چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۴

بخش چهارم " داستان پسر باغبان"

در رهگذر شراب آلوده دعایی میخواندند،
ودر مهتاب پر خاطره ، چشمان پرخنده دختران ،
یک دم نظاره ، از بسترهای آشفته جانب ایشان میگرایید ......"احمد شاملو

او گاهی  قطعاتی را از نوشته های دیگران واشعار  ساده کپی میکرد وبرایش میفرستاد ، زن دیگر سر از پا  نمیشناخت  در صددبود هرچه زودتر  خودرا از قید همسر وفرزند جداکرده باو بپیوندد، بچه ها بکلی فراموش شده بودند  ، همسرش با چشمان تیز خود یکا یک حرکات اورا میپایید ،  واو بیخبر از همه حوادثی که آن پسر باغبان به آنها وصل بود ، در رویا سیر میکرد .
دوماه از ماجرای آنشب کذایی گذ شته بود  که زن احساس کرد باردار شده است ، خوشحال وشاداب وسر زنده  درانتظار محبوب بود  ، اما دیگر کمتر اورا میدیدویا خبری از او داشت  ، پشت پنجره میایستاد تا شاید اورا در باغچه ویا حوالی استخر ببیند ، اما تنها پیر مرد بود که با کمر خمیده اش  داشت علفهارا وجین میکرد ویا باغچهرا بیل میزد ویا شمعدانیهارا قلمه میزد  ، آب استختر کدر شده بود برگهای پاییزی روی آنرا پوشانده بودند ، لجه ها وکپره های وجلبک ها جایی برای خود نمایی پیدا کرده اطراف دیواره آبی رنگ آنرا احاطه کرده بودند ،آب کم کم پایینتر میرفت وچراغهاها نیز خاموش بودند ، حتی آن چراغ دوردستی که محبوب هرشب زیر آن میاستاد ، آن گرگ بچه ، ناگهان غیب شد  ،تاریکی همه جارا فرا گرفته بود واین تاریکی بر قلب زن نیز نشست ، احساس شومی باو دست داده بود دلشوره داشت  ، حال تهوع داشت سرش گیج میرفت ،دیگر بیرون نمیرفت ، دوستانش را کمتر میدید تنها چشمانش به گوشی سیاه نلفن خیره مانده تا شاید خبری از او بگیرد همه چیز دردرونش ویران شده بود وهمه چیز دروجود آن پسرک خلاصه میشد ، هرچه دروجودش باقیمانده بود  میراث طبیعی اشرافی خانواده اش بود که کم کم رو به زوال میرفت ، شبهای وهم انگیزی داشت ، سکوت او همهرا به تعجب واداشته بود  رنگ پریدگی وحال بهمخوردگیش  اورا بیمار نشان میداد ، جرئت نداشت با کسی اسرار دل را درمیان بگذارد میدانست غیر سر زنش چیزی عایدش نمیشود ، همسرش هرشب سرساعت بخانه میامد ، سر ساعت شام میخورد ، روزنامه میخواند به اخبار گوش میداد کمی به حسابهایش میرسید وسپس به رختخواب میرفت اورا میبوسید با مهربانی ، او درآغوش همسرش احساس امنیت میکرد اما این روزها از اوهم بیزرا شده بود ، بوی او رفتار او همهرا با آن پسرک مقایسه میکرد ،  دیگر آن طراوت ودلدادگی در او د یده نمیشد  تنها نفس میکشید  واشک میریخت  .
چشمان تیز وگوشهای تیز تر همسرش اورا میپاییدند نگاهش به دنبال او بود ، متوجه سر گشتگی وبیچارگی او شده بود ، وانتظاری که او درپشت پنجرها ی بلند شیشه ای میکشید ونگاهش بباغ بود . 
بین شک ویقین ، بین اشک ودرد وبین عشق وانتقام در جدال بود .
نا پایداری این عشق از همان روزهای اول پیدا بود  اما زن ابدا متوجه نشد ، دانشجوی جوان  از یک خانواده فقیر در نقش یک دلداده  اورا تا آسمانها برده ومدتی روی ابرها سیر کرده وحال با سر بر زمین افتاه بود ، اما زمین هم دیگر مانند قبل نبود ، آتشی بود زیر خاکستر ، داغ بود ، سوزنده بود ،او چنان با عشق وهم آغوشی سر مست شده بود  که هیچگاه برایش موردی پیش نیامد که به عواقب آن بیاندیشدویا شک کند ، ساده دلی وساده اندیشی  باو مجال فکر بیشتری را نمیداد.
اما آن جوان ، آن بچه گرگ ، پلی را یافته بود که میتوانست به راحتی از روی آن به آنسوی دنیای شیرین وخواستنی برود !
استفاده های فراوانی کرده بود  یک نیروی تخیل فوق اتلعاده دروجودش انباشته بود کلماتش سنگین ، وانباشته از شوق ورفتارش متین وبرای  خوش آمد او سعی میکرد در مقام یک نجیب زاده خود نمایی کند ، بچه هارا دوست د اشت با آنها بازی میکرد ، آنهارا بگردش میبرد ، حال این عشق دیگر مزه خودرا ازدست داده وروبه فنا میرفت  ، پسرک دنبال چیزهای بزرگتری بود.......بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش ( حریری) اسپانیا . 
9/12/2015 میلادی.