پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۴

چه جاى تاسف است كه او مزه شراب را. نميداند كه چيست ، سكه ها ، ژتونهاى وهوسها برايش لذت ديگرى دارند ، اونميداند ، عشق چه مفهومى دارد ، معنايشرا را نميداند ، او به ارقام بازار بيشترعشق ميورزد، ومن در كشتى عشق نشسته بادبانهارا ميافرازم ،  تا درياى پهناور را طى كنم ،  وبه فراز آن.كوهم برسم كه روزى سيمرغ در آنجا لانه كرده بود ،
عشقم در پيمودن هر راهى  به بن بست ميرسد ، هر راهى كه به بن بست رسيد من عقب گرد ميكنم ،  وآن راه را دوباره ميپيمايم ،  بر گشتن برايم رنجى ندارد  ،اين ترك عقيده است كه مرا رنج ميدهد  من بسيارى از راهها را بارها رفته ام ، بفكرعقبگردى نيستم كه از بن بست بودنشان  در پايان راه  نشسته است ، 
هر راهى تنها براى آزمودن است ، باين ميارزد كه در آنراه پر خطر گام بردارى ، سپس معناى جواب را ببينى ، وخاموشى برايت يك معما نخواهد بود ،
زبان من سالهاست كه از دلم خبر نميگيرد ، تنها حركت ميكند اين عضله پر انرزى تنها ميچرخد وراز دلم را بر ملا نميكند ،
هر نورى سايه اى دارد وهر سايه اى بى نور است ، من احتياجى ندارم در سايه كسى بايستم ، من خود يك قامتم ،يك درخت صنوبر ، گسترده سايه ام بر سر همه نشست بى آنكه خود محتاج سايه اى باشم ،
من در انتظار آن دروغ بزرگ نيستم كه به قصدى آنرا بهانه قرار ميدهند  ، كسى كه گفته هايش را صد گونه ميچرخاند هيچ عظمتى در پيش من ندارد  ميتوان امثال كفته هاى اورا در تمام كتب پيش پا افتاده دنيا يدا كرد ، من ميدانستم لال بودن يعنى چى  اما ترجيح دادم حرف بزنم  كلماتم هميشه هموار  بى هيچ پيچ وخم بودند اما گوشم هوشيار ومغزم يك لابراتوار مجهز ،
آدمى كه نخستين دروغ را گفت در پيچ همان دروغ حبس ميشود ،براى ابد.
ثريا ايرانمنش، اسپانيا 

بقیه / داستان !!!

ذهنش گاه تیره میشد  وگاه کلمات  وچهره هارا بسرعت بیاد میاورد ، گاهی آرزو میکرد ایکاش سیلی یا طوفانی  یا صائقه ای میدرخشید واورا درخود فرو میبرد، به دنبال کدام اصالت بود ؟ اصالتتهای او گم شده بودند ، هنگامیکه از آن کوهستان بلند وسر سبز وخرم با اسبهای زیبا وتند رو بسوی دشت کویر حرکت میکرددرهمانجا آنها را بجای گذاشت ، اصالت او دررودخانه هایی که درآنها برخلاف جریان آب شنا میکرد گم شده بود ، حال میرفت تا کویر تا دشت بی آب وعلف زندگی کند ، حال میرفت تا درمیان آدمهایی که آنهازا نمیشناخت بنشیند ودرانتظار مهربانی اندک آنها باشد ، او نمیدانست که اصالت دیگردر وجود آدمی نقشی ندارد بسته به مقدار زمین وآبادی وارقام بانکی است ، حال دراین سوی دنیا درمیان کولیهای سرگردان وگرسنه به دنبال ریشه اش رفته بود ، وبجای  ریشه یک علف را چیده وبر سینه اش سنجاق کرده بود .
