شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۴

نامى شدم 

نه ، نام  ونه نشان ، بر سنگ كورى ، كه ناتمام در بيابانى دور زير علفزارها پنهان است ، يك نام نا آشنا ، غريب ،سنگى سپيد أنرا ميبوشاند ، يك نام نا پيدا. 
فردا  از جاى بر ميخيزم ، دوباره متولد ميشوم در يك سبزينه ، يا يك برگ  يا يك درخت نازك در بيداد زمان ، فريادى از كوه بلند است ، دانى چه كرد با تو تقدير؟ ، 
 كسى جز خود من با من أشنا نيست ،  دوباره متولد شده ام در يك بركه ، روى يك برگ ، در كنار نيزارهاى خشك شده باقيمانده از يك غروب جهان ، 

در أن زمان ، در أن جهان ، دردا كسى نيافت از من خبرى  وهر گز نجست از من نامى ،  به دنبال بهشت گمشده  در بستر گلبوى  مادر  در يك سكوت   محو هستى  شدم وغرق در رويا .
باغ فرو ريخت ى سبزه ها پژ مردند ، به أهستگى خزيدم در بسترى بيگانه  ، نه ديروز ى ، نه امروزى ونه فردايى ، دنيايى كه هر كه را زور است با او هماهنگ وهركه را تنهاست با اودشمن ،  دنيارا به ميان دستهاى كوچكم گرفتم  به تمايشايش نشستم  گروه  لاشه خوران  وكام گيران   كه خون يكديگر ميريختند ، سر ببالين تنهايى گذاردم  ، بهترين أغوشها بود كه به رويم باز شد ، " تنهايى " 
ديگر أسمانى نبود  تا هر شب بر أن اختر نورانى بوسه بفرستم ، لبانم را بهم فشردم تا ديگر جايگاه  بوسه نامردان نباشد ، اشكهارا فرو بردم تا بر گونه هايم جارى نشوند  وخود در بيدردى خزيدم ، بيدردى ،
نكاهم بى تفاوت بر همه شكلكهاى مصنوعى و دنياى مصنوعى و پوشاك مصنوعى وخنده ها وگريه هاى دروغين  ، عشق هاى دروغين وخارج از مرز و انتهاى يك داستان ، لبخند هاى زهر أگين . 
چه كسى نميخراهد من باشد ؟. براى آنكه من شوى ويا مانند من ، راهى بس طولانى در پيش دارى قدرتى مافوق يك انسان معمولى ،  خارج از مرزها، مانند من شدن أسان نيست ، من يك ستاره ام كه روى خاك نيز ميدرخشم  وپيكرم مانند ساقه هاى  گندم رشد ميكند ، أفتاب را ميمكد ، من صليب سرنوشتم را خود  در دست دارم ، نه تقدير ، تقدير بازيش تمام شد ، حال اين منم كه دوباره تولد يافته ام .
ثريا ايرانمنش ، لندن ، أگوست ٢٠١٥ ميلادى

چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۹۴

دشت خالى 

أن ديوار بلندى كه مراز تو جدا  ميكرد 
خاطر أزرده ام بر آن نقش بسته است 
غروب أرامى گذشت ، سيگارى روشن شد 
نشستم به تماشاى مرغان  خوشخوان

چه خوب أواز ميخوانند ، وچه خوب غروب را غرق شادى ميكنند
ديوارى كه مرا از تو جدا ساخت 
به رنگ زرد أجرى ، به رنگ چهره است ميباشد 

هر صبح كه چشم ميكشايم  ،
منم وسايه آن ديوار بلند 
منم آن پرنده خوش خوان 
نه اندوهى به دل دارم ،نه غمى 

بفكر قفس مرغان  هستم كه اسيرند 
وتو در پى شكار كدام يك هستى 

كوهها دشتها ، درختان ، برگهاى تازه وسر سبز 
با من همصدا شدند  
دشتهاى بيكران وسر سبز ،
دستهايى كه پراز ستاره عشق 
از اسمان بسوى من دراز ميشوند 
دستهايى روشن ،از عمق كهكشان 

