دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۴

درود بر عشق ،
بدرود غم ،

در هر گرهى از واژه هايم ترا ميخوانم ،  وهر خطى را بو ميكشم ، همه بند ها در انتظار منند 
من سلامى دوباره دارم ، بتو اى عشق ،
من أتشى از كاخ خدايان دزديدم ، أنرا درون سينه ام كاشتم ،
شعله كشيد ، أنچنان كه جهانرا بسوزاند ،
واژهايم درانتظار تو بودند ، 
صداى گامهايترا شنيدم ، بسويت دويدم ، غمها را پشت سر نهادم ،گفتم :
درود اى عشق ،
هم اكنون جنين ترا در درون دارم ، أنرا مي پرورانم ، تا مانند تو بزرگ شود ،
هيچگاه به مرگ نمى انديشم ،  در زخم زمانم  ومنتظر ،
كشتزار من ، در انتظار با ران است ، 
تا به گرد خرمن أتش زده من ، نمى أب برساند 
بى تو هيچم ، اى عشق ، باتو همه هستم ،
دريچه قلبم را كشودم ، گنجينه سينه امرا بتو نشان دادم ،
ترا آنجا نهان ساختم ، 
دوراز دسترس شبگردان ،
تو گنج پنهان منى، من از قيمت تو آگاهم ،
درب آسمانرا كوبيدم ، كوبيدم 
،خداى عشق خواب ألود بود 
ترا خواستم ، تو درخواب بودى طفل من ،
بيدارت كردم ،
و به كنج خلوت خويش أوردمت ،
درود بر تو اى عشق ، 
بدرود با تو اى غم  

دوشنبه ، ١٤/١٢/٢٠١٥ميلادى 
ثريا ايرانمنش (حريرى ). اسپانيا

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۴

باغ زيباى عشق
نخستين آدم روى زمين در بوستان عشق ،زيست به آغواى مارى خوش خط وخال ،كنايه از عشقهاى امروز است وماران  خوش خط و خال ، ظاهرا انسان نميبايست ميوه معرفت را بخورد وهمچنان يك گوساله در بهشت خداوند بچرد به همبن دليل نافرمانى  رانده درگاه خدايش شد .
از آن زمان ، بشر  در تبعيد وآوارگى بسر برد وميبرد  ، زيستن در بهشت خداوند هر چقدر هم دلپذير باشد بدون  معرفت  بى ارزش است ، 
نخستين انسان كه بود ، وچگونه عشق به قلبش راه يافت  وسپس به بقيه آدميان آموخت كه عشق مراد زندگى است ، خدايان بيشمارى از عشق متولد شدند ، آمدند ورفتند ،
