یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۴

افسانه امروز 


من رفتم ، شبت خوش 
گرم دريا به پيش أيد ، گر أتش 

نوشتار را با اين  بيت از اشعار نظامى شروع ميكنم ، چرا كه در حال  حاضر نظامى وكتاب او واشعارش  در سرزمين ملاها ممنوع ويا حد اقل تكه تكه شده است ،
ما چه ساده  دلانه دنيا را  باور داشتيم وچه صادقانه. كمر به خدمت مردم دنيا بسته ميل داشتيم كه دنيارا بسازيم ، در سر زمين بد اقبال من ، ودر ميان خاك وخس وخاشاك به دنبال درياى گوهر بوديم ، كه نامش ادب ويا اقبال است ، چه ساده  دلانه  باور كرده بودم كه به شهر بلوغ ورشد عقلى رسيده  وچه زود رفيق ميشدم ، خانه ام نه قفل داشت ونه زنجير ، درب أن به روى همه باز بود ،  دچار توهم و اينكه با نگاهى به سرزمين تازه رشد كرده دوردست ، ميل داشتيم همان پنجره هاى رويايى را  به روى أفتاب باز كنيم ،  من جلو تر ميرفتم ، در حاليكه ديگران سوار بر قايق هاى خود رو به عقب پارو ميزدند ، حيران بودم ، اين چه داستانى است ؟  چرا همگى رو بسوى اقبال گذشته دارند ، من ميخواهم به جلو بروم ، ميل دارم به أن روشنايى برسم ، أن چهلچراغى كه از افق سو سو ميزد ،  اما أن چراغ سبزى كه از أنسوى كوهها روشنايى كم نورى ميداد بيشتر ديگران را بخود جلب ميكرد ، پشت به سبزى أن كردم ، 
پنجره ها  باز بودند ،  نور آفتاب همه جارا پر كرده بود ، من به آفتاب سلام ميكردم ،نه به تاريكى ، پشت سرم هر چه بود سياهى و تا ريكى  وترس وبيمارى بود ،. جاده صاف ، خيابانها خلوت ، درختان پر بار  بسويم سر خم ميكردند ، بى اعتنا ميگذشتم  تلاش وتواناييم بى حساب بود ، هركس از درب خانه وارد ميشد دوست بود ، نه دشمن!! نه دزد ؟! دزدتنها شب در خاموشى به كمين مينشيند ، بنا براين دوستانند  كه با سبدى از گل مهربانى بخانه ميايند ، در زير كلهايشان  جعبه سم سيانور بود ، كه كم كم روح مرا ، چهر ه مرا دگر گون  ميكرد ! اينها كي هستند ؟  آسمان ابرى شد ، طوفانى وحشتناك درياى زندگىرا متلاطم ساخت، خانه ها ويران شدند ، چراغ سبز تا بينهايت نورش را پخش كرد ،تا جاييكه توانست نيمى از دنياى روشن وچند رنگ مارا تبديل به سياهى كند ،
امروز  در لبه پرتگاهى ايستاده ام ، نه من ، همه خوش باوران ، قايق رانان ، راهبان و جامه دران ، بايد مانند موش كور لانه اى در زير زمين حفر كنم وبه أنجا بخزم ، بقيه را نيز باخود ببرم ، ، يعنى زنده بگورى به متد جديد و دنياى نوين را زير زنبن در تاريكيها بسازم ، زمين پر ألوده شد ، درختان خشك شدند درياها متلاطم ، كشتيها لبريز از لاشه ها به اعماق دريا ميروند ، راها بسته است ، فاحشه ها ، خود فروشان ، با متاع خود در ويترين ها خودرا به نمايش گذاشته اند ،  
چراغ سبز همچنان از افق هاى دور يو سو ميزند ، من پشت به أن كرده ام ، 
به كجا ميروم ، ؟ نميدانم ؟ كدام درب باز است ؟ نه دربها پشت ديوارند ،  تا يخ من در درون گنجينه پنهان است ،هنوز دست نامحرمى به أن نرسيده ، أنرا دارم ، آنرا ورق ميزنم ، .....پايان 
ثريا ايرانمنش ، آخرين روزهاى اقامت در لندن بى اعتبار ، 
يكشنبه ١٣سپتامبر ٢٠١٥ ميلادى 


سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۴

نوشتار 
---------
سوگنامه 

ميخواهم بنويسم ، بنويسم ، شايد روزى نتوانستم ، شايد روزى همين صفحه  را  هم از من گرفتتند ، مانند أب ، مانند نان ، مانند زمين ، ميخواهم بنويسم ، از هجوم بيرويه نادانيها و سرعت بيحساب تكنو لوژيهاى بيمصرف ، قلبم در حال حاضر ساكت است ، بى هيچ هيجانى ، ميخواهم بنويسم ،  چه بسا جنگ سوم جهانى در گرفت. ، وچه بسا همه در سرجايمان مانند انسانهاى معبد پمپى زير خروارى از مواد شييمايى مانند مجسمه نشسته ، ايستاده  ويا خوابيده   ، نابود شديم ، 
ميل ندارم به هيچ كجا بروم ، ، ميل ندارم كسى  را ببينم ، وميل ندارم وارد اين دنياى يكبار مصرف شوم ، ، نه نميخواهم ،  بيهوده مصرف شوم ، 
أنروز كه تنها در خيابانهاى ساكت شهر راه ميرفتم دانستم كه دنيا تمام شده ومن وارد مرحله سوم از حيات شده ام ، هنگاميكه به روشنايى خورشيد رسيدم با نگاهى به اطرافم با ديدن حيواناتى كه بجاى پا سم داشتند ، دانستم ديگر راه به هيچ كجا نخواهم داشت ، بايد در يك جتگل در يك گودال پنهان شوم ، كلاغها قار قار ميكردند ، گوسفندان گله گله به قربانگاه ميرفتند ،  روبهان وگرگها با دهان خونين دندانهايشان  را بمن نشان ميدادند ، خوكها سر گرم مجادله ومباحثه  وسياست بافى بودند ،  اشتران مست  از بيابانهاى داغ به خيابانها ريخته ، ميرقصديند ، از يك زاويه كوچك  به آنها مينگريستم   ، سردم بود ، تنها بودم ، بى پناه بودم ، خرگوشان كوچك در اطرافم بو ميكشيدند ، 
أسمان يكبارچه سياه شده باميد باران بودم اما از باران نيز خبرى نبود ، به برگهاى زرد شده نگاهى انداختم ، اوراق كتابهايم بودند ، نگاهى به زمين انداختم. زير پاهايم چاله هاى متعفن دهان  گشوده بوند ،  زنان بدكاره بزك كرده به همراه  پا انداز هاى پير واز كار افتاده در شهر رژه ميرفتند ،  بزها در تهيه لوازم اسكى بودند ، واسبهاى اصيل به قتل ميرسيدند قلم گم شد ، كاغذ گم شد ، مردان وزنان بيجان شدند ،  بو ى خوش عطر من كه در ايوان خلقى را بسوى خود ميكشيد ، بباد رفت .من كجا هستم ؟ چرا با آنها نرفتم ؟ مادرم نماز ميخواند صورتش گل انداخته بود ، خوشحال بود كه در كنار گله خوك ها به معبد ميرود ، ميل داشت مرا ارشاد كند ، فرار كردم باز به همان درخت كهنه وكهنسال پناه بردم ودر سوراخ آن پنهان شدم ، روزنه هارا مسدود كردم ، زير پوست شب در انتظار صبح روشن نشستم ، نه ، هيچ صبحى ندميد ، خورشيد پشت ابرها سياه پنهان بود ، خدا هم مرده بود ، ستارگان مصنوعى وخورشيد مصنوعى با نور خيره كننده پيكرم را ميسوزاند  ، در عطش نمى أب خنك بودم ،   هنوز در عطش ميسوزم ،نه از آب روان خبرى هست ،نه از يك شب روشن ، ونه شمعهاى شعله ور عشق ، هر چه هست نابودى است ، هرچه هست بيمارى است ، دنيا دچار يك بيمارى ناشناخته ونوظهور شده است ، دنياى من سالهاست كه تمام شده ، تنها روحى از من در كنج بك درخت در انتظار است . پايان .
ثريا ايرانمنش ، لندن ، ٨/٩/٢٠١٥ ميلادى .

یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۴

نامه اى به دوست 

دوست عزيز ونازنينم ، با نگاهى  به عكس بالا ميتوانى بفهمى كه تا چه حد زمستان در قلب من ريشه دوانيده است بياد آن روزها گرم تابستان ، وآن  عشقى كه مانند همان أفتاب داغ در دلم شعله  ميكشيد  ، وامروز خاموش شد ،  ميتوانى بفهمى كه چقدر افسرده ام  ، ديگر ترا نخواهم ديد  هيچگاه وتو هيچ خبرى از من نخواهى شنيد ، همه راهها بسته ومهر وموم شده اند ، ديگر مرد پستچى درب خانهرا نخواهد كوبيد تا نامه ترا بياورد ، و من ديگر هيچگاه قادر نخواهم بود تا بسوى جعبه پست بروم تا خط ويادگار ترا بردارم وبخوانم ،  همه چيز تمام شد ، يك دنياى يخ زده ، يك جاده بى انتها سرد با سوز برف ، تنهايى وبيكسى ، همه رفته اند ،  
دوست عزيزم ، شبهاى زيادى با هم گفتگو داشتيم ، از عالم بالا تا اعماق زمين ، پيكر من داغ وسوزان وقلبم در آتش ديدار تو ميسوخت ، تو در كنار شعله هاى آتش برايم قصه ميخواندى ، واز سر زمينى كه دور افتاده بودم برايم نقاشى ميكشيدى ،آنچنان زيبا  طبيعت وشهر وخيابانهارا با مهارت طراحى ميكردى كه من خودم را  در كنار تو ودرميان أن اطاق گرم احساس ميكردم ، برايم شعر ميفرستادى ، برايم ترانه ميخواندى ، وبرايم افسانه عشق را ميسرودى. ،
امروز ديگر تو نيستى ،منهم نيستم ، هردو تمام شديم ، هردو فنا شديم وهردو خاموشيم ، خاموشى همه جارا فرا گرفت ، جاده ها يخ بست ، خانه ها ويران شدند ، بچه ها ى كوچك زير پستان مادر جان دادند ، زنان ومردان پير وته مانده دنياى قديم در جايشان خشك شدند ، ناگهان قهر خدا زمين را فرا گرفت وهمه چيز فنا شد ، آنچه امروز در دست ماست وما روى أن راه ميرويم ،تنها خيال است ، روياست ، هيچ موجودى واقعيت تدارد ، هيچ جاندارى زنده نيست ، مشتى ارواح بيروح راه ميروند ، دنيا تمام شده ، وما مرده ايم . 
خيال تو امروز  از راه رسيد ، مرا از خواب بيدار كرد ، مدتى به درختان نگاه كردم ، روى چمن تنها تقش يك قلب نشسته بود ، دانستم كه تو بخانه من أمده اى وقلب خودرا برايم هديه أورده اى ، همچنان روى چمن يخ زده مانده است . 
دوست من ، مرا همچنان دوست بدار ، مرا در أغوشت بگير وبرايم روى ابرها بنويس ( دوستت دارم ) . ث

ثريا ايرانمنش ، لندن ، يكشنبه ٥/٩/٢٠١٥ ميلادى .

جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۴



سرزمين من ، 

در حال حاضر در سر زمين من ، گويى دو ملت زندگى ميكنند ، يكى دولت حاكم وديگرى ملت. بيچاره ورنجو ر وبدبخت كه تن به هر حقارتى ميدهند .
در سر زمين من زبان عوض شده ، حروف بيقواره وبد شكلى  جاى آن حروف زيباى پارسى را گرفته است ، بيسوادى بيداد ميكند ،سر زمين من هميشه مورد تاخت وتاز متجاوزين بوده است بنا براين نميتوان ناريخ درستى برايش نوشت ، نميتوان گفت كه سرزمينى است كه اصالتها در آن ريشه دارد ، نميتوان در ميان قشر درهم فشرده اش نقشى از أرسيتوكراتى پيدا كرد ودر باره اش نوشت ويا داستانى خلق كرد ،  سر زمين تشكيل شده از چندين قبيله كه گردهم جمع شده سعى ميكنند زبان يكديگرا بفهمند و يا با افكار يكديگر آشنا شوند اما اين عمل مضحك وكمى دشوار است ، ساز  وأواز در آن سر زمين حرام وممنوع است ، خوانندگان ونوازندگان در خانه ها وپستو ها خودرا پنهان داشته اند ، عده اى بيمار ،ورنجور وعده اى مهجور ، اوباشان  وبيسوادان ومردان جاهل به همراه همسران كاهل وجاهلترشان در حال حاضر روى صحنه خودرا به نمايش ميگذارند ، براى غرب اين كار واين عمل واين نوع حكومت بسيار پر فايده است ، تفرقه بيانداز وحكومت كن ، مهربانى ، يگانگى ، دوستى ها همه از ميان أن سرزمين رخت بربسته ، گويى خداوند آنرا نفرين كرده است ، خداوند هم روى خودرا بر گردانده ، هر چقدر بر تعداد مساجد ومنابع  مذهبى وعبادتها اضافه ميشود خداوند از آنها دورتر ميرود تا جاييكه بكلى آن مردم وآن سرزمين را بفراموشى بسپارد . 
ما جزيى از أن مردم بوديم ، حال مجبوريم در تاريكى ها وفلاكت وكثافت غرب زندگى كنيم ودامن خودرا بالا بكشيم تا ألوده  نشود ، پاهايمانرا جمع ميكنيم تا مجبور  نباشيم به راهى قدم بكذاريم ، خانواده ما يك فاميل بين المللى شده ، يكى امريكايى ،يكى انگليسى ، يكى اسپانيولى ، يكى روسى و، و، و، و، در اين ميان من بايد با سكوت  به همه بنگرم ، مانند يك انسان لال. وگاهى كور ، چيزهايى را كه ميبنم ناديده انگارم و قوانين وسنتهاى ديرين خودرا فرموش كنم ، كمتر به موسيقى سر زمينم گوش فرا ميدهم  ، چون ديگر چيزى نمانده تا من بشنوم هر چه بوده  شنيده ام ، هنر در آن سر زمين  كناه است بنا بر اين  كسى به دنبال هنر وهنر مند شدن تميرود. اما در عوض بشدت خود أرايى ميكنند ، هركدام  بصورت يك تابلوى رنگ وروغنى  زنده دد همه جا ديده ميشوند ، كتاب تازه اى چاپ نشده تا به معلومات ما اضافه شود ، اينترنت جاى همه چيز را در زندكى ما پر كرده است ، به كتب قديمى پناه ميبرم  ورنج ودردى كه نويسندگان وشاعران آن زمانها بر خود هموار كردند تا چيزى را خلق كنند وبيادگار بماند ، تا ريخ ما لبريز از خون است ومردان جاهل كه هيچكاه هم نميتوانند مانند يك انسان كامل خودرا بسازنند ، پول  برايشان از همه حرفه ها وهنرها ودانسته ها بيشتر ارزش دارد ، اصالتى كه روزى  من در پي آن بودم وجود ندارد ، تنها همان بازماندگان ايليلاتى هستند كه هنوز غرور دارند ، احساس دارند وعشق را ميشناسند . سر زمين من روزى جايگاه مردان اديب ،شاعران بر جسته وهنرمندان بزرگ بود وامروز جايگاه ديوان ودد ها والبنه دزدها و أدمكشان .
سر زمين  من نابود شده ،من ديگر هيچگاه نميتوانم روزى بخانه ام بر گردم ، همه چيز تغيير شكل داده وهمه آدمهاى آنجا مسخ شده اند  ، حال مجبورم از ادمكهايى كه در طى اين دوران مهاحرت اطرافم را كرفته بودند ، قهرمان بسازم وكتاب بنويسم ،  وآنچه را كه نوشته ويا مينويسم به دست صندوقدارم ميدهم ،شايد روزى همه آنها هيزمى شدند تا پيكر مرا  در ميان گرفته وشعله به آسمان بفرستند ، در ميان  شعله ها شايد توانستم كسى ويا چيزى را بيابم ويا بشناسم .ث

ثريا ايرانمش ، لندن ، جمعه ١٣ شهريور ١٣٩٤ شمسى ، برابر با ٤/٩/٢٠١٥ ميلادى .

پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۴



زنده ماندن ما 

اگر خوب وبه چشم واقع بينيى به دنيا نگاه كنيم ، نوعى ترس ووحشت ونوعى خوف  مارا در بر ميگيرد ، همه جا كم كم يكسان شده ويك شكل ، از غذا ها گرفته تا ساختار  شهرها وسر زمينها ، غذاى ما كمتر شده  از أنچه كه گمانش را ببريم ، به گوشتهاى بسته بندى شده درون پلاستيكها همه يك رنگ وهمه يك شكل ، ديگر نميتوان اعتماد كرد ، كشاورزى سنتى  كم كم دارد از بين ميرود وزمينهاى زراعتى دچار أتش سوزى عمدى ويا غير عمد ميشوند و رودخانه ها طغيان ميكنند ، هوا بشدت جا بجا ميشود ، نامش را ميگذارند " عوامل طبيعى"  ويا اگر خيلى احمق تر باشيم نامش را ما ميگذاريم " بلاى آسمانى " !.
ترسناك است واقعا ترسناك است ، ديگر نميتوانى از كشورى به كشور ديگر براى سياحت سفر كنى هركجا بروى أسمان وزمين وجاده وساختمانها  يكى ويكجورند ، خاطره اى برايت باقى نميگذارند ،  اثار باستانى گذشته يا به دست وحشيان وآدمخواران ويا به دست عوامل طبيعى؟؟!! از بين ميروند دنيا مانند يك زمين مسطع  بايد از نو يك شكل رشد كند ،  تاريخ زمين  واديان بايد از نو نوشته شود ،. امام زمان ظهور كرده  و يا مسيح از آسمان فرود آمده. كم كم سايه اش در زير مجسمه مشعل به دست " آزادى". ظاهر خواهد شد چمن ها همه مصنوعى ،گلها همه يكدست ساخت دست صنعت. رنگهاى دلپذير اما بدون بو ، كلهاى معطر شبو و ياس و گل سرخ رنگى شده اند ،  عطرهاى خاطره انگيزى كه روزى به آسانى ميتوانستى آنها را تهيه كني واز خودت يادگارى باقى بگذارى بكلى كم شده اند ، عطر ها همه يك بو ميدهند ، چه مردانه وچه زنانه ،  خيابانها ، مغازه ها ، بازارچه هاى تازه ساز بنام "مال"  همه لباسهاى دوباره  ساخته شده و مواد مصنوعى را در شكلهاى گونا گون عرضه ميدارند ، دلت هواى چهارسوى بازار قديمى را ميكند ، تنها عكسى از آن بيادگار باقى مانده است  درياچه ها خشك ميشوند ، أب دريا ها واقيانوسها كم كم بخار ميشوند ، جابجايى هواى گرم وسرد و گم شدن سر زمينها وبوجود آمدن سر زمبنهاى نو ومدرن  الكترونيك ، مانند سيگار الكترونيكى ، !!! 
خدا بسته بندى شده در جلد هاى مقوايى پلاستيكى با نقاشيهاى طلايى در سر بازار بفروش ميرسد ، حراجيهاى بزرگ مشغول  حراج تنكه فلان هنر پيشه ويا پستان بند فلان ستاره سينما ، چوب حراج را بالا وپايين ميبرند ، نو كيسه ها وتازه به دوران اين تاريخ مصنوعى با كلاههاى همانند لگن  با پوستهاى حيوانات وحشى در حراجيها ديده ميشوند ، مغازه ها لبريز  از رنگهاى براى أرايش كردن پويت صورت زنان ومردان كه مانند دلقكهاى سيرك خودرا بيارايند وجلوه گرى كنند ، سنتهاى دزدان دريايى وپيكرهاى خالكوبى شده ، لبان بادكرده همانند لبهاى افريقاييان ، و راهزنى هاى دريايى ، خيابانى ، كوچه اى ،  بشكل تازه ظهور كرده اند ديگر بخانه ها اكتفا نميكنند ، اين كشتيهاى بزرگ كه مانند يك شهر مدرن ساخته شده با تزيين أنتيكهاى پر قيمت در وسط  اقيانوسها ايستاده اند ، 
 دنيا ترسناك شده است ، من نميترسم چون به زودى اين ديوانه خانهرا ترك خواهم كرد اما أن غنچه هاى تازه شكفته .....چه بسا دنياى آنها همين  باشد با بچه هاى الكترونيكى ويا روبات هاى مصنوعى ، 
سفر مرا به كجا أورد وبه كجا ميبرد ، تنها لحظاتى كوتاه را در حافظه ام ظبط ميكنم ويا مينويسم ، چيز تازه اى با خود نخواهم برد چمدانهايم خالى اند ، بى هيچ ره أوردى ويا ا رمغانى وبا خاطره اى ، از أن كاناپه باين گانا په جابجا شده ام
ثريا ايرانمش ، ٣/٩/٢٠١٥ ميلادى . لندن  ،

دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۴



موج زود كذر 

موج زود گذرى بود ، أنچنان زود أمد وزود ررفت ، حسى عجيب در دل من نشسته بود ،دروازه دلم محكم قفل شده وهر چه درب را ميكوبيد باز نميشد ، با بازيهايش ، شكوفندگيهايش ، وبوسه  دادنهايش ، 
نه ، حسى در من ميجوشيد  ، كه اين فرد بيگانه است ، او تنها كنجكاو است ، أمدن او بسوى تو وپيوستن به تو ونشستن دركنارت ، تنها يك كنجكاوى ،يك حس بى ترحم و يك وقت گذرانى بود ، در اين ويرانه سرا  در اين بى سر وسامانيها ، گرفتن يك علف از جويبار  روان نيز سر گرمى وچه بسا غنيمتى باشد ، پر سر وصدا ميكرد وپر ميجوشيد ، سالها بود كه در افسردگى بسر ميبردم  حال اين موج نو واين موجود تازه بسوى من أمده دست  دراز كرده وتمناى دوستى دارد ، او هيچ چيز از من نميدانست ، تنها شنيده بود ، مانند همه شنيده ها ! وگفته ها ، اهرمى است  كه ما أدمها در دست داريم و با دنده أن ديگران را ارز يابى ميكنيم ،  من محصول خودرا جمع آورى كرده و پشتوانه ام بودند كه به راحتى به آنها تكيه داده بودم ، احتياجى به يك پنجره  باز ديگر نداشتم ، ممكن بود بادى شديد كشته هاى مرا پراكنده كند ، دم او سرد بود ،  در گفته هايش نوعى سردى موج ميزد ، به دلم نمينشست ، نه ،  نمى نشست ، با همه تنهاييم باز نميتوانستم اورا قبول كنم ، دنياى او با دنياى من مايل ها ومايلها فاصله داشت ، من بر خرابه هاى ديروز نشسته بودم واو بر أبادانى امروزى ، پر باد در سينه داشت ، ديگر به كسى احتياج نداشتم ، خودم كامل بودم ، پر بودم ميتوانستم در آن واحد چند نفر باشم ، قهرمانان كتابهايم مرا آنچنان در بر گرفته بودند كه نيازى به ديگرى نداشتم ، به هلن مياندشيذم ، به كاردينال كه در تختخواب  داشت جان ميداد ، به شيدا ،كه در شهر نو كنار ديوارى افتاده واز بى موادى جان داده بود  ، به آن مرد خبيث وشيطان صفت كه در لباس فرشته ها در كنار دستم هيزم جهنم را تهيه ميكرد وآتش را تند تر ، 
آه اى زن عاشق ، بر خيز كه بهاران در پى است وخزان در جلو  چشمه هاى كوچك تو ميجوشند ، كلهاى پر طراوت صحرايى در كنارشان جلوه گرى ميكنند ،  شكوه هارا كنار بكذار ،  وبنگر. كه ديگران چگونه به زمستان  نزديك ميشوند ،
زمان گذشت ، أن زمان كه تو ميبنداشتى سايه افكن روزهاى داغ تابستانى است  وگمان ميبردى بلبلان مست در باغ خانه برايت أواز ميخوانند ، گذشت ، يك دروغ بزرگ بود ، كذشت ، آنچه كه كذشت چون چشمه اى كه خشك شد ،حال ،بگذار در اين هواى فرحبخش فارغ از بود ونبود با عشقهاى ديوانه وار وزود گذر وقت بگذرانى ، آنها آمدند ورفتند ، هر أمدنى رفتنى در پى دارد ، او هم از كوچه ما بسلامت رفت ، بى آنكه سنگ ملامتى بر پيشانيش بنشيند ، 
ثريا ايرانمنش ، لندن ، ٣١ آگوست ٢٠١٥ ميلادى .