دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۴

بار دگر

بار دگر شبی بر من گذشت ، بی هیچ هراسی ، بی هیچ دلهره ای ، بی هیچ اهمیتی ، شب با نرمی بر من گذشت  ومن با لحظه ها وتکه تکه هایش بخواب میرفتم ، ودر رویاها غرق بودم ، شب چنا ن با نرمی ولطافت برمن گذشت که تا صبح دیده ام از خواب بیدار نشد وچشمانم درد نگرفت .
من ، آن بانوئ دل گرفته ، خشمگین با دلهره ها ، ساکت بی هیچ دغدغه ای بخواب رفتم در کنار پریان افسانه ای وتن دادم به نوازش دستهای باد ، حتی کرمهای شب تاب نتوانستند خواب مرا بهم بریزند .
امروز صبح ناگهان شعری از حمید مصدق به ذهنم رسید وآن دستهایی که بر پشت آن کتاب نوشته بودند :

 »تقدیم به زنی که روحش مانند فرشته ها وسینه اش مانند امواج دریا پر شکوه است «
، چرا ناگهان او بیادم آمد ؟ چند سالی است که از دنیا رفته ، همه رفته اند من تنها ماندم با نسل نو ونسلی که خودم بوجود آوردم ، نسل دیگران از روشناییهای روز گریزانند تاریکی وسیاهی را بیشتر دوست دارند ، نسل من آما همه زیر آفتاب داغ رشد کرده اند حرارت عشق دریک یک سلولهای بدن آنها جای دارد ، آفتاب معجره میکند .
نوشتم صبح  در برابر خورشید بیدار شدم ، اما کم کم آفتاب زیر ابرها فرو شد وابر سیاهی آسمانرا فرا گرفته که خبر از بارانهای شدید میدهد ، حال باید به تماشای نسیم خنکی بنشینم که از سر زمینهای دور باینسو آمده اند ، آتش سوزیها ، سیلها ، ویرانیها صفحه رسانه هارا پر کرده اند مردان ریشو با سبیلهای وحشتناک وزنانی که از فرط پیری و لرزش با عصای چوبی بر صندلی حاکمی مینشینند، مردان کجا هستند> چرا دنیا از مرد تهی شد؟ امروز این فسیلهارا از درون چاه بیرون کشیده به آنها حرمت گذارده عصای حکمرانی وکد خدایی را به دست آنها میدهند ، آیاچیزی را میخواهند ثابت کنند؟ مردان بخود مشغولند ، جایی برای جوانان باز نیست ، جوانان بخودارضایی پرداخته اند یا به عشقهای نا فرجام ونا خشنود .
امروز چه میتوانم بنویسم که به مذاق دیگران خوش بیاید ؟  بگویم زیر باران عشقبازی لذت دارد ؟ بنویسم در گذر زمان از سر بالایی تپه هاخسته میشوم ؟ بنویسم صبح را چگونه آغاز کردم ؟  داستانها درجایی دیگر محفوظ هستند در خطوطی دیگر ودر کشوی دیگر .
چند سال است که رنگ دریارا ندیده ام؟ درحالیکه از بالکن خانه ام دیده میشود ؟ چند سال است که دیگر نمیتوانیم گرد هم جمع شویم ؟ همه گرفتارند!! چند سال است من بر طبل تنهایی کوبیده ام؟ همه کر شده اند ،
حال مانند یک تصویر قدیمی در قاب نشسته ام خودرا درقاب حبس کرده ام ، میلی ندارم بیرون بیایم  من  وزندان قاب ، بهم الفتی دیرینه گرفته ایم ، من و خاطرات شیرین ، تلخ ها را بیرون رانده ام ، هنوز پیشانیم شیار برنداشته ، هنوز گونه هایم مانند دوپاندول ساعت آویزان نشده اند ، هنوز خیلی زود بود که خودرا در قاب زیبایی محبوس کنم ، وکردم .///////////.
ثریا ایرانمنش . دوشنبه . 15/06/2015 میلادی

جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۴

آنکه مرد وآنکه میمیرد

این نخستین بار نبود  که تو در دامن مرگ نشستی وآخرین بارهم نیست  گمان نکنم زمین ترا بطلبد ، زمین را آلوده خواهی ساخت  ، شاید مانند ارباب بزرگ به زور ترا درجایی بگذارند از آن پس گفتنی ها زیادند  ، گفتنی هایی که تا امروز  در سینه پنهان داشته ام ، ناگفته ها بین من وبودند ، دراولین نگاه واولین دیدار  که نگاه ما بهم ایستاد ، تو مرا خوب شناختی در همان اولین دیدار اما من در اولین دیدار ترا ندیدم ، هیچکس را ندیدم سر م پایین بود مانند همیشه دردریای زندگی خودم غرق بودم ، پیرزنی در کنار سماور چایی میریخت دخترش به دنبال حلیم رفته بود ومردان دیگری با چشمان از حدقه درآمده مر ا لخت میکردند ومیبلعیدند .
تا آنروز که جلوی مدرسه ام ایستادی  ودیگر زندگیم تمام شد .
بلی گفتنی ها زیادند  از آن زمان که نگاه تو در چشمان من نشست ، نه زیبا بودی ونه برازنده ونه چندان قد بلند کمی کم بنظرم کوتوله وبیقواره میامدی اما چیزی دردست تو پنهان بود که مرا بسوی تو کشید ، وآن یادگار پدرم و.( ساز ) بود والفت دیرین من به موسیقی  ، پس از تو گفتنی ها زیادند اما باز خاموش خواهم ماند ، دفترچه های روزانه ام زیر خروارها خاک روزی خودرا نمایان خواهند ساخت وگفتنی هاراخواهند گفت و( یا نوشت ) ! دیگر کبوتران آشتی بر بام من وتو نخواهد نشست هرچه هست کلاغان سیه پوشند که من درانتظارآنها هستم درانتظار مرعکانکی که برایم خبر بیاورند روح منفور تو پرواز کرد . امروز بخون تو تشنه ام ، تو هستی بچه های مرا به یغما بردی ، حا ل با جنجال وهیاهو میخواهی بگویی پاک زیستی ؟! نه زبان من باز است ومغزم کار میکند وگفتنی ها دارم  روزی آنهارا چون آب جاری در رودخانه به جریان خواهم انداخت اما نه حالا، امروز هنگام گفتن نیست  امروز در میان شغالان گرسنه ودزد ومردان کوته قد وکوته فکر نمیتوان از راستیها سخن گفت .
به پیراهن پا ک خود مینگرم گرچه ارزان است ، اما آلوده نیست درآن زمان که سایه ها جنبیدند ، وزندگی به حرکت در آمد سیل جاری خواهد شد  وسایه های سیاه وهیبت های نا موزون ومردان کوتوله  با روح تاریکشان بر قالب خاک بوسه خواهند زد.
این نخستین بار است که از ناپاکیهای تو مینوسم آما آخرین بار نخواهد بود .
تو همه عمرت را در ظلمت وتاریکی گذراندی ودر زیر تلولو چراغهای بلند سقف خیال کردی که زیر تابش آفتابی ، عمرت به کثافت ونکبت وآلودگیها گذشت ، به هیچ کس وهیچ چیز ایمان نداشتی غیر از همان موادی که ترا دوباره بسوی تاریکی مطلق میبرد ، ناگهان در سر زمین حسرت معجزه  بوقوع پیوست من از دوردستها آمدم تا شکم گرسنه ترا سیر کنم .
تو خودرا شاه میپنداشتی بیمار بدبخت حقیری بودی که برای یک لقمه تن به هر حقارتی میدادی همه میدانند ، زبان تو هیچگاه با دل تو یکی نبود مغزت نیز تنها به دور سکه ها میگشت ، تو نیز مانند همسر من مردی حقیر بدبخت وفرومایه بودی ومن چه سرنوشتی داشتم وچگونه توانستم خودمرا از اینهمه آلودگیها کناربکشم ومغزم را ، اندیشه ام را وخودمرا پاک نگاهدارم .
امروز در انتظار انتقام طبیعت نشسته ام ، روزی بتو گفتم که کوهها ، زمین ، درختان سرو ، گلهای باغچه ، پرندگان خوش الحان ، آبهای سنگین رودخانه ها ، آبشارها ، وسیلابها همه با من همراهند ، بتو نوشتم ، من وطبیعت هردو خشمگین درعین مهربانی بیرحم هستیم ، بتو نوشتم از انتقام طبیعت باید ترسید . تو هربار جان میدهی ودوباره زنده میشوی مانند سگی بیمار که هفت جان دارد وباید هفتاد بار با زندگیش ومرگ بجنگد .  پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 12/6/2015 میلادی /

سه‌شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۴

کو . کو ؟

برای او که در زمان گم شد وراه فنا را میپیماید .