امروز من به زبان مردم حرف ميزنم ومينويسم ،  اما كمتر كسى خواست تابفهمد ، دين آمد ، عشق دردلها مرد سپس عشق تقسيم شد بين ارواح نامريى ،ً وامروز هركجا كه فهم نكته اى را احساس نكنند از روى آن ميپرند ،  ومن هركجا فهم نكنم ميايستم تا بفهمم  آنرا ميجويم  وميجوم اگر زير زبانم تلخ بود ، آنرا تف ميكنم ، براى پيشرفت در كارى بايد مردم را به دنبال خودكشيد  ،  بدون مردم پيشرفتى حاصل نميشود ، امروز هيچكس به دنبال كلمات گمشده نميرود ،تنها جرينك جرينك سكه هاى طلاست  كه خوش آهگند ، كشيدن مردم بسوى عشق ،مانند كشيدن كوهى به آسمان است ، ومن هرچه بنويسم ،براى انديشيدن نميخواهند ،به اكراه ميخوانند ،  سپس در همانجايى كه بوده اند مياستند. وچنگهايشان را  در همانجا كه ايستاده اند فرو ميكنند  تا ازجا نجنبند ،همانطوريكه آزادى  خودرا از دست دادند وبه چنگال اسارت افتادند امروز همه دارند به سوى پايين ميغلطندند هرچه هم بخواهى آنهارا بالا بكشى سنگين تر ميشوند  ونفس من تنگتر !!.
روزى نوشتم وگفتم كه عشق هميشه در من هست  اگر چه خاموش باشد  مانند برفى كه در تاريكى نشسته تنها چشمان تيز بين زيبايى أنرا درك ميكنند ، اين عشق ناگهان ميدرخشد. وگويا ميشود  فرياد ميشود  و به حريق مبدل ميگردد  ميسوزد ميسوزاند.
امروز در مرز ايستاده ام ، روى خط راه ميروم ، انتهاى جاده نامعلوم است من در وسط جاده ميايستم تا لحظه اى درنگ كنم ، أبى گوار از سبوى عشق بنوشم ، در بوستان پر كل إن گردش كنم ورايحه  أنرا به مشام جانم برسانم و سپس تكه اى از إنرا با خود همراه ببرم مانند كل سرخى تا پژ مرده نشده اورا ببويم ،واز رايحه آن سر مست شوم ، واى بر دلهايى كه سخت وسنگى اند ،مغزهايى كه خامند  ونا پخته  ويا درونشان خاليست ، آنها چه ميدانند عشق چيست ،كورند ولآل ودر پى  أن گمشده دوان ، يكى به دينش ميتازد ديگرى به جواهراتش،سومى به ارقام حساب بانكيش ، من ،اما به عشق ميانديشم ، خون در رگهايم بسرعت حركت ميكند ، قلبم ميطپد صورتم گلى ميشود ،چشمانم برق ميزنند ، عشق خودرا هويدا ميسازد، چشمانم رسوا گرند ،
فرشته ،عشق نداند كه چيست / بياور شرابى وبر خاك آدم ريز ، 
ثريا ايرانمش ، (حريرى) ،اسپانيا 
يكشنبه ١٣/١٢/٢٠١٥ ميلادى 


جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۹۴

پسر باغبان بخش پایانی داستان


ارباب در این چند شب صد سال پیر شده بود ، شکسته شده بود تا امروز باین جوان بصورت پسر خودش نگاه میکرد از هیچ کمکی برای او دریغ نداشت ، هرگاه پدرش تقاضای کمک مالی میکرد او بی هیچ پرسشی  درخواست اورا اجابت میکرد ، حال این گرگ ، این مار سمی چگونه اورا وزندگی اورا با سم حود آلوده ساخت ؟!  نسان ،  کهنه  میشود با خدای قدیمی خود آهسته میرود آهسته میاید  گاهی شوقی پدید میاید ، وزمانی این شوق به خون آلوده میگردد من مرد خوشبختی بودم ؟! یا گما ن میبردم که خوشبختم ؟!  آو سیگاری بیرون آورد وروشن کرد وگفت :
هم دراینجا خواهم ایستاد :
پیغامم را به زودی خواهید شنید .برای دو تکه  آشغل ویا دوقرص نان  برای هیچ ، هیچ  خانواده ای را ویران میکنی ؟  :
این چه دنیایی است ؟ 
رو به همسرش کرد وگفت باید به یک سفر چند روزه بروم بگو فورا چمدان مرا ببندند ،  پس از حاضر شدن چمدان خدمتکارانرا مرخص کرد .
چمدانشرا برداشت وخودش بدون راننده پشت فرمان اتومبیل قرار گرفت واز درباغ بیرون رفت .
از آنسوی باغ گرگر بچه ،  مغرور اراسته ،  با ساغت طلایی  که بر مچ اوبرق میزد جلوی او ایستاد ، ارباب پشتش لرزید اما با خونسردی  رو باو کرد وگفت :
چند روزی مواظب همسرم باش بیمار است ، خون جلوی چشمانش را گرفته بود از او جدا شد وراه جاده را درپیش گرفت . وبا خود گفت :
پیغامم را به زودی خواهید گرفت . وچمدانش که کنارش بود مانند فرزندش آنرا نوازش کرد واشگ از چشمانش فقروریخت .
آن کوه نیز درهم شکسته بود .
نزدیک غروب بود  هوا میرفت که رو به خنکی برود  جوان  با یک پیراهن سفید ابریشمی  با بازوان لخت ، یقه باز  در حالیکه سینه پر مویش را به تماشا گذاشته بود وارد اطاق شد .
زن فورا جلو دوید واورا دربغل گرفت  اورا بوسید ، بو کشید ودرحالیکه میگریست  میخواست باو بگوید  که از او باردار شده است  اما   ،فرصت نیافت ، مرد اورا به اطاق خواب کشاند .
 درخانه هیچکس نبود ، بچه ها بخانه عمه شان رفته بودن خدمتکاران نیز با تعجب  به یک مرخصی  رفته بودن اما همه درهمان حول وحوالی خانه میگشتند ۀ، چیزی دردرون یک یک آنها  ، به حرکت آمده بود ،؛ یعنی چه ؟  بانو درخانه تنهاست وبیمار ،  آن روز پاییز خانه خلوت وهوا نیز به رنگ خاکستری بود، تیغه آفتاب هنوز بر آسمان همرنگ لکه خونی نشسته بود  آن دو دراطاق خواب بودند وجوان مانند یک حیوان گرسنه داشت اورا میبلعید .....
در اطاق باز شد ....
شلیک چند گلوله وهمه چیز به پابان رسید /
ارباب به طرف تلفن رفت وگوشی را برداشت تا پلیس را خبر کند .
وعالیجناب در آنسوی شهر روی بالکن نشسته داشت کتاب میخواند واز خود میپرسید :
این پسرک کجاست ؟ چرا دیرکرده ؟.......
زن بیوه در پشت پنجره داشت سیگار میکشید ومیگریست واز خود میپرسید ، چرا امروز نیامده ؟ قرار بود سر ساعت بیاید ؟.
آن دخترک خردسال در حالیکه حجابش را محکم گرفته بود بدون مادرش بیرون آمد تا نامه مچاله شده ای را که شب قبل دریافت کرده بود با جوابش باو بدهد . کوچه داشت درتاریکی فرو میرفت ، چراغهای باغ همه خاموش بودند ، کلاغهای روی شاخه ها نعره میزدند .
پیر مرد باغبان درون اطاقش داشت چپق تازها ی را روشن میکرد وهمسرش در حال گرم کردن غذای شب مانده او بود . پایان
ثریا ایرانمنش ( حریری)
جمعه 11/12/2015 میلادی . اسپانیا .

پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۴

بخش پنجم "پسر باغبان" داستان

پس از تغیر وپرخاش ارباب پسرک چند روزی  غیبش زد وکمتر درخانه دیده میشد ، چند روز ارباب داشت اورا کنترل میکرد  به دنبال او بود وهمه حرکاتش را زیر نظر داشت حال میدانست او بشکل یک طوفان بر زندگی او فرود آمده  سخت باو مشکوک بود بیخبر از آنچه که بر سر همسرش آمده  بخیال خود داشت  از طوفان جلوگیری میکرد .
هنگامیکه روی مبل دسته دارش  لم میداد وروزنامه را جلوی  چشمانش میگرفت از زیر چشم  به بیتابی وبیقراری  زنش پی میبرد زیر چشمانش کبود شده  آن زیبایی ملکوتی حال تبدیل به یک صورت  ناشناخته وبهم فشرده شده بود  ، او همسرش را دوست داشت  وحاضر بود که همه آرزوهای اورا برآورده سازد به نجابت وپاکی او ایمان داشت  ، تحمل نداشت که اورا بباد سرزنش  بگیرد ویا مورد بازخواست قراردهد ، در سکوت اورا میپائید .
دریغ ودرد که شیطان  درکالبد  این فرشته مکان گرفته  بود ، هر دو میکوشیدند از یکدیگر فاصله بگیرند، زن پیچک وار به دورخود میپیچید ومیل داشت که خودرا به دست آن شیطان بسپارد .
ارباب همه کوشش خودرا بکار میبست  تا اورا ودار به سخن کند  ، عذر گناهانش را بخواهد  او آنهارا میبخشید حاضر بود اورا به دوردستها ببرد  تا از دسترس این حیوان بدور باشد  به کوهستانهای سر بفلک کشیده ، به دشتهای پر برف  ، اما قبلا همه جا اورا برده بود ، زن اشباح بود تلاش او بی ثمر ماند درعین حال  خودرا قانع میکرد که : خوب به زودی  سر میخورد " اما او از عمق فاجعه خبر نداشت ، او سخت به فامیل و حرمت آن  پایبند بود .
شبها دعا میخواند واز پرودرگار میخواست که این بنده عاصی را ببخشد واین زنجیر اسارت را از پای آن زن باز کند  واورا دوباره به آغوش خانواده برگرداند  ، همه دعاها بی ثمر ماندند ومانند همیشه زنش در غرقاب دست وپا میزد  حال او به زمین باز گشته بود واقعیت را درک کرده بود اما ..... باید هرچه زودتر اورا ببینم وباو بگویم تا فکر چاره ای بکند 
به شوهر مینگریست  که هروز پریشانتر  از خود او ورو به پیری میرفت  ، به آن شیطاان میانیشید  که در ورای تصوراتش  نشسته بود  وبه پیروزی خود اطمینان داشت  شیوه اندیشه اش نا نجیبانه  وعاری از هر گونه  پاکی ولطافت بود ،  میل نداشت  مانند یک جوانمرد رفتار کند  از اجبار گریزان بود تلون مزاج ، خود خواه  وعاری از هرگونه احساسی (چیزهایی هستند دروجود یک انسان که چندان خوش آیند نیستند) ،  برای زن ابدا احترامی قائل نبود  سخنان عاشقانه اش  بنظر مصنوعی میرسیدند  درحال حاضر هر روز سر چهارراه در انتظار  آن دخترک چادری بود تا جلوی او بایستد وسر خم کرده ادای احترام نماید .
