یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۴

می دی

فردا » سیمین بهبهانی«

فردا همیشه میتازد  ، یک روز پیشتر از من

من میدوم به دنبالش ، او میکند هذر از من

فردا چگونه معنایی است ؟ تا میرسم باو رفته است

یعنی شده است پس فردا  ، پنهان وبیخبر از من

دیروز را وفردا را ، امروز حد فاصل نیست

یعنی که حال میگیرد  ، این حال دربدر از من

ابری که زهر دارد ، درخاطرم گذر دارد

آرام وخواب میدزد  ، هر شام وسحر از من

دل شور میزند دایم  آینده چون هیولایی است

تصویر چنگ ودندانش ، خون میکند جگر از من

این نخل خشک نفرت زده  فواره طلای نیست

مشرق زمین چه میخواهد جز این دوچشم تر ازمن

جیحون ودجله پر خون شد کو چاره تا بکار آرم

دیوانه  شد ،گریزان شد این عقل چاره گراز من

فردا هرآنچنه بادا باد تا کی برآرم فریاد

عمری پدر درآورد ه فردای بی پدر از من

باشد ولیک بی تردید  ، فردا که بردمد خور شید

درکار چاره خواهی دید هنگامهیی دگر از من

اسفند 86

اشرافیت

یک روز بهاری ونسبتاگرم بود ، پنجره های تالار بزرگ رو بباغی که نه سر داشت ونه کسی میتوانست  انتهای آنرا ببیند ، با درختان سرو قد کشیده ، بلوط ، بادام وگردو باز میشد  ، گلهای اطلسی درون باغچه ها  گلهای همیشه بهار وشا پسند ،با صدها نوع رنگ وجلوه  ، گویی آنها نیز از اینکه درون این باغ وزیر سایه ارباب هستند بخودیش مغرورند ، چند باغبان مشغول بر رسی به درختان وگلها بودند .

بانوی خانه با هیکل باد کرده ودندانهایی که اسبان پیر طویله مارا بیاد میاورد مشغول گلدوزی بود وگاهی هم چیزی میگفت که تنها خودش آنرا میشنید ، مستر یا ارباب همانند نقاشی های درون موزه ها به عصای چوب آبنوش تکیه داده با کت چهارخانه تویید وشلوار یشمی ساده  سبیلی نازک وبراق و چرب !!پیپ درازی درون دهانش بود که ابدا دودی از آن برنمیخاست تنها برای ژست واینکه کمتر حرف بزند /

دخترک به چهار چوب پنجره بزرگ تکیه داده وصورتش را به دست آفتاب سپرده بود با یک پیراهن ابریشمی وکفشهای طلای کار دست هند ، پسرک مانند بچه های ترسیده ورمیده روی صدنلی قوز کرده بود ، لیوان مشروبش را دو دستی گرفته وآنچنان آنرا به لبانش میسایید انگار هنوز درپی سینه مادر بود ، با موهای بور یکدست هیکلی نحیف وپرزهای کمر رنگی که تازه از پشت لب وپشت گردنش روییده بودند ، ساکت بود وتنها به دست مادرش مینگریست که سوزن را بالا میبرد وپایین میاورد ،  آه من چگونه میتوانم این موجود حقیر وبدبخت را دوست داشته باشم  ؟ این بچه هنوز شیر میخواهد ، آفتاب همه اطاق را فرا گرفته بود یکنوع رخوت ، یک حال تنبلی به انسان دست میداد ، پیشخدمتها بالباسهاس سفید وکلاهای مخصوص مرتب درحال رفت وآمد بود ه داشتند عصرانه را حاضر میکردند .

نگاهی به اطراف انداختم ، به اطاقها بزرگ تو در تو با تابلوهای گرانقیمت فرشهای ابریشمی کار ایران ومبلمانی که قرنها از روی آنها میگذشت اما آنچنان براق و پاک بودند که انگار همین دیروز از کار گاه نجاری یرون آمده اند .

آشپزخانه درآنسوی حیاط در یک زیر زمین بزرگ وکنار انبار مخفی شرابهای چندین ساله قرار داشت سرا پا گوش بودم تا ببینم سر انجام حکم به کدام سو میچرخد ، پسرک ساکت بود حا لم داشت بهم میخورد ،  ، بدبخت حرف بزن ، چرا ساکتی ؟ چایی کمرنگ دراستکانهای چینی رزنتال با کیکی خوشمزه  رغبتی درمن ایجا نمیکرد میخواستم هرچه زودتر از این اطاق ارواح بیرون بروم ، با خود میگفتم »

خاصیت این موجودات چیست ؟ اینها روزشان را چگونه میگذرانند ؟ پسرک در مشروبخواری افراط میکرد ودختر در عوض کردن پسران ، با دیگر همسالانش مسابقه گذاشته بود هرروز یکی را بخانه میاورد وهرشب درتخت دیگری بیدار میشد این موجودات آیا انسانند یا رباط ؟ باید هرچه زودتر خودمرا ازاین گور گرانقیمت نجات دهم پسرک گویی زبان دردهان نداشت زبانش تنها دور گیلاس مشروبش را میلیسید چشمانش را به درون گیلاس دوخته بود واز او انتظار پاسخ ومعجزه داشت ، ارباب مانند یک مجسمه  صاف ایستاده بود نگاهش در فضا گم گشته معلوم نبود کجارا سیر میکند تنها سخنگو بانوی خانه بود مرتب دهانش میجنبید ومعلوم نبود از کی ودرباره چه موضوعی حرف میزند ؟……….

