آن مرد بوسه وتكرار
پنجاه سال بر گشتم ، در راه سخت وناهموار
تا شايد ببينم باز ، اى مرد آخرين ديدا ر
از سالهاى دورادور باز آمدى به رستاخيز
اى از ديار كوچبده بى نام وبى نامه وآثار
گفتم درست مي بينم اين روح اوست يا خوداوست
اما به عين او بودا. سيما وقامت ورفتار
بهت وسلام. وپرستش بود. بر سينه ات نهادم دست
ديدم مى طپد. قلبت ازعشق زنده وسر شار
گفتى : بياد دارى مهتاب جوانى را
آن شب كه با تو بنشستم، سر مست وگيج ونا هشيار
بوسيدمت به شيدايى. گفتى ، كه اى واى بد شد ،بد
گفتم كه بهتر از اين چيست امضاى عشق را اقرار
با گونه هاى سرخ از شرم با چشم هاى اشك آلود
گفتى، برو ، برو ، رفتم. خاموش خسته دل نا چار
آن مرد آخرين ديدار ميگفت وهمچنان ميگفت
سخت است زندگى بى عشق مرگ است زيستن بى يار
گفتم كه راست ميگويى رفتى ، ولى وندانستى
من ماندم و پشيمانى جان بى قرار وتن بيمار
اكنون. كه آمدى شادم آنى كه پيش از اين بودى
آن سالها كجا ؟.. ناگاه در نا تمامى گفتار
لب هاى تو به لبهايم . مهر سكوت زد ، يا مرگ
ماندم كه شخص موجودم يا نقش خفته بر ديوار
صبح است ميگشايم چشم در آفتاب تكرارى
وان مرد بوسه وتكرار چون سايه رفته ديگر بار
از بانو ي بانوان : شاعر بزرگ زنده نام سيمين بهبهانى با سپاس از هديه زيبايش (تازه ترين ها)