سه‌شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۴

اسرار میکده

در این چند روزه زیر هوای داغ وسوزنده ، هرکجا که نشستم  قلم ودفترچه ام را نیز همراه داشتم وبیشتر آنرا سیاه کرده ام  ! هرچه باشد باید باین بیمار دارو برسانم بیماری نوشتن ، سعی میکردم خوش خط بنویسم  تا بعد بتوانم آنهارا بخوانم  زیرا کمتر کسی میتواند خط مرا بخواند  بخصوص کسانیکه هنوزقلم خودنویس در دستشان میچرخد ، میگردد ! ومینویسند  ومینویسند !  وتقریبا هیچکس را هم بحساب نمیاورند  گاهی سری به منبر روضه خوانی میزنند ،  گاهی دمی بخمره وزمانی در دکه  سرای عرفان  ، وآنچنان  غرق درحق وعدالت الهی میشوند  وسخن رانی میکنند ودرافشانی  که گویی از ازل  درسرای میکده ودر پرتو ذات حق الهی زاده شده اند ؟!  حالتی کاملا جدی ،  متفکر ، رسمی بخود میگیرند وسعی میکنند  که این چند پاره گی فرهنگی را  با هرنخی که شده بهم بدوزند ، خطابه ها آنچنان  مغروروانه  بیان میشوند که گویی سخن ران  به کلید ورموز  همه ادبیات جهان دست یافته  وخودرا بلبل باغ ملکوت  میداند . خاطرات پشت خاطرات ومن حیران که این گنج حافظه چقدر گنجایش دارد ؟  آنها به اسرار آسمانی نیز دست یافته  ومیل دارند آتشی دیگر درجهان برپا سازند  ، مردم بیکار  این دوره هم جمع شدنها در  سالن  سخن رانی برایشان نوعی سر گمی است ؛ گاهی چرتی هم میزنند و سپس با چای وبیسکویت پذیرایی میشوند وخوشحال  وسپاسگذار از مجلس بیرون آمده  هرکس در خیال خود بر این گمان است که به اسرار زندگی دست یافته است حال میرود با غواصی در دریای پر معنا  ادبیات بپردازد اسرار مگو را بیابد  ، همگی عاشق مرزو وبوم دیار خویشند  اما تن به تبعید خود خواسته یا اجباری داده اند  واز جامعه آریایی /اسلامی بی فرهنگی وچند مسلکی بیزارند دنبال یک ( سکولار) میگردند !!!در عین حال  همه رو بسوی آن فبله دارند  وبسوی آن قبله نماز میگذارندودراین سراچه بی امید من با تشگیهای بی امان حود دردهایم را درون یک صندقچه پنهان نگاه داشته ام در این شهر داغ  جز فراموشی چیزی نیست   ،  چه بنویسم وچه بگویم هیچ نسیمی نمیجنبد    ودراین ظلمت بیدادگری  جز سکوت چاره ای نیست اینجا پناهگاهی است تاریک  هیچ نارونی نیست ،  همه سر در زیر چهاراهای متروک دارند  میایند ومیروند  و این رهرو پیاده وخسته تنها درانتظار است .
به تندی از برابرت  عبور میکنند ، ترا نمیشناسند ، چرا که هرکسی حاوی پیامی میباشد  ، همه سر بتو دارند .
این نخستین بار نیست  که در همه پهنای زمین  سخنها ناگفته میمانند وپس از مرگ همه مشتاقانه آنهارا از هم میقاپند ، گویی از زنده ها میترسند ، گفتنی های زیادی دراین صندوقچه پنهان است  یا ترا دچار حیران میکند ویا به تحسین وا میدارد  وحال چه ناگفتنی ها دردل مانده است .
در انتظار شب مینشینم ، شب برایم پیامها دارد  وشب برایم زیباییها دارد  ، درانتظار آن رود بی انتها وآن آبشار طولانی که درپس سوگواران پنهان است ، خودرا کنار میکشد  بیاد کدام خاطر ه باید بنشینم  تا جالب باشد ؟  میل ندارم قصه دل گرفته را برایش بازگو کنم  او تا سپیده بیدار است  ، مردی که چنگ در آسمان انداخته وفریاد برداشته این فریا بر ستیغ دل مجروح من نشسته است ......وعاشقان چنینند. 

