداى يهود ، يا خداى ابراهيم ، يا اسمعيل ؟ .
خسته ، بيمار ، عرق ريزان ، بقچه سنگين سنگهارا بر زمين گذاشتم ، سنگها يكى يكى قل خوردند و هريك به درو ن چاهكى خزيدند ،من ماندم وسفره خالى ، خستگيها ، نوميديها، ودردها ، وقلبى كه از فشار نامردميها ، شكست درون سينه ام ،
امروز هيچ هراسى ندارم ، سنگهارا رها كردم تا رويى يكديگر سوار شوند ، و همانند آنكه تخمك ناچيزش را بسوى من پاشيد ، بى ارزش ونا توان و بدبخت در نظرم جلوه كنند ،
چين هاى پيشانيم را باز ميكنم ، زنجيرهارا از پاهايم بيرون ميكشم ، وأزادانه قدم در راهى ميگذارم كه انتهايش را ميدانم تلاشم بيهوده بود ، خستگيهايم را بر دوش ميكشم وهمچنان رهروى تيز پا ميدوم ، أن زندگيهاى مقوايى ، كارتنى ، رنگى را كه با نقاشى أنهارا زيبا جلوه داده اند ، رها ميسازم ، من هميشه به كل انديشيدم نه به جزء و هيچگاه كل را فداى جزء نكرده ام .
امروز درد دارم ، اين دردها جسمى نيستند ،وروحي اند ،وآن تصويرى كه روزى از فرا سوى كوهها ودشتها بمن لبخند ميزد نيز گم شد .
روزى گمان ميبردم أنها روح زندگى منند و بى آنها خانه تا ريك است ، حال ميبينم كه با بودن آنها در خانه جاى نفس كشيدن نيست ، نفس هاى مسموم و مخلوط با ريا ودروغ ودورنگيها ، نغمه هاى آنها ديگر در گو ش من خوشنوا نيستند ، آنها هيچگاه مرا صدا نكردند ، من بودم كه مانند شبانى از دور. آنهارا پاييدم تا طعمه گرگها نشوند ،حال در كنار مردان پر هراس خود سفر ميكنند ومن تنها ، عصايم را بر داشته به راهم ادامه ميدهم ، به زهدان خود مينگرم كه جايگاه گرم أنها بود وامروز هر دو خالى شديم
از پشت شيشه هاى كدر به خيابان خالى نظر مياندازم ،همه جا خاليست ، دلم بد جور فرياد ميكشد ،فانوسى را كه براى معبرم برداشته بودم كنار ميگذارم ، در تاريكى بهتر ميتوانم راه را پيدا كنم ،
در اين شبهاى سياه وتا ريك ، ابرى وبادى وبارانى ،از پاى تا بسر همه جانم شده ، درد ، وآن آهنگ پر صلابت عشق ديگر از سينه ام بر نميخيزد ،خشم همه وجودم فرا گرفته اما أنرا فرو ميدهم ، همه چيزرا ميتوانم ببخشم غير از دروغ وريا كاريها واينكه بخيال خود ابلهى ساده لو ح هستم ، نه اينرا محال است ببخشم ، من مهربانم ، با گذشتم ، وعاشق عشق ، نه إبلهم ،نه ساده لوح ونه بيهوش كه نتوانم پنهان كاريها وريا كارهارا ببينم ، چشمان من چند سويند ،
دلم عشق را ميخواند ، وانرا مانند بيرقى بالا گرفتم تا همهرا به زيو لواى أن بياورم ، اشتباه بود ، عشق را مانند يك زمزمه درون سينه ات پنهان نگاهدار ، سكه ها را بشمار ، آنهارا رو كن ، صداى خوشى دارند همه بسوى آن صدا هجوم مياورند ، عشق بيصداست ،تنها خودت صداى پاهايش را ميشنوى ،
يك روز تمام در تختخواب افتادم ، نيمه شب برخاستم ، مشتى شوراى شور روى اجاق برايم بجا گذاشته بوند أنهارا درون سطل زباله خالى كردم ، ليوانى قهوه تلخ مزه ديگرى دارد ، در انتظار ميمانم ، در انتظار فرصت فرار ، از اين دشت خالى.
.ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، يكشنبه ٢٨/١٢/٢٠١٥ميلادى