 صبح زود لباس پوشید یک لباس بنفش کم رنگ  یقه باز با یک سنجاق سینه ویک گردنبد مروارید به گردنش انداخت  موهایش را بسرعت پشت سرش سنجاق کرد درآیینه تارهای سفید مو را میدید اما مهم نیست میشود آنهارابه دست رنگ سپرد ، کفش های پاشنه بلند مشکی با یک کیف ، ومقدار زیادی رنگ که بعنوان توالت به صورتش مالیده  ، ژرژدر پایین منتظرش بود ، آلبرت ودو دخترش نیز با چشمان گریان به همراه همسرانشان آمده بودند ، 
های عزیزانم ، روز خوبی د اشته باشید ، به زودی از دست من وغرغرهایم راحت خواهید شد ، رفت درعقب اتومبیل نشست  خودرا قانع کرده بود که این یک  عمل فردی است بکسی ارتباط ندارد نه ، مهم نیست  مهم این است که جزء را فدا کرده بود داشت ادای قهرمانانا قصه هارا درمیاورد ، همه ساکت بودند گویی داشتند به احترام یک مرده بسوی آرامگاه ابدی او میرفتند ، هیچکس با او حرف نمیزد ، شانه اش را بالا انداخت ، مهم نیست بعدها برایم گریه خواهند کرد ، دلش تاپ تاپ میکرد ایکاش جاده کش میامد ، ایکاش تصادفی روی میداد یک گل مصنوعی  سفید به موهایش سنجاق کرده بود که بنظر پر مسخره میامد ، آنها درانتظار  بودند ، خواهر اخمهای خود را درهم فرو کرده مردا هم چندان خوشحال بنظر نمیرسید، احساس میکرد بازیچه دست این زن پر مدعا شده است .
همگی بسوی داداگاه رفتند ، سالن شلوغ بود ویکی کی درنوبت نشسته بودند تا قاضی آنهارا صدا کند برای عقد ، نوبت آنها رسیده ، قبل  ارهر چیز ملیح خودش را به یک بار رساندویک ویسکی دوبل داغ سر کشیده دوباره تا انتهای ناف او سوخت ، صبحانه هم نخورده بود ، چشمانش جایی را نمیدید ، نوبت آنها رسید . وای ، او تلو تلو خوران درحالیکه آلیرت وجرج بازوان اورا گرفته بودند وارد اطاق شد  باز مطابق آنروز جلو وعقب میرفت وسکسکه اش گرفته بود ، 
اوف ، حالمرا را بهم زدی ، چه ادوکلن بد بویی ، کلاه بره دیگر سرش نبود  ووسط سرش برق میزد ، اما چون موهایش فرفری بودند روی ان کمبودرا پوشانده بود ، قاضی که یک زن بود  با ردای سیاه وموهای بلند بور نگاهی باين زوج انداخت قبلا مدارک را در گیشه داده بودند ومقداری اطلاعات ، حال ملیحه هیچ چیز نمیدید عرق از سر وریش جاری بود عقب وجلو میشد مردک محکم زیر بازویشرا گرفته بود ، قاضی ضیغه عقدرا جاری ساخت تند تند کلمانیرا پشت سر هم ردیف کرد سپس گفت حلقه ؟؟ حلقه ؟ او از جیبش یک حلقه طلایی بیرون آورد به به انگشت وسط ملیحه کرد اما ملیحه گفت ، ببخش. یادم نبود ، او سکوت کرد سکوتی که درپشت آن یک انفجار بود ، 
بیرون از دادگاه به یک رستوران رفتند که ناهار بخورند ، همه تظاهر میکردند اما همه عصبی بودند ، مهم نیست  من دلم خواست گارسن یک بطر شراب ، آهاى ، شامپاین هورا ، چه خبرتان شده مگر به عزا آمده اید ؟ خنده اى از روی مستی سر داد 
چقدر این مستی بعدها به دردش خورد گاهی حوب است انسان از این عالم بیرون برود وهمه چیز را یا نبیند ویا فراموش کند .