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 23 ژوئن 2015 میلادی

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۴

به ، دوست

دوست عزیز.
امروز بد جوری دلم گرفت برای مرگ آن دختر ، ویا آیا کسی نبود تا اورا نجات دهد؟ اوف،  تنها درقلرو یک قدرت مطلق انسان مجبور میشود تن به هر بدبختی وگاهی حقارت بدهد  امروز دیگر کسی نه بفکر روح ونه بفکر جان انسانها نیست ، همه با هم ودسته جمعی بدون کوچکترین وکمترین اعتقادی مردم را بسوی یک قفس بزرگتر میکشانند  امروز به هر سو نگاه میکنم همه  » صنم « پرست شده اند  روح گم شده تنها جسم ارضا شود کفایت میکند  مهم نیست روح درکجا گم شده ویا میشود عشقها گم شده وکهنه شده اند حالا زور است که حکومت میکند وپول است که زوررا حمایت میکند ، دیگر هیچکس بفکر دوست داشتن ها نیست  .
روز گذشته به گفته های دوستی از راه دور گوش میدادم  میخواهد برگردد  در جوار یک مرقد مطهر تا درآنجا بمیرد ، کسیکه هیچگاه به هیچ  چیز هیچ کس  اعتقاد نداشت چه نیروی اورا میکشاند ؟ ترس ؟ بمن میگفت :
نمیتوانم معشوق ترا نجات دهم وزیر بال خود بگیرم  ، اوه ، معشوقم  نیست ، ازکجا این فکر این اندیشه نابکار به مغز خالیت خطور کرد؟ تو مرد مومنی هستی  گفتن این حرفها برازنده تو ولباس تو نیست 
او کم کم داشت میخزید از راهی که فرار کرده بود  باز گشته  ودوباره  رو بسوی قبله حاکم داشت  ، آهسته آهسته مانند کرم  میخزید ، از این تصویر به آن تصویر نما  از این گفتار ها به آن مصاحبه ها  ، سالها درخارج زندگی کردن وداشتن  همه گونه امکانات  درکنار مردمان بی تفاوت  خودش نیز بی تفاوت  وتبدیل به یک تکه سنگ شده بود 
چرا روی او حساب کردم وچرا با او حساب باز کردم  این مرد زبون وبیچاره  حال از قلمرو خود به زیر افتاده  وداشت بر میگشت  تا سالهای آخر عمرش را درجوار یک حضرتی بگذارند  ، از خود پرسیدم :
چرا مردم احمق شده اند  ، چرا دردهای دیگران را احساس نمیکنند وبه ژرفای روان درد کشیده دیگری پای نمیگذارند ؟ جواب چیست ؟ سئوال چه بود ( کامو) .
این آدم ، این مرد در دورانی بس طولانی  مقام والایی داشت  طرح های زیادی کشیده بود او انسانی شاد کام ، موفق بود ، زیاد کار میکرد مینوشت ، چاپ میکرد ، منهم جعبه دلتنگیهایم را باو سپرده بودم  حال آنهارا پس میگیرم  دیگر غروز ومتانت وادب او برایم ذره ای اهمیت نداشت .
حال دل به خوشیهای پوچ بسته ام ، به لحظه ها ، نه ، به ثانیه ها ، به یک دم ، واقعی یا پوچ ؛ بی ارزش یا گرانبها  چند صباحی دیگر  به دنبال نامم یک کلمه ( شاد روان ) اضافه میشود  واز دیوار رنج گذر خواهم کرد  پناهگاهی خواهم یافت  دیگر درد نخواهم کشید .
دیگر سر گذشتی نخواهد بود  هرچه بود نوشته ام وتمام شده اکثر اوقات  با خودم حرف میزنم ، در مغزم مینویسم  آنهارا پاک میکنم ، جا بجا میکنم دوباره مینویسم  ، او روزی از من خواست برایش نمایشنامه بنویسم !!! خندیدم  ،گفت چرا که نه ، تو خیلی میدانی  تو تاریخ زنده ای  ، اوف حالمرا بهم میزنی  از پناهندگی آمستردام  به افق مجسمه آزادی رفتی  ودراوج نشستی  برایم فلسفه نباف  طومار زندگیت  پیچیده شده بردار وبرو  ، انجا برایت مرثیه خواهند خواند  از تو تجلیل بعمل خواهند آورد  بدین سان دفتر زندگی او بسته شد .
حال دارم میروم ، به کجا ؟ نمیدانم ، از کجا آمده ام؟ نمیدانم  به کجا خواهم رفت ؟ نمیدانم هنوز مقدمه ای نچیده ام  هنوز همه چیز در ابهام وسکوت است . 
وتو ، ای پرنده کوچک دشتهای سر سبز ، بامن سخن بگو  ، افسرده شدی در قفس ؟ خاموش ، آزرده خاطر  ، آیا دردام صیادی گیر کرده ای  ویا در بند وحشت  ،  چگونه میتوانم ترا از قفس دلتنگیهایت آزاد کنم ؟ امروز بر تپه بی پناهی ایستاده ام  ، مدتهاست که ایستاده ام ، درانتظار .....پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 20/06/2015 میلادی / شنبه 

جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۴

دنیای بیمار

دنیا دچار بیماری شده بشرهم دچار بیماری  واین کره خاکی به غیر از یک بیمارستان نیست  تب همه را دارد نابود میکند ودرمیان اینهمه تیره روزیها  وبیماران روحی وجسمی ، چگونه خودمرا بیرون کشیدم  وبرای درمان خود عشق را یافتم ، مهم نیست کجا ودرکدام نقطه دنیا ؛ آدمها بهم نزیک شده اند با یک پیام ویک کلام دلپذیر بی آنکه دژخیمان بتوانند مارا ازهم جدا سازند امروز تنها بسوی اوست که اشعار دلم پرواز میکنند ، بسوی اوست که ترانه ها بالا میروند ودرآسمان بصورت یک ستاره پر نور بر سر او فرود میایند ، هر نوایی که از سینه من برمیخیزد  او الهام بخش است  واوست که اشکهایم را پاک میکند  ومن باو سلام میکنم ، بتو ، ای عشق .
دوران رمانتیزم تمام شده است دنیای نهیلیست ، دنیای آشوب ودنیای درهم برهم در میان اینهمه زباله چگونه باید آن نگین براق ودرخشانرا حفظ کنم ؟  امروز دراین سوی دینا کسی نیست ، زمزمه ای نیست نوشته ای نیست شاعری نیست که من زیر نفوذ او قرار بگیرم  هرچه هست از دیروز است ، 
امروز دراین فکرم که چرا مردم بندگی را قبول میکند وتن به ریسمان وزنجیر بردگی میدهند؟ چرا زنجیر هارا پاره نمیکنند؟ چرا ابرهای تیره را از روی آسمان زندگیشان بسوی دیگر نمیرانند؟ آیا انتظار آن خدای نادیده را دارند؟  وآنقدر در زنجیر میمانند تا بپوسند؟  دراین زمان است که خشم همه وجودمرا فرا میگیرید ومیخواهم فریاد بکشم ، همه چیز زیر یک کنترل شدید است حتی طپش قبهارا میشمارند .
من از رویاها به دورم  همیشه به زمان حال وآینده فکر کرده ام ، آینده برایم یک اطاق روشن بود که درب آن بسته ومن اجازه ورود به آنرا نداشتم اما میدانستم که درپس آن در بسته چیزی هست که مرا شاد میکند ، چراغ اطاق همیشه روشن بود ؛ یا بعبارتی خوشبینی من نسبت به آینده .
خدای من مهربان است مانند خود من وبه گردی که برچهره ام نشسته خوب مینگرد  گاهی میل دارم افکارم را درگوری پنهان کنم ، هرچه را که تا بحال نوشته ام به دست آتش بسپارم ، دفترچه هایم را ورق میزنم .اوف ، چها که برمن نرفت ؟!امروز شادیهای کوچکی از هر سو بطرفم میایند ، غمهای بزرگم کوچکتر بنظر میرسند وشعرهایم ترانه های روحم میباشند ، درآنها اثری از بد بینی ها نیست بسلامتی عشق مینوشم اگردوستم نداشت بقیه جامرا بر زمین میریزم وبا زمین دوباره آشتی میکنم درحال حاضر درآسمانها هستم وبه پروازم ادامه میدهم ،درعین حال از ملتم فارغ نیستم ودستهای در بند شده  وافکار آنهاراکه درزنجیر بیخردی بسته وقفل کرده اند میبینم، اما تنها هستم همه بسوی همان بند ، همان قفس گریخته اند گویی از آزد بودن میترسند ، برای من دیگر دیر است که پیکاری ویاجنگی را شروع کنم هیچگاه هم درهیچ جبهه ای.نبودم میدانستم همیشه آنکه قویتر است میبرد یا بخور یا خورده میشوی حداقل نگذاشتم مرا بخورند پنجه هایم تیز وناخنهایم پر برنده اند .
شب گذشته اورا بخواب دیدم وجنگ را ناگهان بیدار شدم وفریاد کشیدم آه ببخش بازوانت را به دردآوردم خوابم برده بود صدای طبلها مرا بیدار کردند ، نه صدای طبلها نبود صدای مستان نمیه شب بود که از باده خواریها سر مست وآوازه خوان بسویی میرفتند ، 
خوب حالاباید پرسید توکیستی که بر طالع من طلوع کردی ؟  آیا دراین دریای متلاطم وپر وحشت تخته پاره ای هستی که باید بتو وبا تو به ساحل برسم ؟ یا مرا غرق خواهی کرد؟ من خوب دست وپا میزنم شاید ترا باخودم به ساحل امنی بردم ، اما درآنجا هردو خسته هستیم وهیچکس نمیداند آیا درآن ساحل امن ودوراز انسانهای وحشی ما چگونه برخوردی خواهیم داشت ؟  من شعله ای از عشق درسینه دارم شمعی فروزان که هر قطره خونم را را دررگهایم میجوشاند ، وتو ؟ ای گل دست تقدیر  آیا میخ تابوتم را خواهی کوبید وبر آن گلی خواهی گذاشت ؟ از این آستانه ای که دارم میگذرم مقدس است ونامش عشق . عشق برای من از همه مقدسات عالم قابل ستایشتر است سر تعظیم دربرابر او فرود آورده ام نه مقابل محراب یا منبر یا دیوار مدینه ..