دخترک هنوز خردسال بود به همراه مادرش بیرون میرفت  ، آرامش روحی او نیز بهم ریخته بود .

ودیگری آن دخترک آهنگر درپشت مغازه پدرش هرروز پاهایعریانش را عرضه میداشت  وآن بیوه زن با هزاران  رنگ روی صورتش  پشت پنجره  بانتظار او مینشت .
اما آن شیطان ، ابدا به مغزخود فشار نمیاورد  تا فکر کند .  درحال حاضر دوقربانی  در انتظار کارد تیزاو بودند ، یکی دیوانه وار وآشفته حال تند تند اشعار ونوشته های کپی شده اورا میخواند  ودیگری درانتظار شب زفاف /
ارباب یکشب نامه ای را زیر بالش همسرش یافت  که درآن چیز شبیه شعر یا نوشته ناقص نقش بسته بود ، آنرا برداشت ومشغول خواندن شد :
بیا ، بیا ،  ای یار شیرین من ، 
به همراه آفتاب ، بیا  ونور خوشبخنتی را 
بر من بتابان !  مرا به میهمانی خورشید ببر 
ای اولین ونخستین وآخرین عشق ورویای من 
دیگر به زودی رنجها پایان میگیرند وتو به آغوش من خواهی خزید !!وزیر آن جای یک لب نقاشی شده بود ؟!
...
عرق سردی بر پیشانی مرد نشست ، دنیا جلوی چشم او تیره وتارش شد جای بوسه های زن بر روی کاغذ نقش بسته بود بارها وبارها آـنرا خوانده وبوسیده بود وکلمات آنرا یک به یک بلعیده بود  اما هیچگاه به مغز کوچکش خطور نمیکرد که با او بکجا میرود؟  به کلبه حقیر آن باغبان پیر ؟ یا بخانه دهقانی آن پیر زن ؟ ویا درزیر یک الونک ، به عقل وفکرا و نمیرسید که عشق در یک شب ، تمام میشود سپس بیزاری ونفرت ودست آخر بدبختی ببار میاورد ،  سپس بخود میگفت :
مهم نیست جواهراتمرا میفروشم وبا او بگوشه ای فرار میکنم  ، بعد؟.....نه او به بعد نمیاندیشید 
مرد نامه را در جیبش گذاشت واز خانه بیرون رفت ، به دفتر وکیلش رفت سند هایی را امضا کرد ، وزن بیتابانه نامه ای به آن دیوصفت نوشت واز لای پنجره اطاق آنسوی باغ به درون انداخت تا شاید محبوب  آنرا ببیند وبخواند وبنحوی دوباره با او بگفتگو بنشیند .
عزیزم ! 
بمن بگو  درچه وضعیتی هستی ؟ بمن بگو چه کسی قدرتمنتر ازمن ترا دراختیار دارد؟  آیا به دنبال همسری دلبند میروی؟ من هرچه هستم  تو آینده منی ،  درونمرا ویرانه ساختی ،  اکنون جنینی درشکم دارم  ، بیا وسرنوشت هردوی مارا به دست بگیر ، دستمرا بگیر وبسوی خود ببر اجازه بده  درآغوش تو آرام بگیرم  ودرپناه مهر ومحبت توعمرم را به پایان برسانم .
پسر جوان ، نامه را خواند ، نیشخندی تمسخر آلود به گوشه لبانش نشست  وفردای آنروز که ارباب به سفر میرفت بسوی این دلدار ویران شده رفته تا اورا نوازش کند ، و.......بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش ( حریری) 
10/12/2015 میلادی . اسپانیا .

چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۴

بخش چهارم " داستان پسر باغبان"

در رهگذر شراب آلوده دعایی میخواندند،
ودر مهتاب پر خاطره ، چشمان پرخنده دختران ،
یک دم نظاره ، از بسترهای آشفته جانب ایشان میگرایید ......"احمد شاملو

او گاهی  قطعاتی را از نوشته های دیگران واشعار  ساده کپی میکرد وبرایش میفرستاد ، زن دیگر سر از پا  نمیشناخت  در صددبود هرچه زودتر  خودرا از قید همسر وفرزند جداکرده باو بپیوندد، بچه ها بکلی فراموش شده بودند  ، همسرش با چشمان تیز خود یکا یک حرکات اورا میپایید ،  واو بیخبر از همه حوادثی که آن پسر باغبان به آنها وصل بود ، در رویا سیر میکرد .
دوماه از ماجرای آنشب کذایی گذ شته بود  که زن احساس کرد باردار شده است ، خوشحال وشاداب وسر زنده  درانتظار محبوب بود  ، اما دیگر کمتر اورا میدیدویا خبری از او داشت  ، پشت پنجره میایستاد تا شاید اورا در باغچه ویا حوالی استخر ببیند ، اما تنها پیر مرد بود که با کمر خمیده اش  داشت علفهارا وجین میکرد ویا باغچهرا بیل میزد ویا شمعدانیهارا قلمه میزد  ، آب استختر کدر شده بود برگهای پاییزی روی آنرا پوشانده بودند ، لجه ها وکپره های وجلبک ها جایی برای خود نمایی پیدا کرده اطراف دیواره آبی رنگ آنرا احاطه کرده بودند ،آب کم کم پایینتر میرفت وچراغهاها نیز خاموش بودند ، حتی آن چراغ دوردستی که محبوب هرشب زیر آن میاستاد ، آن گرگ بچه ، ناگهان غیب شد  ،تاریکی همه جارا فرا گرفته بود واین تاریکی بر قلب زن نیز نشست ، احساس شومی باو دست داده بود دلشوره داشت  ، حال تهوع داشت سرش گیج میرفت ،دیگر بیرون نمیرفت ، دوستانش را کمتر میدید تنها چشمانش به گوشی سیاه نلفن خیره مانده تا شاید خبری از او بگیرد همه چیز دردرونش ویران شده بود وهمه چیز دروجود آن پسرک خلاصه میشد ، هرچه دروجودش باقیمانده بود  میراث طبیعی اشرافی خانواده اش بود که کم کم رو به زوال میرفت ، شبهای وهم انگیزی داشت ، سکوت او همهرا به تعجب واداشته بود  رنگ پریدگی وحال بهمخوردگیش  اورا بیمار نشان میداد ، جرئت نداشت با کسی اسرار دل را درمیان بگذارد میدانست غیر سر زنش چیزی عایدش نمیشود ، همسرش هرشب سرساعت بخانه میامد ، سر ساعت شام میخورد ، روزنامه میخواند به اخبار گوش میداد کمی به حسابهایش میرسید وسپس به رختخواب میرفت اورا میبوسید با مهربانی ، او درآغوش همسرش احساس امنیت میکرد اما این روزها از اوهم بیزرا شده بود ، بوی او رفتار او همهرا با آن پسرک مقایسه میکرد ،  دیگر آن طراوت ودلدادگی در او د یده نمیشد  تنها نفس میکشید  واشک میریخت  .
چشمان تیز وگوشهای تیز تر همسرش اورا میپاییدند نگاهش به دنبال او بود ، متوجه سر گشتگی وبیچارگی او شده بود ، وانتظاری که او درپشت پنجرها ی بلند شیشه ای میکشید ونگاهش بباغ بود . 
بین شک ویقین ، بین اشک ودرد وبین عشق وانتقام در جدال بود .
نا پایداری این عشق از همان روزهای اول پیدا بود  اما زن ابدا متوجه نشد ، دانشجوی جوان  از یک خانواده فقیر در نقش یک دلداده  اورا تا آسمانها برده ومدتی روی ابرها سیر کرده وحال با سر بر زمین افتاه بود ، اما زمین هم دیگر مانند قبل نبود ، آتشی بود زیر خاکستر ، داغ بود ، سوزنده بود ،او چنان با عشق وهم آغوشی سر مست شده بود  که هیچگاه برایش موردی پیش نیامد که به عواقب آن بیاندیشدویا شک کند ، ساده دلی وساده اندیشی  باو مجال فکر بیشتری را نمیداد.
اما آن جوان ، آن بچه گرگ ، پلی را یافته بود که میتوانست به راحتی از روی آن به آنسوی دنیای شیرین وخواستنی برود !
استفاده های فراوانی کرده بود  یک نیروی تخیل فوق اتلعاده دروجودش انباشته بود کلماتش سنگین ، وانباشته از شوق ورفتارش متین وبرای  خوش آمد او سعی میکرد در مقام یک نجیب زاده خود نمایی کند ، بچه هارا دوست د اشت با آنها بازی میکرد ، آنهارا بگردش میبرد ، حال این عشق دیگر مزه خودرا ازدست داده وروبه فنا میرفت  ، پسرک دنبال چیزهای بزرگتری بود.......بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش ( حریری) اسپانیا . 
9/12/2015 میلادی.

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۴

بخش سوم " داستان "

شب های بعد این داستان پر هیجان همچنان  ادامه داشت  جوان زیر گوش زن زمزمه میکرد که :