نگاهی به اطراف انداخت ، هرچه بود برایش خاطره های دردناکی را عیان میکردند حالش داشت بهم میخورد ایکاش زودتر بروند سرش منگ شده ودرد دادشت بیاد نمیاورد ناهار چی خورد اما تا توانست شراب وشامپاین را سر کشید ، ناگهان دید اطرافش خالیست .همه رفته بودند او بود وآن مرد که داشت باو مینگریست . .....بقیه دارد

و.... پایان داستا ن

از جای برخاست تا به دست شویی برود اما نتوانست دوباره سر جایش نشت ، آلفردو رو باو کرد وگفت :
ببین من آدم قمار بازی هستم ، اکثر اوقات برنده شده ام ، روی تو هم مقداری ژتون ذخیره گذاشته ام ، اما بیشتر دلم برایت میسوزد ، بدجوری دچار توهم شده ای ، میل دارم کمکت کنم ، من یک مسیحی پاکنهاد هستم ، ، دراینجا ملیجه زد زیر خنده از آن خنده های هیستریکی ،  واو ادامه دارد ، 
تو خیال میکنی رازی سر به مهررا درسینه داری  رازی سر به مهر  در ژرفای دل تنهای ونوجوانت پنهان شده  اعتقادی به هیچ چیز وهیچکس نداری  ، تنها شک وتردید دارد جان ترا میخورد  .
ملیحیه با حالتی مغرور باو نگاه کرد وگفت :
یک لیوان دیگر برایم بریز تا نزد تو اعتراف به گناهانم بکنم ، ای پدر مقدس ، تو داری بسبک مردان زمان قبلاز تاریخ  رفتار میکنی اما من سالهاست که از پوستم بیرون آمده ام ، پوست انداختم ، بین یک پوست نو وجدیدی دارم ، دست بکش ببین چقدر نرم است ، لحظه ای به سکوت گذشت ،  ملیحه دراندیشه جهان آزاد بود واینکه با کمک او میتوانست از این قفس رها شود ، آلفردو دست پرگوشت  را به موهای وزوزی سر ش کشید  ودراندیشه فرو رفت  حال باید بسبکی دیگر با او گفتگو میکرد ، دراین اندیشه بود که این زن دارد خودش را فنا میکند .
پرسید ، آیا به کسی بدهکاری ؟ 
قهقه ملیحه آنچنان بلند شد که هم اطرافان وگارسنها رویشانرا بسوی آن دو برگرداندند ، 
اهه ، منو بدهکاری ؟ اهه به بابامم بدهکار نیستم ،  مثل اینکه تو توی کله ات مغز نداری مرد ، من میخواهم همراه تو باشم همین ، 
اما دیگر چیزی نفهمید ؛ حالش بدجوری خراب شده بود ، کلمات را شکسته وجویده تحویل میداد سرش را روی میز گذاشت ودیگر چیزی نفهمید ، تنها احساس کرد چند دست قوی اورا از زمین بلند کردند . داشت روی هوا میرفت ، بکجا؟
تنها میگفت "
من خسته ام ، خسته  وبرای همین هم اینجا هستم  میفهمی برای رفع خستگى  ، میخواهم بخوابم ،

آلفردو گفت :
تو یک شورشی هستی ، شورشی ، میدانی ؟ لجوج ، سرسخت  از امروز ببعد دراختیار منی  من زیاد عذابت نمیدهم  ، ملیحه صدای عبوس وعصبی اورا میشنید اما قادر نبود جوابی باو بدهد ، بغض سنگینی  که از مدتها پیش در گلویش  مدفون شده بود ناگهان باز شد  بازوهایش را رها کرد  ودمرو روی تختخواب افتاد   ذوب شده بود  دیگر نمیتوانست از خودش دفاع کند  نها میدید که یکی یکی لباسهایش از تنش بیرون میریزند ، مانند یک تنه درخت عریان شده بود  وناگهان چهره آن بوزینه روى صورتش قرار گرفت  ، انگشتهایش را درفنر تختخواب فرو میکرد  وزار زار میگربست  چهره آن دیگری در  برابرش ایستاده بود ولبخند میزد  برقی از رضایت خاطر درچشمان او دیده میشد .
کم کم به عالم بیهوشی فرو میرفت ، سنگفرش تیز وسخت کوچه های شهر قدیمیرا پشت سر میگذاشت  وبر خاک نرم  بیابان پای مینهاد  اینک چشم انداز  روستا در برابر اوست  جاده ای زرد رنگ  از دل کشتزارهای  نارس گندم  وذرت های بلند رد شده به دوردستها میرفت  دره تنگ وعمیق به تدریج از پیچ یک کوه میگذشت  وگسترده میشد گسترده تر وآنگاه به جویباری میرسید که او پاهایش را درآنجا میشست .او چقدر مهربان بود ، چه همه اورا دوست ميداشت ، 
پوست بدنش شکافته شد ؛ درد همه وجودش را فرا گرفت گویی تازیانه ای سیمی بر بدن او میکوبیدند  فرياد كشيد ، نه ،نه، اين عشق نيست ، اين يك تجاوز است ، ،نه رهايم كنى حالم بد است حال تهوع دارم ، وفرياد كشيد ، اما همه اينه تنها در يك رويا ويك كابوس تمام ميشدند ، . 