راهروی طولانی را طی کردم وخودم را به کوچه انداختم آه درختان بید ، درختان اقاقیا ،  کوچه  باغهای خاکی  مرا درآغوش بکشید ، با شما بیشتر زندگی میکنم تا درقعر آن گور اشر افیت ……..

از داستان یکروز بهاری .نوشته  ثریا .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . پنجشنبه 30 آپریل 2015 میلادی .،

دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۴

می از دست اجل

تضمینی است بر یکی از اشعار جناب .ر. میم .ک . که میل ندارم برایش تبلیغی شود .

گنه آلوده چاک دامنش بین

بجای شرم وحرمان ، منم منش بین

برای هرچه که تا ببیند بخواهد

چو طفل شیرخوار ی شیونش بین

نه آن چشمی که سود دیگران بیند

زیان  دیگران و نادیدنش بین

بظاهر زاری میکند بر مستمندان

به خلوتگاه بشکن بشکنش بین

برای آنکه بزم گرم باشد

بساط این وآن از هم پاشیدنش بین

چونیرو هست بازهم در زبونی

کبوتر گشتن وبالیدنش بین

چنان طاووس مستی با دو صد رنگ

ببااغ زندگی  گردینش بین

چو شمعی خیره  در پروانه سوزی

ز بادی وحشت و لرزیدنش بین

کمین بگرفتن وبیدار ماندن

پس از غارتگری خوابیدانش بین

چنان دیوانگان بی تکلف

بکار خویش خندیدنش بین

بگاه زورمندی پنبه درگوش

تظلم های کس نشیدنش بین

پس از اینها که میبنی  ، بناچار

می از دست اجل نوشیدنش بین

برای چیست این حرص جهانسوز

توای  فهمیده ، نافهمیدنش بین

تقدیم به : نوکران وجیره خواران وخودفروشان  زمانه ! تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل .

ثریا ایرانمنش .  اسپانیا . دوشنبه 27 آپریل 2015 میلادی

یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۴

ما. وشاعران

انجمنی از من خواسته بود گاهی کتابی را معرفی نمایم ، دربین کتابهایم آنهاییکه خیلی دوست میدارم درپشت  وآنهاییکه گاهگاهی به دست میگیرم جلو گذاشته ام ، کتاب زیاد است ورویهم انباشته ، چیزیکه بیشتر دارم کتابهای شعرای تازه کار ونو جوان  وحتی تیمساران از کار افتاده در لندن وپاریس وآلمان از فر ط بیکاری یا خاطره نویسی کرده اند ویا شعر گفته اند ، آنهم چه اشعاری!!!  چه خاطره هایی راست ودروغ بهم بافته هریک دیگری را گنه کار میداند ( مانند تلویزونهایشان ورادیوهایشان وگرد هم آییهایشان )همه هم مبرا از گناه ومبرا از هر آلودگی همه دلها پاک ، سینه ها صاف !  یکی از سوزش پستانش میگوید ، یکی از دردبیدرمان عشق که بجانش افتاده ، گویا شکم ها سیر بوده اوایل انقلاب ، امروز اکثر آنها به بیماری سرطان یا حمله قلبی ویا سکته مغزی درگذشته اند آثارشان هم مانند خودشان به زباله دانی میرود چون خودشان آنهارا بچاپ رسانده اند ،

کتابی امروز میخوانم تاریخ ایران واسپانیاست ، تالیف وترجمه شادروان شجاع الدین شفا که درسنین کهولت ودر غر بت هم از پای ننشت ونوشت برای روشنگری ، ترجمه های زیادی از او دارم عاشق ویکتور هوگو بود  ، دیوانهای اشعار متاخرین ومعاصرین همه دارند خاک میخورند همه یک حرف  داشته ویک حر ف زده اند ( وای دلم ) !!!