تو هنوز جوانی  ، هرچند دیگر آن زن قبلی نیستی ،  اما امروز  برای هر دوی ما دیگر دیر شده  من عاشقانه ترا دوست میدارم ، به هرچه بگویی سوگند یاد میکنم ،  ( درحالیکه به هیچ چیز وهیچ منبعی اعتقادی نداشت ) ! ما هر دو گناهکاریم ، اما اینرا از صمیم قلب نمیگفت  تنها برای رنج دادن آن زن بینوا  ونقشه ایکه برای آینده کشیده بود ، مرتب تکرار میکرد :
اگر یکبار تن به آلودگی  بسپری  برای همیشه دیگر آلوده ای ، پس باید فکر دیگری بکنیم .
ردای شب روی آسمان پرده میکشید  شبهای بعد پسرک کمتر دیده میشد ، زن برای دیدار او به پشت اطاق کوچک آنها میرفت ، اما اثری از او نبود ، پشت شیشه کدر اطاق سرک میکشید ، تنها پیر مرد داشت چپقش را دود میکرد وزن داشت غذارا آماده میساحت ، گاهی از اوقات دیر وقت  جوان بخانه برمیگشت وبه درون اطاق میرفت روی یک کتاب خم میشد وگوشهایش را محکم میگرفت ، مدتی بود تحصیل را رها ساخته به دنبال نقشه های شوم خود بود ، 
زن گاهی باو میاندیشید ، چقدر بنظرش زشت میامد  اما باز دلش چیز دیگری میگفت  وزیر لب زمزمه میکرد : 
تو آلوده ای ، تو آلوده ای .
بعضی از روزها جوانک بعمد میامد روی استخررا تمیز میکرد وبه گلدانها وگلها میرسید بی آنکه سرش را بلند کند  ویا با او حرف بزند ، خدمتکاران چپ وراست میامدند ومیرفتند وبه بانوی خود مینگریستند که آشفته حال پشت پنجره ایستاده ونگران است .
آه ، در ظلمت آن شب تاریک ،  درآن گوشه باغ هراسناک ،  چه هابر من نگذشت  ، دیگر میلی به بیرون رفتن نداشت  با همان لباس خواب وروبدوشامبرش روی تخت میافتاد  ویا روی کاناپه مینست وکتابی را ورق میزد ، گاهی میگریست وبه اندک صدایی از جا میپرید .
یک روز بعد از ظهر جوانک ناگهان میان اطاق نشیمین پیدایش شد ، پس از آنکه معذرت خواست که بیمار بوده !!  وپدرش ناتوان شده او باید جوراورا بکشد وهزار غصه دارد اما همهرا فدای سر او میکند  وادامه داد :
تو باید زنده باشی  وهمسرت را از این مکان دور کنی تو متعلق بمنی  حق نداری دیگر با او همبستر شوی اطاقت را جدا کن .
زن باو گفت دست من نیست ، دست او وسرنوشت است  منکه خودمرا بتو سپردم  ، جوانک اورا بسوی اطاق خواب برد درب را از درون بست لباسهایش را بیرون آورد و گفت 
در تختخواب وملافه های ابریشمی  عشقبازی مزه دیگری دارد  ، من فکرهای خوبی دارم  با هم زندگی خوبی خواهیم داشت  ، پس از ساعتی که اورا خوب نرم کرد از اطاق بیرون رفت.
فردا "بانو"  با او سوار اتومبیل شد  اورا به خیابان برد برایش یک ساعت طلای بزرگ مارکدار خرید  وچند دست لباس مد جدید وآخرین مد کفش ویک فندک طلایی.

عشق ، آلودگی وگناهرا نمیشناسد.
از آن شب دیگر کمتر به همسرش روی خوش نشان میدا د خودش را به بیماری زده  هرچیزی را بهانه میکرد  مدتها بود که دیگر باهم رابطه ای نداشتند ، زن سردرد را و بیماری را  جلو میکشید میکرد .
مر مشکوک شد  ، چیزی عوض شده بود ، این زن مظلوم وبی آزار ومطیع ، حال تبدیل به یک زن وحشی ونا آرامی شده بود ، بفکر فرو رفت ، پسرک بطور دائم  دور باغچه ها میچرخید  روزیکه خواست از اتومبیلش پیاده شود پسرک جلو دوید تا درب را باز کند واو با تغیر گفت ، برو پی کارت راننده ام هست ، تو اینجا چکار میکنی؟ چشمش به ساعت طلای او افتاد ولباسهایی که درخور او نبودند ، سپس ادامه داد مگر تو نباید سر کلاس درس باشی؟   سپس با تغیر باو گفت "
برو پی کارت ودیگر اینطرفها هم پیدایت نشود ، حس  پنهانی او باو هشدار داده بود . دشمن همان نزدیکی بود ، چیزی در درون مرد شکست ، غرورش؟ احساسش؟ همه چیز در او بهم ریخت ، به آیینه راهرو نگاهی انداخت  ، به شقیقه هایش که موهای سپید آنرا احاطه کرده بودند به موهای کم پشت وصورت پف کرده وغبغب آویزان ! وناگهان بیاد بازوان ستبر وشانه های پهن  وموهای انبوه آن جوانک افتاد ، آه ....نه .... امکان ندارد همسر من تا این حد سقوط اخلاقی کرده باشد ....اما خودش میدانست که دارد خودرا فریب میدهد .
به درون خانه رفت ، همسرش همچنان مانند روزهای گذشته  بیحال روی تخت افتاده بود ، به جستجوی کیف او وجیبهایش رفت رسید خرید ها همه آنجا بودند ، شکی دیگر برجای نماند ، آنهارا درون جیبش گذاشت . از خانه بیرون رفت وسر انجام فهمید که خریدار همسر او بوده است ، نبرد شیطان با فرشته آغاز شده بود .