علیرغم  هوای ملایم  وسیال شب ، اطاق بوی بدی میداد  پرده های سنگین مخملی  اورا محبوس کرده بودند ، اینجا اطاق هتل بود وآن مرد با عطوفت ومهربانی داشت اورا مینوشید. پر تشنه بود .ودر گوشش زمزمه میکرد :
بهتراست این قضیه جایی درز نکند برایت خیلی بد است . هركسى قدر وقيمت ترا وعشق ترا نميداند ونميشناسد . بمن تكيه كن .
او ساکت بود . 
پایان داستان 
نوشته شده  توسط : ثریا ایرانمنش . اسپانیا / پنجشنبه 6/11/2015 میلادی .

بخش هفتم " داستان"

در تختخواب از اينسو به آن سو ميغلطند ، يكنوع بيقرارى ووحشت اورا در برگرفته بود ، همه پرده هارا كشيده وپنجره هارا نيز بسته بود ، به راستى چه مدت ميشد كه خودرا دراين اطاق محبوس كرده حتى اجازه نميداد هوا نفوذ كند ، كدام هوا؟تنها با هواى عشق زنده بود ونفس ميكشيد در بيرون  هوايى نيست ، هرچه هست متعفن  ،بوى گند دنيا بلند شده ،  خواب از چشمانش گريخته بود ، هيچ دارويى قدرت نداشت باو أرامش بدهد ،در تمام مدت فكر ميكرد كه : 
فرداشب اينموقع كجاهستم ؟ فرداشب  ديگر " من"  خودم نيستم  همسر يك غريبه ام ! غريبه !؟ بلند شد وسط تختخوابش نشت ،دستى به ملافه هاى نرم وخوشبويش كشيد ، با چه وسواسى  آنهارا ميشست  وأطو ميكشيد وعطر خودش را درون آنها ميپاشيد تا بوى خودش را بدهند ، حال بايد در تختخواب يك غريبه بخوابد وبوى اورا نيز تنفس كند ، بيادش آمد كه هركجا به سفر ميرفت ، ملافه وروبالش خودرا نيز با خود ميبرد ميل نداشت بوى ديگرى را استشمام كند ، آه پرودگارا ،كمكم كن ، كارى از دست پرودگار دراين ساعت بر نميامد خود كرده را تدبير نيست ،
راستى ، از كجا شروع شد ؟ چگونه اين أشنايى شكل گرفت ؟ چًه همه احساس سر زندگى وخوشى ميكرد به هنگام راه رفتن ميرقصيد ، چه شبها كه تا نيمه شب به گفتگو مينشتند ، از همه چيز با او حرف زده بود ، زير وبم زندگيش را مانند يك تابلو  يك بقچه باز براى او گشوده وباز گو كرده بود ،   داشت اسير ميشد ، فراموش ميكرد حتى غذا بخورد ، واين اسارت بود كه اورا وا داشت تا زنجير پاره كند ودست به اقدامى  بزند كه معلوم نبود آينده. بكجا،ميانجاند ، آن يكى هم بى آينده بود ، در غرب هيج انسان با اصالتى آينده ندارد  ، تنها در ميان خاك خودش ميتواند اصالت خودرا باز يابد ، در غرب مانند همان ستاره درخشان اما تنها ست خارج از منظومه اش  خارج از دنياي شناخته شده اش ، اما در خاك خودش نيز غريب بود وحال براى آنكه اصالت خودش را از ياد نبرد باين شاخه نازك لرزان چسپيده بود ،  باو جان داده بود اورا بزر گ كرده همانند سامسون افسانه اى ، باو شكل خودش را داده بود ،باو هيبت مردان  قدرتمند