جمعه / ثریا ایرانمنش 2015/06/19 میلادی /اسپانیا

پنجشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۴

بیگانه ای آشنا

در ژرفای خیال خود  واعتقاد راسخ باین که  کلیه گفته ونوشته ها وعقاید بشری بی اساس وبی پایه است  ،  من منکر همه چیز شدم وکوشیدم تنها به کلمات بیاویزم  به وسیله ای که کمتر خریدار دارد اما موفق شدم ، یازده سال از عمرم را صرف نوشتن کردم ، نوشته هایی که گاهی مسکن دردهایم بودند  بر بدبختیهای غالب شدم ودر شروع زمستان زندگیم  سر انجام دریافتم بهاری هم هست .
دیگر دنبال البر کامو وبیگانه او وفرانتس کافاکا وژان پل سارتر وسایر فیلسوفان بد بین نرفتم  ، اینرا میدانم که هیچ وقت بخودم دروغ نگفته ام  وبهیچوجه هم آن اصول وقوانینی که دراجتماع امروز ما رایج است نپذیرفته ام من از مرگ نمیترسم وبرای جلوگیری از آن به هیچ مکتبی متوسل نمیشوم ، روزگاری سر به خلوت وکلیسای کاتولیک گذاشتم دنیای وحشتناکی بود وحشتناکتراز دنیایی که درآن رشد کرده بودم ،  سری به درگاه وخیمه خانگاه زدم ، بازار مکاره ای بیش نبود  ،به همین دلیل دوباره برگشتم به جلد اولیه خودم ، یعنی یک انسان ، اصولا زنده بودن ویا مردن برای من یکسان است با آنکه سخت عاشق عشقم اما زمانی فرا میرسد که عشق هم نمیتواند جلوی مرگ ونابودی را بگیرد ، من عشق را هیچگاه به قیمت  دروغ به دست نیاورده  وشر ط وشروطی هم برای آن قائل نشده ام  واگر کسی از من سئوال کند با جدیت کامل خواهم گفت : بلی ، عاشقم  ،
آدمهایی هستند هنگامیکه سنشان بالا میرود جلو ترا زسنشان عصا به دست میگیرند ونقش یک پیر سالخورده را بازی میکنند من هنوز جوانم ، خیلی جوانم ، ؛ گرما ، خورشید وروشنایی همیشه درهمه نوشته های من بچشم میخورد از تاریکی بیزارم از راهروهای طویل ودراز با چراغهای نئون وحشت دارم اگر مجبور باشم در اینگونه جاها بروم بلا فاصله درمغزم چیزی مینویسم وآنرا میخوانم تا آن محیط نا مطبوع را فراموش کنم .