یاد باد آن ماه » خردا د«  که یار من تو بودی
گلبن من ، گلشن من ،  نو بهار من تو بودی
پرده دار من تو بودی ، غمگسار من تو بودی
خواستگار  من تو بودی ،  درکنار من تو بودی ...... تضمین از حیمدی شیرازی
........
کی گمان میبردم  که هم روزی اینچنین  بیچاره گردی؟
.........
 ای ثریا ،  آن مرغ شباهنگم کو ؟
آن نغمه سوزناک آهنگم کو ؟
چه شد آن خنیا گر مست وپرغرور
کجا شد ؟  آن بلبل سخن رانم کو ؟
چرا چنین به تهیدستی آمد بخانه ؟
امید من ، طوطی شکر شکنم کو؟
طبیبانت جواب گفتند  خدارا دور کردی 
کجاست آن زخمه ها ونغمه پرکرشمه ام کو؟
نسیم عشق بر تو تابید و حدیث دل 
بگو که آن عشق پر مکر وفریبم کو 
شنیده ام که مکافات عمل پس میدهی 
اگر چنین است ، پس آن لبان خندانم کو ؟
من آنم که همه عمر در پای تو نشستم 
نشان دلبر کنعان  وبوی پیرهنم کو ؟
فرشته ات خواندم ، همنشین اهرمن شدی
خدایا ، عشقم ، هستیم ، آهوی ختنم کو ؟
......وامروز طوفانی از اشک بر چهره دارم .
ثریا ایرانمنش ، سه شنبه 9.6.2015 میلادی اسپانیا .

یکشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۴

انسان خداست

دست در دست شاعری گذاشتم که فریا دبرکشید ، 
» انسان خود خداست «
گمان بردم ، او که از چهارراه متروک ده میاید 
سادگی ایل مرا در سینه دارد 
گمان بردم  او که درتپه های گل پوش زیر دامنه دشت زاگرس نشسته 
بوی مادررا برایم به آرمغان دارد
ندانستم که درگذرگاه شیطان نشسته ام
او به آرامی از کنارم گذشت 
ومن بی آنکه باو بنگرم 
گذاشتم که برود
من اورا شناختم 
چرا که از سوی ( برادران) 
برایم پیامی داشت 
امیدم را به درگاه نا باوران دشت بسته بودم
او از یک بستر آشفته میامد 
ومن از یک دشت پاک 
سینه او زخم خورده تیر جنگها بود
سینه من اما در آب روان جویبار شسته شده بود
من اینجا ایستاده ام ، با تمام قد 
وفریاد برمیدارم که :
انسان خود خداست 
وخدا عشق است 
..........
شبی دیگر به آرامی بر من گذشت 
به نرمی پرهای لطیف قو 
در فکر آواز قو بودم در شب مرگ
...........
ثریا ایرانمنش . یکشنبه  7/6/2015 میلادی 



شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۴

من و شمع

من یک شمع را پروانه ساختم ، 
آنقدر سوخت تا بشکل  پروانه درآمد ، بشکل قربانی خود !
شمع شب مناجاتیان بود !

-------------
کسی خستگیهارا باور ندارد 
تصویرمرده گان از یاد رفته اند
ذهن همه بی تفاوت شده ، اما هنوز لبان من 
افسانه میسازند  وقصه میگویند 
دلم آواز میخواند 
از خود بیرون میشوم 
چرا باید اینچنین باشد ؟ 
تنها خیال است که مرا رهایی میدهد
 هرروز صفحه جدیدی ، در دفتر زندگیم 
نقش میبندد ، باز میشود 
چه کسی در این بیغوله متروک
 در کنار بیماران
مرا رهایی میبخشد
عکسهای درون قاب نشسته  بمن دهن کجی میکنند
 به تصویرم که خندان مرا مینگیرد 
نگاه میکنم ، میپرسم ،
کجا شدند آن چشمان روشن ؛ آن چهره زیبا؟
هم اکنون ، من وقصه های گذشته 
یکی یکی را برایم باز گو میکند
همه پرواز کردند درامواج وگردباد مرگ
فضا پر شده از انبوه آلودگیها
میخواهم فرارکنم 
دوباره به درون قاب برگردم
زیر همان درخت بید 
وتو ، ای آسمان بیکران 
بمن نشان بده ، آن پنجره ای را
که باید از آن  پر پرزنان ، بگریزم 
پرواز کنم ، تا بیکرانها 
------------- ثریا ایرانمنش / اسپانیا/شنبه 6/6/2015 میلادی/

چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۴

باز گشت زرتشت

روزی وروزگاری  ایرانیان روحی داشتند  ، شهامتی داشتند  مردانگی داشتند  ایرانی وجود داشت ، پارسی وجود داشت  که هم اکنون خودرا درمیان انبوه روایت وافکار بیگانه گم کرده است، 
آخرین چرخ بزرگ این سر زمین شاه پهلوی بود  که رونق وتجارت وبازاررا به سر زمین ما جاری ساخت امروز دزدان از هر سو آنهارا دوباره بر میگردانند به سوی بانکهای   اربابانشان . امروز همه ضد ایرانی شده اند احزاب چپ وراست وشیعه وسنی ومسلمان یهودی وبهایی آن روح بزرگ امپراطوری را از میان برد حتی سایه آنرا محو نمودند ودر عوض گنبد های طلایی شهررا مزین ساختند وصد هزار امام زاده بجای کارخانجات  ، خیلی دلم میخواست میتوانستم ذهن آنهارا روشن کنم اما من تنها هستم تنهای تنها  وفریاد من باین جمعیت هراس انگیز وکمی وحشی نمیرسد ، نالیدن من از راه دور با آهنگی زیبا وآهسته تنها عده را یا بخواب خوش مستی فرو میبرد  ویا از من بیزار میکند ، کم کم خود من از تجربیات دیرینه ام دور شده ام ، امروز هر کسی کاری انجام میدهد بیهوده وبی ثمر است ، امروز در میان مردم مهدی معود را علم کرده اند وعده ای معتقدند که او ظاهر شده وعده ای درانتظار او هستند جوانانی که از آینده شان مضطربند  پیر زنان وپیر مردانی که از ترس مرگ دست به دامن این موجود نامریی شده اند ، عده ای هم مشغول عوامفریبی  بر بالای منبر نشسته اتند ودزدان مشغول جمع آوری آخرین اشیاء باقی مانده در سر زمین ما هستند ، سر زمین ما؟ چه وقت متعلق بما بوده است ؟  امروز هرچه را که به احساسات حوانان نزدیکتر باشد  از آنها دور میسازند  وآنهاها در سر گشتگی در کوهها ودشت ها  وشب درزیر نور  چراغ دراطاقها خودرا به آلودگیها می آلایند ، بی هدف ، بی برنامه وبی فردا
امروز دراین سر زمین جواتی با موهای آشفته وچرب پیراهنی چرکین ادعای رهبری میکند ومیل دارد با پولهای سرازیر شده از کیسه خلیفه های ایران که گونی گونی بخارج میاورند سیراب شده واین سر زمین را نیز به قهقهرا ببرد ،  توجه دنیابه سر زمین ما معطوف است قضیه هسته ای کم کم فراموش میشود جناب کری پایش میشکند وجنا ب ظریف کمرش  وهر دو راهی بیمارستان میشوند ، طالبان وآدمکشان وداعشیان پشت دروازه بانتظار ایستاده اند تا دنیار را پر از عدل وداد کنند و خون تا پای اسبهای آنهارا بگیرد وکم کم مهدی موعود از حیفا ظهور کند !!!
دیگر به هیچ چیز نمی اندیشم حتی به عشق ، تنها عشقم سیگار باریکی است که گاهی در خلوتم آنرا دورا زچشمان دیگران دود میکنم وبا آن دردهایمرا نیز به آسمان میفرستم .
شب گذشته ایمیلی از آن پسرک دیوانه داشتم ساعت نه بود که نوشت دارم بخواب میروم به یک خواب عمیق ، میل داشت بخارج بیاید برایش نوشتم درخارج حلوا تقسیم نمیکنند فیل هم هوا نمیکنند غیر از رنج وناتوانی و بیکاری وفقر چیزی عایدت نخواهد شد اگر مانند دیگران پول داری یالا سوار هواپیما  وروانه کشوری که دلت خواست بشو همه درها برویت باز خواهند بود اما بی پول وبی مایه ماست خواهد برید ونان فطیر است .
حال نمیدانم نگران باشم یانه یا بمن مربوط نخواهد بود ، امروز باید لثه ام را جراحی کنم دیگر به هیچ چیز وهیچ کس نمیاندیشم برای من همه چیز تمام شده . این سرزمین غربت با من انس دارد بی آنکه آن مرد گیسو بلند چرک بر آن حاکم شود درغیر اینصورت باید فرار کنم ، به کجا؟
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . چهارشنبه 3ژوئن 2015 میلادی .