جوانک بخانه بیوه زنی که خرجش را میداد رفت سر ش را روی دامن او گذاشت وبه نوازش سینه هایش مشغول شد کمی گریست از آنجا بر خاست به سراغ دخترک آهنگر  رفت با او در پشت همان مغازه پدرش همبستر شد ، حودش نیز نمیدانست چرا اینهمه دچار تحولات روحی شده است ، بخانه ( آن مرد) که اورا عالیجناب خطاب میکرد ،رفت ، مردی پا بسن گذاشته با عینک طلایی درحالیکه کتابی دردست داشت ، باو نزدیک شد ، ساعت مچی اورا دید لبخندی زد وگفت بد نیست ، پسر کاسبی هستی ، طعمه کیه وچکاره است بعد باهم به رختخواب رفتند  هنگامیکه میخواست خانه پیر مردرا ترک کند ، پیر مرد باو گفت :
امیدوارم زیاد دلداده نشوی کارت رابکن برگرد بیا ، 
- نه عالیجناب  ،  شما مرا بهتراز هر کسی در این دنیا میشناسید  مرد دست درجیبش کرد ومقداری پول باو داد ، سعی کن دیر به دیر نیایی ، دلم برایت تنگ میشود ، !!! جوانک حال حسابی کاسب شده بود ، پول خوبی در میاورد ، گاهی به پدر وخانواده اش کمکی میرساند اما مادرش قبول نمیکرد ، حس ششم مادر بکار افتاده بود ، پسرش دیگر آن پسر ولایت نیست ، چیز دیگری شده  غصه میخورد ، پنهانی اشک میریخت تمام روز در آشپزخانه مشغول جا بجا کرده دیگها وغذا ها بود ، شب نیز پرستار همسر پیر خود ، واین پسر عاصی ، از بند گسیخته ورها شده ، نه این پسر من نیست ، همه چیز را زیر ذره بین احساسش میدید اما به روی خود نمیاورد ، این آخرین پسر وعزیز دردانه اش بود ، امید وار بود دانشگاهش را تمام کند ویک آدم حسابی شود ، آه پیر زن بدبخت ، کجای کاری؟  پسرک دیگر خودش نبود ، کسی بود که خودش نیز خودش را نمیشناخت ، چند کتاب خوانده بود از نوع کتابهای فلسفی آشغال که روح اورا بیشتر به آلودگیها کشانده بودند ، علاقه ای به هیچکس وهیچ چیز نداشت ، هدفی هم نداشت ، زندگیرا باری به هرجهت میگذراند ، باید از جوانیم استفاده کنم ، فرقی ندارد زن ، مرد ، پیر ، جوان ، تازه راه را یافته بود .
با لباسهای تازه اش عکس های زیادی گرفت وآنهارا به بقیه دوستان وهمگلاسیهایش نشان میداد.
سپس با خود گفت :
نه کشتن آن مرد کار درستی نیست ، کارمنهم نیست  بعلاوه آن زن صاحب دوبچه خردسال است  ، نه بهتر است  کمتر خودمرا باو عادت بدهم  فعلا که هست ! بیچاره حالا بمن دلخوش کرده ، بگذار باشد ، کلکسیونم باید انبوه باشد ، دنیا یعنی همین ، خنده ای کرد و یک عدد بادامرا از هوا به درون دهانش پرتاب کرد ........
بقیه دارد .........ثریا ایرانمنش ( حریری) سه شنبه 8/12/2015 میلادی/ اسپانیا