قبيله اش را درحاليكه او فاقد جسم وروح بود ، آدمى سرخورده بى هدف ومانند يك بچه يتيم به دامن او چسپيده بود ، بلند شد پنجره را باز كرد از دوردستها چراغها سوسو ميزدند ،هواى باك كوهستانرا به درون ريه هايش فرستاد ، نگاهى به أسمان صاف انداخت ،آن ستاره تنها  مانند هميشه در گوشه أسمان سوسو ميزد ، مهتاب بد جورى درون أبهاى  دوردست دريا خودش را به أب ميزد گويى داشت باو ميگفت. كه همه اين زيباييها زير يك سقف سياه وتا ريك گم ميشوند واو ديگر هيچگاه قادر نخواهد بود اين منظره بديع وزيبا را ببيند ، با خود فكر كرد ،
آيا راهى هست ؟ آيا ميتوان از زير اين بار سنگين شانه خالى كرد ؟ 
بطرف تلفن رفت ، گوشى را برداشت ، خوب شماره تلفن وحتى شماره اطاق آنهارا نميدانست ، بهتر نيست از جرج سيوال كند ؟ جرج ، ، نه از ا طلاعات ميپرسم ، شماره اطلاعات تلفن را گرفت نام هتل را داد وچند دقيه بعد پشت خط تلفن بود اما ، چه بگويد ؟ بگويد ببخشيد من درعالم هپروت بودم  شمارا از أنسوى مرزها باينسو كشيدم ، بگويم ديوانه بودم بين مرز اسارت خودم واينكه در دستهاى شما اسيرباشم ، شمارا ترجيح دادم ، تلفن را سر جايش گذاشت ، احمق نشو ، يكبار هم شده احساسات راكنار بگذار وبا عقل زندگى كن ، او ثروتمند است بطور قطع همه أرزوهاى بچگانه ترا بر مياورد اما امكان ندارد ،آنچه را كه يكبار از او تقاضا كردى واو رد كرد بار دوم انجام دهد، ميخواهى چكاركني ؟ اولش سخت است بعد عادت ميشود بنى آدم بنى عادت است ،
بياد اين گفته كه بار از دهان خانم جان بگوشش ميخورد ، ايكاش الان اينجا بود ، ايكاش بمن ميگفت چكار بايد بكنم ، هيچ معلوم است ، ميگفت ؛ 
دختره خر آدم هموطن خودش را ول نميكند زن يك كافر شود ، آه مادر ، چقدر در اين ساعت بتو احتياج دا رم ،ببين نشسته ام ومثل بچه هاى يتيم گريه ميكنم ، گمان نكنم ديگر اشكى برايم باقى مانده باشد ،از فكر فردا موهاى بدنش راست شد ، 
بلند شد به أشپزخانه  رفت ، سيگارى روشن كردو دوباره روى بالكن. رفت ، به به از اين هواى لطيف ،  وتو زن ديوانه دارى كل را فداى جزميكنى يك رويارا  جدى گرفتى ، با چوب كبريت كه در دستش بود بازى ميكرداند بخود گفت : 
نكاه كن ، او حتى ارزش اين كبريت سوخته را ندارد وتو بخاطر او دارى از چاله به درون چاه ميروى ، تو اين خانواده را  نميشناسى ، با همه علم وفرهنگ وثروتشان باز هنوز درانتهاى مغزشان سنتهاى اجدادشان جاى دارد ،  موهاى مردك را ديدى با اينكه اينهمه سال در خارج بوده اما هنوز بسبك مصريان قديم تا بالاى پيشانيش را خالى كرده ، دستهاى زمخت  اورا ديدى ! و..
بياد بازوان لخت " آن ( يكى) افتاد ......