از دلسوزی برای خودم سخت بیزارم واز اینکه برایم دل بسوزانند بیشتر  نفرت دارم  اگر زندگیم مانند بقیه دوستان وآشنایان نیست علت آن این است که بازیگری را نمیدانم واز اجتماعی که درآن پرورش یافته ام بکلی با آن بیگانه .واز آن دورم ، میدانم دراین دنیای وحشتناک هیچکس یا هیچکس همراه  وهمدل نیست حتی همزبانان نیز همدلی را رها کرده اند در حال حاضر ارتباطات جمعی یک لحظه بشررا بحال خود رها نمیکند بنا براین تلویزیون من همیشه خاموش است وکمتر روی تلفنم با کسی مکالمه دارم نوشتن را بیشتر دوست دارم تراوشات مغزیم را بیهوده هدر نمیدهم کابوسها وحوادث روزانه مانند باران بر سر همه میبارد  تاریخ بکلی گم شده  واگر به جایی رجوع کنی همه جا یکسان است ما تنها اسیرزمان ومکانیم  وتکرار گذشته ها ویا نشخوار آن  درچنین شرایطی ودر چنین دنیایی نوشتن یک کار احمقانه بنظر میرسد اما میدانم روزی این نوشته ها مانند همان عتیقه ها از زیر خاک بیرون خواهند آمد مانند یک درخت پر بار برگ وسپس میوه خواهند داد ، امروز جنایتها در پشت ماسکهای گوناگون پنهانند آدمکشیها وجنگها برای مصالح مردم وحقوق بشر !!!  انجام میگیردبشر حقوقی ندارد ، مگر هر انسانی نمیتواند بخودی خود از حقوق حقه خود دفاع کند ؟ چرا باید دیگری از او دفاع نماید یا گروهی ؟ هرچه امروز برای ما انسانها اتفاق میافتد تنها مصلحت اندیشی وحفظ مصالح ومنافع دیگران ویا به عبارتی از ما بهتران میباشد برای جهان ویران کاری انجام نمیدهند ، سیل ها .طوفانها . ویرانیها ، بیماریها ، همه بسود اقایان است .بنا براین در کنج این قفس دلنوشته های من درحال حاضر سر کسی را به درد نمیاورد وبا نوشتن این گفته ها که بیاد ندارم کجا خوانده ام نوشته را پایان میبحشم .
» آنان که در این جهان آرامشی نمیبینند  ، نه از سوی خدا  ونه از سوی تاریخ  ، محکومند زیست کنند ، برای کسانیکه همانند خودشانن قادر  به زندگی نیستند ، اینان باید زنده بمانند ورنج بکشند برای کسانیکه  همچون خود زبون وخوار شده اند «. پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 19/06/2015 میلادی /

چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۴

عشق آمد

عشق آمد وخیمه زد به صحرای دلم .
اگر این عشق نبود . گریه های روز گذشته من همچنان ادامه داشت ، حال جایگزینی دارم ، بقول شاعری ، چنینیم من قله نشین شهرعشق ، کاری هم نمیشود کرد من همچنان این راه را میروم تا سرم به دیوار وبن بست بخورد ، میدانم سرم خواهد شکست  دراین زندانی که برای خود ساخته ام تنها یاد ونام عشق است که مانند آیینه همه دیوارهای خانه را روشن ساخته ومن عکس خودرا درآنها میبینم .
داستانی در مغزم پرووده ام بنام( سوسک)  خر مکس تمام شد ، زنیور عسل تمام شد اما سوسک هنوز هست ، بایدآنرا بنویسم داستان جالبی خواهد شد کمی باید دفانر یادداشتهای روزانه امرا ورق بزنم سوسک در میان آنها خوابیده است .
امروز هیچ زنجیر ویا قفلی بپای بمن بسته نیست اما خود با دست خود زنجیز را به پاهایم بستم وقفل محکمی نیز برآن زدم  ودر بغض فرو خورده  وبا چشم نابینا در مغزم یقینی دارم ، یقینی که او همرا ه وهمرازمنست و مرا دوست میدارد . با یقین نمیشود جلو رفت هنگامیکه یکدیگر را دیدیم معلوم میشود عشق مجازی بوده یا حقیقی ، اما این انتظار ابدی است ، میل ندارم نقش کودنی را بازی کنم  که به دیوار روبرویش را نقاشی میکند ویا درزندانش با خط خطی کردن دیوارها خودرا سر  گرم میکند  تصویر او نشان بیگناهی وسادگی اوست  نوشته هایش اما هم لبریز از پختگی ونشان معلومات زیاد اوست درتنهایش کتاب میخواند ومن از تصویر او سیر آب میشوم  هر صبح مانند یک بوته گل سرخ اورا میبویم تا کلید روشن شود واو بپرسد : بیداری؟ ومن بگویم هیچگاه خواب نیستم تا تو درکنارمنی .
چشمان من بر قلعه ها وروحم در درو دستها پرواز میکند اما نمیداند کجا بنشیند آیا بر کوچه های خاکی ؟ یا سنگفرشهای سیمانی ویا درون یک جنگل ویا درکنار یک آبشار زیر درختان پر بار وخنک .
در این طوفان وشروع آن باید محکم بایستم  من محبوس زندان خویشم  ودردستم هنوز دشنه انتقام قرارا داردتا مرده ای را در بسترش تکه تکه کنم  وبر پیراهن این یکی گلهای سرخ بدوزم ، 
آه ای مرد . که نام مردرا ننگین ساختی  برو بمیر همه روزگارت لبریز از نکبت  وتلخی بود وتو خودرا درمیانه میپنداشتی  وبیهوده خودرا میاراستی ، صدای من درگلویم گیر کرده درانتظار فریادم فریادی که بتوانم بگوش عالمی برسانم که تو فریبش دادی .
خوب برفرض فریاد کشیدم  چه سودی آیدم خواهدشد ، تنها نفسهایم بشماره میافتند ونفسم میگیرد گوشها کر شده اندودلها مرده اند حال من درمیان این مردگان پرنده ای کوچک را  در قفس جانم جای داده ام با حریر نفس او بخواب میروم وبامید پیامی از او بیدار میشوم ؛ دستهایم را روی قلبم میگذارم تا صدای اورا بشنوم حرارت وگرمای سینه هایم بمن میگویند »که او اینجاست «او
کجاست ؟ در میان علفهای سر سبز در آغوش دختری نوجوان میغلطد ؟ وبه مهتاب مینگرد تا چهره مرا بیابد ؟  میان من او فرسنگها راه هست  به بالکن میروم به کلهای خشکیده وزرد شده ام مینگرم مدتهاست که به آنها نرسیده ام بویی از آنها بمشام جانم نمیرسد بوی روغن سوخته ماهی همسایه ، بوی سس پیتزای مغازه پیتزا فروشی  بوی غذاهای پنهانی وآماده که قصاب درست میکند ، همه دست بهم میدهند وبوی سبزه راخنثی میکنند .
به نفس باد گوش میدهم تا بویی از آن سوی دشتها برایم بیاورد  وبه روح درخت میاندیشم که چگونه بید سایه بر سرش انداخت وناورون چگونه قد کشید ومن چگونه خم شدم .ث
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 17/06/2015 میلادی.

سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۴

برای او .نوه ام !

اولین روزیکه به دنبا آمد ، من نیز به دنیا آمدم ، تولد ما هردو در یک روز است ، تلخی هارا پشت سر گذاشتم ، او آمد منهم متولد شدم ، برایش ترانه ای نوشتم درهمین وبلاگ درب وداغان ؛ او نمیتوانست بخواهند هنوز هم نمیتواند بخواند دنیای او از من هزاران مایل فاصله دارد ؛ طنین صدایش اما  ، طنین قدمهایش اما  ولحظه های آمدنش اما برایم نوید تازه ای میاورند ، 
او به زودی مرا ومارا ترک خواهدکرد واز این دیار خواهد رفت ،  دیگر من صدایی نازنین اورا که مانند رویش برگ است نخواهم شنید  ؛ او بهترین وعزیزترین وگرانبهاترین هدیه ای بود که طبیعت بمن اهدا کرد ، حال باید برود زندگیش تازه  شروع میشود وزندگی من رو بپایان است  .
او از نسل گل واز نسل شبنم بهاری است در رنگها غرق شده ، تابلوهایش بی نظیر است در ورزش صاحب چندین مدال شده است اما ما همه را درسکوت نگاه داشتیم افتخارات متعلق باو هستند ، نه ما یا من ( دارم گریه میکنم ) ! .
اگر من از نسل آهن وفولادم او از نسل گلهای بهاری وشبنم است ، از نسل صبح روز آینده است  ، من اگر درخزانم او شروع بهار است ،  اما نفس او بمن زندگی میدهد حال او میرود ، واشکهای من بدرقه راهش میباشند .
زمانیکه او به دنیا آمد روز تولد من بود من روی پله چندم نشسته بودم بیاد ندارم ! اما هنوز موهایم سپید نشده بودند ، هنوز در هیبت یک زن جوان وطناز راه میرفتم ،  او مانند یک سپیده صبح بر شبهای تاریک من دمید وزندگیم را روشن کرد ؛ حال بهانه داشتم تا زنده بمانم ، او اولین نوه من بوده وهست ، در آنروز گرم تابستان ، زمین هم به نشاط برخاست  ونوید روشنایی دیگری را داد .
حال دیگر کمتر طنین گامهای اورا به هنگام آمدنش میشنوم  وکمتر صدای گشودن درب را »مامایی کجایی ! «گویی خورشید میدمد
او از تنگنای دردهای سینه من بیخبر است  تن او لبریز از حرارت جوانی است وسرمای درون مرا احساس نمیکند  ، او چون یک غنچه جوان وشاداب است  نازک اندام مانند یک ساقه گل نیلوفری ، زیبا ، بلند قامت ، ومهربان وهمنشین آیینه  تا زیباییش ارا بهتر ببیند .
ای تنگ بلور من لبریز از شراب ، مرا به سینه شفاف خود راه بده  مرا از برودت وسرما رها مکن وراه اشکهایم را ببند تا او نبیند  من اورادرسینه ام مانند الماسی گرانبها محفوظ دارم ، او حرارت بخش پیکر سرد منست و حال او میرود ، 
آن طلوع بهار روشن در گرمای تابستان  ، آیا تو بامداد طلوع من بودی ؟ .
نه دیگر نمینویسم  ، دیگر میلی ندارم بنویسم اشکهایم جلوی چشمانمرا گرفته وحروف را نمیبینم نمیدانم چه بنویسم .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/سه شنبه 16/06/2015 میلادی.