انسان گاهی بیخردانه بسوی تجربه های بی معنا میرود ، گویی با خود ضدیت دارد ویا با اجتماع اطراف ، دچار گره خوردگی روح میشود ، گاهی آنچنان غرق در افکار وهوای مرطوب ومه گرفته میشود که خودرا فرا موش میکند ، این آغاز یک تجربه است چه بسا پایان غم انگیزی هم داشته باشد ، آنهاییکه د ریک گروه هستند ، مجبورند با هم باشند وبطریقی یکدیگرا تغذیه کنند ولو به قیمت خون دیگری باشد ، آنها دیگر در پی گشودن گره ها نیستند هر روز گره محکمتر میشود تا جایی که به غرقاب فرو میروند .
حقیقت ، عشق ، وخدا همه قربانی این تجربیات بی معنا وگره خوردگی با گروه شده بعنوان یک وسیله ، یک اسباب بازی ویا یک سر گرمی به آن مینگرند وقربانیان فراموش میکنند که کی وچگونه دراین غرقاب فرو رفته اند ، آنها درمیان همین پر زدنها وگره خوردنها پیوسته مانند یک دندان کرم خورده بسوی تعفن پیش میروند تلخی ؛ وازدگی ، وبی ثباتی روح ، رفتار وکردار ، آه ، باید پاها واندام بسیار محکمی داشته باشی تا بتوانی از این کوه بالا بروی ویا مواظب باشی تا به قعر دره نروی ، معرفت فراموش میشود، اصالتها گم میشوند ، وپیوندهای نا مربوط و نا مطمئن وبه دنبالش گرد واعتیاد و سپس سایر چیزها .....
خودی که گم شده سخت است پیدا شود ، خود گم کرده بدترین نوع زندگی یک انسان است او دیگر به دنبال جویندگی خود نمیرود معرفترا فراموش کرده است ، نیرو خرد وخوب اندیشی را به دست باد سپرده است ، عمرش را درکنار همان گره ها تمام میکند گاهی این گم شده درتارییکها هنوز خود نمیداند که تا کجا پیش رفته ، همچنان میرود وهمچنان میتازد نه به خود شک دارد ونه به گروهی که با آنها گره خورده است ، در تاریکی وجودش گرد خود میچرخد ، زندگی ، با خود زیستن ! اما آن خودرا نیز کم دارد گمشده ، خرد شده ، بعبارت دیگر سر گشته و، نامفهوم ونا پیداست ،
عطار میسراید " چنان گم گشته ام وز خویش رفته ، که گویی عمر یکدم ندارم " \ » ندارم دل« بسی جستم دلم باز »
وگر دارم از این عالم ندارم \
بیدلی ، همان احساس گمگشتگی خود ویا از خویش بیرون رفتن است ، او گم شده ، وچنان گم شده که دیگر باز یافتنش امکان ندارد .
تمام عرفا و علمای عالم دراین فکرند که انسان از خود بیرون شود وبه عالمی بپیوندد نا معلوم ، این عالمرا آنها نیز در تخیل خود ساخته اند وبرای آنکه دراین راه تنها نباشند دیگرانرا نیز به دنبال خود میکشند ، انسان درهر دینی ، هر ایده ولوژی وهر فلسفه ای تاری بگرد خود میکشد واز درون این تار پرده پندار را روی خود کشیده وخودرا گم میکند او هیچ عینیتی با آنچه که میکوشید به آن اعتقاد داشته باشد ندارد . تنها در آن پرده پندار احساس امنیت میکند ، وبدین شیوه نا آگاهانه خودرا درآن دریای بیکران غرق میسازد میل دارد پیله اش را هرروز مجکمتر کند ودر این جاست که گم میشود ، وزمانیکه گم شد دیگر چیزی نه میبیند ، نه احساس میکند ونه میفهمد او بفکر آن است که پیله اش ترک بر ندارد . این ساختار انسان امروزی ماست . پایان
ثریا ایرانمنش ( حریری) اسپانیا
23 دسامبر 2-15 میلادی .