بقيه دارد، 
ثريا ايرانمنش / اسپانيا /

چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۴

بخش ششم " داستان"

جرج ملیحه را جلوی خانه اش پیاده کرد ، باو گفت اگر خیلی ناراحتی بیا برویم خانه ما، ؟
نه جرجی عزیزم ،باندازه کافی این چند روز بتو وزنت زحمت داده ام  میروم یک دوش بگیرم کمی استراحت کنم وبرای قربانی شدن دردادگاه آماده شوم ، 
جرج گفت ، اگر میدانستم تو چته ، وچه برسرست آمده ممکن بود کمکت کنم ، همانروز که ساعت یازده صبح از من یک گیلاس رم خواستی مغزم سوت کشید فهمیدم جاییت درد میکنه ، اما . خوب امیدوارم که همه چیز درست بشه ، این مرد هم بنظرم مرد بدی نیامد ، اول فکر دیگری درباره ش کرده بودم ، بوسه ای از گونه ملیحه گرفت و رفت ،
ملیحه با خستگی پله هارا پیمود ، به درستی نمیدانست کجاست ؟ سرش منگ بود ، گیج بود  طرف پر سنبه اش پر زور بود ، حال باید بااو رو راست باشم  پذیرفتن هر امری آسان نیست ،  بطور قطع او میتواند کمک خوبی برای من باشد ، در  عین حال سلب آزادیم خواهد شد ، در یک کشور بیگانه بی آنکه زبان آنهارا  بدانم با مردمی که حتی از ریشه و.خون وپوست من نیستند ، هی ، داری چکار میکنی ؟ هنوز دیر نشده ، برای یک هسته خرما؟ برای یک علف  هرزه تازه روییده  که دروسط کویر افتاده؟ برای یک رویا ؟ اوه از تو بعید است ، این موسیو هم هرچه باشد از اجدادش عادت سپردن  وگذاشتن دربانکها ی خارجی را به ارث برده  او هم در یک بلبشوی انقلابی سر بفرار گذاشته  ودرس سرمایه گذاری را خوب یاد گرفته  دراملاک ومستغلات  شهری وبهره پولش واجاره املاکش آنقدر هست که بتواند به هرجای دنیا که حوصله اش سر رفت برود ، چیزی برای تو نخواهد گذاشت پسر دارد ، همسر اول داشته ، قانون اروپاست نه قانون بلبشوی خاور میانه .
خوب آیا میتوانی ان موهای وزوزی ،  قد دزار  وسبیل کم پشتی که روی لبهای نازک اورا پو.شانده  حالت صفرا وی او ومزاجش که دارد رو به پیری میرود ، آوارواهای آویزانش  واستخوانهایی که از گونه هایش بیرون زده  چشمان تیز  وگرد  وبد حالت اورا تحمل کنی ؟ اما موقر وروشنفکر ، مگر تو میخواهی کتاب بجوی ؟ 
حالتی اندرز گویانه بخود گرفت ، رفت زیر دوش ، خوب لابد این آخرین دوشی اسنت که دراین خانه میگیرم نگاهی به حوله های مرتب چیده شده با رنگهای مختلف درون حمامش با سبد صابونهای رنگ ووارگ وکرمهای نیمه کاره عطرهایی که گاهی از آنها بعنوان اسپری خوشبو کننده استفاد ه میکرد ، همه اینهارا از نظر گذراند ، چیزی در درونش پاره شد ، همه اینها در ازای هیچ میروند آن آزادی ، آن آواز خواندنها ، آن موسیقی که شبها تا نیمه شب به آن گوش میدادی  همه زیر یک قرار داد مخفی میشوند وتو باید هر صبح درکنار یک غریبه بیدار شوی چه بسا دندانهایش هم مصنوعی باشند ، !!!
بعد هم یک کاتولیک است مانند همه کاتویکهای بورژوا ،  خوب میخواهی چکار کنی ؟ هر صبح یکشنبه به کلیسا بروی ، وهر  جمعه برای اعترافات به گناهان ناکرده ات به نزد کشیش اقرار گیر بروی ، درواقع کنترل محض ،  بلی ، ازجمله  ان نجیب زادگان است اما، در ته مغز او هنوز مردسالاری وجود دارد فراموش مکن او از کجا برخاسته حال تو با چنین تفکری باز واندیشه های دراز  میخواهی بروی در چهار چوب یک خانواده محبوس شوی از انفرادی به عمومی میروی چیزی عوض نخواهد شد .نه نخواهد شد .