وتو در اميال بيمارگونه ات اسيرى 
اسير 

ثريا ايرانمنش ، لندن ، چهار شنبه  أگوست ٢٠١٥ ميلادى 

سه‌شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۴

ابر بى باران 

ابر تيره بر أسمان كرفته وسياه ، شهر را پوشانده ، أسمان أرام است ،زمين ،نيز ساكت در حسرت قطره أبى ،دشتها ديگر سبزه زار نيستند بلكهـ دشتهايى از ساقه هاى  علف خشك شده ،  در هيچ كجا ديگر بانك پاى أشنايى بگوش نميرسد ، وديگر نسيم پيامى از دور دستها نمياورد ، نسيم نيز  غريبه شده  ورويش به أسمان ابرى است .
ديكر از أن شكوه ديرينه خبرى نيست ،   چشم ديكر زيبايى را نميبند ، زيبايى سالهاست كه مرده ، حيواناتى سيه چهره با موههاى انبوه بر چانه لباسهاى چركين وبو گرفته همه جا را گرفته و چيز را كم كم از خاطر خواهند  برد ، به دنبال كدام ابر أبستن نشسته اى  تا باران لطيف بهارى را بر پيكرت بريزد ؟
خسته ام ، از تماشاى دنياى شما ، خسته ام ، چشمانم زيباييهارا طلب ميكند ، در اطاق تنهاييم كه به وسعت يك أرامگاه بزرگ است  براى تشنه گان وكرسنه گان وبرهنگان  اشك ميريزم ، 
أسمان زندگيم همچنان ابريست ونشان هيچ بارندگى در آن هويدا نيست .
انسانهاى فراموشكار ، انسانهاىى كه حماقتشان را مانند تاجى بر فرق سر نشانده اند ، من در انتظار چهره براق پيروزى نشسته ام ، كدام پيروزى ؟  وبه چه قيمتى ؟ 
هنوز بفكر روزى هستم تا ترا دوباره بيابم ، اى زندگى ،
ايكه بر صليب راستيى خويش إويخته شده اى ، أيا صداى اين خسته را ميشنوى ؟ هنوز در آ غوش طوفانم وفراموش كردم  كه گل مريم چه بويى دارد ! زمزمه هوسها دردلم گم وخاموش شده اند ،  مرا همچو كودكى بر زانوانت بنشان  وبكذار گيسوى إلوده بخون ترا بو بكشم ،  من از ايمان ناخواسته بيزارم ، طالب انسانم ، در فصل مهربانيها گم شده ام ، وتنهايم 
ثريا ايرانمنش ،لندن ٤/٨/٢٠١٥ ميلادى 

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۴

چه بايد كفت ؟

چه بايد گفت واز كجا بايد كفت ؟ از عشقهاى دروغين وهوسهاى كثيف ؟ از غرش طوفانهاى اديان ؟  از ظلمت شبهاى تار وزمستانى كه هيچگاه پايان نميگيرد ؟ 
أه اى دلدار ديرين ، كه امروز مارا به پشيزى نميگيرند ،  آن عابران ولكرد وتازه از ديوار  وسقف بيرون جهيده اند ،  كجا بايد رفت ، كه تا انتهاى دشت خاليست ،  ديگر كسى سرود أشنايى را نميخواند ،
امروز ديگر پايبند هيچ گلى  نيستم ، گلدان روى ميز خاليست ، كل من گل أفتاب گردان است كه سر بسوى نور دارد ،
اى دلدار ديرين ، من محتوى اين دشت سر گردان را بتو ميبخشم كه در كسوت موميايى بشكل ديگرانى ، دنياى من كم شد  امروز  بجاى گلهاى لاله ، تير ميرويد   واز بوته هاى سرخ  گل زنبق  زنجير ميبافند ،  زمين مرا ميطلبد ، هر روز سجده گاهم  زمين است  زمين أبشخور كلهاى نفرين شده است  ومن ابرى ملامت بار كه بر روى أن گام بر ميدارم ، 
سنگفرشهاى  خيابان ناهمو ارند ، نكاه من مستقيم ، من به آن تكه خاكى ميانديشم كه مرا پرورد ، امروز أن خاك ألوده به سم است  آن أفتابى را دوست داشتم كه مرا گرم  ميساخت امروز خورشيد جانكذاز وسوزان است ،  روزى به عشق ايمانى ديگر  داشتم ، امروز ميبينم كه همه بى ايمان شده اند  ،تنها كوههاى سر بفلك كشيده كه جابجاييشان مشگل است بمن يادأورى ميكنند كه ، زنده ام .
روزى در دشت پر وسعت پندارت چه نغمه ها خواندم ، امروز رو به تاريكيها نشسته و به آواى شوم مرغان غريب گوش فرا ميدهم كه هر صبح برايم قصه تازه اى دارند ، گويى آنها از پيش سرنوشت مرا برايم باز گو ميكنند ،
ديكر نميتوانم در جاده هاى سر سبز و گندمزارها راه بروم ، از هر سو تيرى نشانه ميگيرد پاهاى ويران مرا ،
آه بايد جاده را هموار كرد ، باديده ديگرى  ، پر ويزان شدم  بايد به دنبال آهوان وحشى بدوم ، بايد بر خيزم ، هنوز زمان باقيست ، هنوز نفس در سينه وعشق در دل وچشمانم به دنبال كسي است كه اورا روزى در فرا سوى بيابانى گم كردم.

ثريا ايرانمنش ، لندن ، يكشنبه ٢/٨٢٠١٥ ميلادى  


شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۴

دردا پيوندها أرامش تبانى خود را گم كرده اند 
اوند ها ، در ذهن بى طراوتشان 
در انتظار جارى سبزينه ها مانده اند 

سه‌شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۴

آب وآتش

چه گوارا است این آب !
چه زلاست این رود 
مردم ده بالا دست چه صفایی دارند !  » سهراب سپهری«

نه رود زلال است ونه مردم ده بالا دست دیگر صفایی دارند ، آنها بر سراب تنشه شان  با عطش خود  برکه  ای دارند خالی از آب زلال  ، گنجشکان آنجا  بجای جیک جیک نوحه میکشند ، همه سیاهپوش شده اند ،  شادی  در خشک زارها زیر آتش سوزان یک تاسف است ، 
دیگر گل نیلوفر درهیچ باغچه ای نمیروید ، وگل سرخ تنها برای روی گورها رنگ میشود ، من روزی در برگها ودرمیان ساقه ها آوازم را رها کردم امروز درزیر آتش سوزان شاخه های خشکیده را که از آتش درامان بودند برداشتم وبجای گل نرگس درون گلدان چوبی گذاردم .
باز شب گذشت در یک گرمای بی امان ، مسافرم ، مسافری که بسوی شهر جنون میرود ، آنجا بقول سهراب مردمش میدانند که شقایق چه گلی است وچه بویی دارد آنرا پیش کش دیگران میکنند وخود درمیان گلهای رز صورتی وقرمز پشت میز عصرانه مینشینند وچای مینوشند ، 
روزی آبها زلالتر بودند وعکس انسانها درآب بخوبی دیده میشد ، امروز زلال آبها به خاک تبدیل شده اند ومردم دیگر خودرا نمیشناسند ، آیینه هم به آنها دروغ میگوید .
من هیچگاه درهیچ موقعی شب ر ا باور نداشتم  وآنرا تحقیر میکردم اما امروز تمام زندگی شب تاریک است  ومن مجبورم دل به تاریکیها بسپارم ، آن شکو وآن غروز درمن رو به تحلیل میرود گاهی بس خوار میشوم وکوچک ؛ ناگهان با یک سیلی از خماری بیرون میایم  وبه بوی فصلها فکر میکنم ، فصلها هم گم شده اند ،
فریادی درجانم میغرد گویی شیری از آن سوی دشتها مرا فرا میخواند از پاکترین هوای کوهستانها ، آیا آنها هنوز در آمانند ؟ روزی در بالاترین نقطه کوهستان با دستهای کوچکم آب را مینوشیدم وبه پسری میاندیشدم که در خانه بزرگ از پشت شیشه مرا مینگریست  صورتش قرمز میشد ، با نگاه من فرار میکرد ، شبها به شمردن ستاره ها مشغول بودم وبه دنبال خودم میگشتم ، پدرم درکنارم دراز میکشید وستاره ای بزرگ ونورانی اما تنهارا نشانم میداد ومیگفت :
نگاه کن ؛ آن تویی ، میبینی چگونه میدرخشد ؟ مانند تومیدرخشد ، 
از آنروزها گویی قرنها میگذرد لایه های لجن بین من وآسمان نشست ستاره ام گم شد  لبخندهای زیبا ، به شراره ای خشم مبدل گشت .رنج دیرین هنوز در جانم نشسته است .
در این سرای بیکسی درمیان خورشید داغ وآب جوشاان بفکر آن پسری هستم پشت  شیشه ها مرا میدید ولبخند میزد وسپس گم میشد امروز بجای او ، دیوانگان از بند گریخته جلویم ایستاده اند وبجای گل نرگس وگل لاله چوبهای خشک شده روی زمین سوخته را درگلدان جای داده ام . زندگی پر حقیر وپر بی حرمت شده است 
آخرین نوشته ام / در تاریخ 14 ژوییه 2015 میلادی /قبل از سقرم به لندن !!!!
ثریا ایرانمنش /اسپانیا/