غم بردلش سنگینی میکرد ، دوباره به طرف بوفه رفت ، لیوانی لبریز از ویسکی را درون شکمش خالی کرد ، سیگاری روشن کرد ورفت روی بالکن / 
آهای ملتهای  شریف ، آهای مردم دانا واندیشمند ، آهای مردم اگزیستانسیالیست ، آهای ویرانگران دنیا ، آهای چپاول گران ، آهای آنارشییستها ، آهای دروغگویان شب ، بغض گلویش را گرفت وروی پاهایش چمباتمه زد وزار زار گریست . 
سیگار همچناندردستش روشن بود .
هسته خرما ، چه اسم خوبی به طرف مربوطه داده بود ، درست یک هسته خرما بود که از دهن یک دیو بیرون افتاده وداشت زیر دست وپا ی این وآن غل میخورد  ، عزمش را جزم کرد ، مقدار زیادی یخ به صورتش ما لید ، قرصی خورد وبه رختخواب  رفت همه کلیدهارا نیز خاموش کرد حتی تلفنها را ، سکوت ، باید بخوابم فردا باید بشکل یک عروس خوشبخت ....اوف حلقه .... یادم رفت عیبی ندارد بعدا باویک حلقه میدهم ..... بقیه دارد
ثریا ایرانمنش . اسپانیا .

داستان ، بخش پنجم

خانواده آلفردو .ف  ،از آن ثروتمندان قدیمی بودند که خیلی زود ثروت خودرا به اروپا منتقل کردند ، ودر یک محیط کوچک شهرستان  بخاطر تحصیل فرزندانشان ماندند ، ده ها تن طلا وسنگهاتی قیمتی  و.با خیال آسوده در همان شهرستان کوچک میزیستند ، معادن آنها هنوز در سر زمین فراعنه پا برجا بود ، آلفردو با یک زن فرانسوی جوان عروسی کرده بود ود و پسر از اوداشت وبطورکلی رابطه اش را بافرهنگ شرق قطع کرده بود  گاهی با کشتی تفریحی خود درآبهای  آرام اقیانوسها به گردش میپرداختند ، زمانی در انگلیس ودرخانه های بزرگ اشرافی خود ،میماندند سپس به موناکو کوچ میکردند ، همه این خانواده عاشق بیقرار دوچیز در زندگیشان بودند ، یکی زن ودیگری قمار ، لباسهای فاخر وگرانبها برتن داشتند گاهی موسیو آلفردو کتابی را مینوشت ویا ترجمه میکرد تنها برای سرگرمی واز تصادف روزگار چقدر برایش سود میاورد ، هیچ یک از افتخارات گذ شته را از یاد نبرده بودند وهمچنان شاهانه زندگی میکردند .
حال پس از سالها ملیحه با آن وضع اسف بار در مقابل این برادر وخواهر وتنها بازماندگان امپراطوری سر زمین نیل نشسته بود وداشت حالش بهم میخورد ، اما جرج بوی ثروت را حسابی احساس کرده بود ومرتب درحال پذیرایی از آنها بود بی توجه به حال زار ملیحه .
ملیحه زیر چشمی نگاهی به صورت ورم کرده وسرخ موسیوو آلفردو انداخت ، معلوم بود مردی خوش خوراک ، اهل مطالعه ودرعین حال دانا ، او آهسته سرش را به زیر گوش ملیحه برد وگفت :
برای قربانی کردن چرا مرا انتخاب کردی ؟ 
ملیحه جا خورد ، وپرسید ، منظور شمارا نمیفهمم!! درحالیکه خوب فهمیده بود !
موسیو آلفردو گفت :
تو نمیتوانی مرا فریب بدهی ؛ همانروز که بمن نوشتی میل داری با من عروسی کنی فهمیدم جایی شکست خورده ای ، سالها منتظر بودم وراه روی وتاخت وناز ترا میدیدم  وقربانیانت را نیز میشناختم ،  سپس خاموش شدی  ، سکوت کردی ، فهمیدم که کارت دارد به جنون میکشد ، آنهم جنونی که در تو میشناختم،  از نوشته ها واشعارت میتوانستم بفهمم که درکجا ها داری سیر میکنی  ،تو اگر بتوانی دنیارا فریب بدهی من یکی را نمیتوانی گول بزنی حال یارو کی هست ؟ چکاره است؟ کجا بطور تو خورده که ترا اینگونه از هم پاشیده وداغان کرده است ؟
ملیحه چیزی نگفت . سکوت کرد ، سرش را بسبک خونسردیهای (اسکارلت اوهارا) درفیلم برباد رفته هنگامییکه دستش رو میشد ، تکان داد لب زیرش را به دندان گرفت وگفت :
من اصلا از حرفهای شما سر درنمیاورم ، اگر دراین گمانید که قربانی هستید هنوز دیر نشده میتوانید برگردید وبا دست به گارسن اشاره کرد ، یک بطر شراب !!!!
اشتهایش بدجور تحریک شده بود گرسنه بود یک تکه گوشت خون آلودرا بسرعت بلعید ونیم بطر شراب را نیز پشتوانه آن فرستاد اما ازاینکه دستش رو شده بود شرم داشت .
سپس رو به موسویو آلفردو کرد وگفت :
ببینید ، من حوصله هیچ بحثی را ندارم ، خسته ام ، میل دارم از این خراب شده بیرون بروم همین تنها میخواهم آزاد باشم بیرون باشم میل ندارم در یک چهار چوب بسته دریک اطاق دربسته بنشینم وبه اراجیف بقیه وحرفهای احمقانه یا فیلمهای کیلوی خودمرا سرگرم کنم ، میخواهم سفر کنم ، کسی مرا تکان ند اده است ، هنوز کسی که بخواهد مرا تکان بدهد از مادر زاده نشده من هنوز ورق پنهانمرا رو نکرده ام کسی نمیتواند مرا فریب بدهد ویا اسیرم کند . همین تنها میل دارم از اینجا بروم ، راستش با امکانات شما من راحتر میتوانم  به دلخواه خود برسم ، برایتان مینویسم ، کاغذهایتانر ا مر تب میکنم ، همسر خوب وشایسته ای برای شما خواهم بود اما بشرط آنکه آزادی فکر واندیشه وبیان مرا سد نکنید .همین ، اگر حرفهایمرا قبول ندارید ویا باورم نمیکنید هنوز به هتل شما نرسیده ایم وچندان هم از فرودگاه دورنشده ایم میتوانیم شمارا برگردانیم ، ببخشید من کمی در مشروب امروز زیاده رویکردم چون کمی ترسیده بودم . !!!
اما ، دروغ میگفت ، چشمان موسیو آلفردو به چشمان او دوخته شده بود چشمانی که از فرط گریه مانند دوبالشتک باد کرده اما درانتهای آن غم شدیدی دیده میشد غمی به پهنای همه دشتهای سر سبز شمال وکوهستانهای پر برف ، نه موسیو آلفردو فریب نمیخورد .
سپس پرسید :
پس چرا برای ما هتل گرفته ای؟ 
ملیحه گفت :
برای جا دادن بشما آدمهای مهم وفاخر خانه من خیلی کوچک وحقیر است باندازه خود من .
بعداز یک ناهار که دریک محیط متشنج صرف شد ، جرج آنهارا به هتلشان رساند وبفرانسه سلیسی گفت :
این تلفن من است اگر کاری داشتید ویا جایی خواستید بروید ومیل داشتید بمن زنگ بزنید ، وفراموش نکنید که فردا ساعت یازده صبح باید دردادگاه باشیم من به دنبالتان خواهم آمد .
موسوی آلفردو دو بطر از شامپاینهای فرانسویش را باو داد یکی صورتی و یک سفید وگفت خوب بقیقه را هم برای فردا شب میگذاریم ، بوسه ای بر گونه ملیحه زد وگفت "
نگران نباش من هستم .
جرج خم شد ودست بانورا  خواهر موسیو آلفردوکه هنوز نامشرا نمیدانستند بوسید  وخدا حافظی کردند .
در موقع برگشت ، جرج به ملیحه گفت :
اگر بخواهی با این یکی بد باشی دیگر کارت زار است ببین مردک بیچاره چقدر ترا دوست داشته که از آنسوی اروپا باینجا آمده ، گفتی کجا زندگی میکنند ؟
استراسبورگ !!!.......بقیه دارد
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . چهار شنبه اکتبر 2-15 میلادی