بازی چرخ بشکند ش بیضه درکلاه  /  آنرا که عرض شعبده با اهل راز کرد

فردا که پیشگاه حقیقت شود روشن / شرمنده رهروی که عمل بر نیاز کرد » حافظ«

رضا براهنی اولین کتاب خودرا ببازار داد  با چه سروصدای وهیاهویی  بنام : راز های سقوط ذوق واندیشه در سر زمین من !!! آقای دیگر برخاست وبراین کتاب نقدی گذاشت ونقاد آنچنان شجاعت نداشت که نام  کامل خودرا ذکر کند . البته ایشان اذعان دارند وبر این باورند که جناب براهنی عضو راه حزب توده خود این کتاب را ننوشته اند بلکه تکه تکه نوشته های دیگرانرا نقل کرده اند .  این که چیز تازه ای نیست  ، در سر زمین ما کپی ر ایت واز روی کارهای دیگران کپی کردن یک امر پیش پا افتاده ومعمولی است قانونی هم دراین باره درهیچ اساسنامه ای نوشته نشده  چون اصولا نوشتن وخواندن وفرا گیری درسر زمین بلاخیز ما حرام اندر حرام است .من کتاب را نخواندم میلی هم ندارم آنرا بخوانم چون میدانم وبر این باورم که اگر سر زمینی یا تمدنی از هم پاشید مقصر اصلی خود مردم آن سر زمین هستند ، یا برای غارت ودزدی ویا زیر روشدن بالا پاین آمدن افراد هنگامیکه تمدنی فرو میریزد واز هم میپاشد ویا تمدنی شکل میگیرد آنکه از همه زرنگتر است خودرا میبنند ومیرود ، کسی به آب وخاک دلبستگی ندارد خاک ودرخت وآب در  همه جای دنیا هست باید اول پشتوانه قوی باشد .

نمیدانم شاید من خیلی احمقانه دراین باره فکر میکنم ، شاید اگر مرا به سر زمین مادریم میبردند فورا از آنجا فرار میکردم وبه همین فلات کوچک دلبستگی پیدا میکردم ، مردم اینجا بر خلاف سایر کشور ها مهربانند البته تنها همین  نقطه توریستی را میگویم ، همسایه ها مهربانند ، مغازه دارن با ادب ومهربانند همه دست یاری وکمک دارند بی هیچ خواسته ای ، دولت برایم یک ماشین با دکمه قرمز گذاشته تا در مواقع اضظراری از آن استفاده کنم ، هر دوهفته یکبار از طرف اداره بهداشت بمن زنگ میزنند وجویای حالم میشوند اگر کاری دارم به آنها رجوع میکنم ،  چکاپ هرساله ام مجانی داروهایم مجانی وحقوق بازنشستگیم هرماه بموقع در حسابم ریخته میشود همه چیز راحت است ، همه جا سبز وخرم همه جا لبریز از گل وریحان ودرخت کوه ودریا ورودخانه ……..اما دل من درهوای آن کوهستانی میطپد ، هنوز پا برجاست چرا که در زیر آن معادن زیادی خوابیده ، هنوز پنهان است .

بقول همشهری خودمان :

پاره ابری شوم  برگلشن رویت بگریم /  خوب گاهی ممکن است خوشی زیاد هم زیر دل آدمها بزند وناگهان هوس انقلاب بسرشان بیفتذد . باید به همین آب باریکی که درجویبار زندگی من رها شده اکتفا کنم . انسان باید باندازه پاهایش کفش بخرد نه بزرگتر ونه کوچگتر ، پاهایم خیلی کوچکند ، !!!!

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . یکشنبه 26 آپریل 2015 میلادی .

شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۴

رویای یک روز

کنار بوته های شمعدانی وزیر آفتاب نیمه گرم بهاری همچنان در رویا فرو رفته بودم

سینه ام برهنه وتن به آفناب داده  در سایه روشن خواب به محل زاد وبوم خود رفتم ،

آن  جویبار پر آب  که از کوه سرازیر میشد  تمام شب غرش کنان از کنار خانه میگذشت وصبح من با گل زنبق گفتگوها داشتم  .

من  پاهای برهنه ام را درون آب سرد ولو میساختم خنکی آب خواب را ازچشمانم میربود  ، چشمانمرا میبستم وبه سر زمین رویاها سفر میکردم بار دیگر در کسوت یک ملکه ویا سپس در کسوت یاک  یک خواهر روحانی !! نه محال بود از این پله ها پایین تر بروم ؟!

اشک به آرامی  از کنار گونه هایم گذشت  وبه روی گلبرگهای پژمرده  افتاد ، باز حودرا درکنار کوهپایه  دیدم  سواری از آنجا میکذشت  با اسبی باد پا که زنجیری طلایی داشت  پیشا پیش او پرندگاتن در نور قرمز رنگ غروب چون پرچمی رنگین  درحرکت بودند  ،  همه شب غرش آب واز دور زوزه باد را میشنید م .

جنگلهارا میدیدم که باهزاران درخت با زبان خاموش فریاد آزادی میکشیدند بادرا میدیدم که ناله کنان از کویر میگذشت  وبا صدایی وحشی ومغرور بانک میزد  ، اما این بار واین صدا از کجا بود؟این بانگ آنچنان بلند بود که ناگهان از خواب پریدم ، کجا بودم ؟ کجایم ؟ همه این ساعات  در سر زمین خواب به کجا سفر کرده بودم .

چشمانم را رویهم گذاردم ودر تاریکیها  کسانی را دیدم که روزی آنهارا دوست میداشتم وآنها مرا دوست میداشتند ،  زیر بوته اقاقیا بود که عاشق شدم  حالا دیگر آن بوته نیست شده بی شاخ وبرگ بیاد دفترچه خاطراتم افتادم ، چه چرندیاتی درآنجا انبار کرده ام  ، چقدر دوران کودکی خوب بود ، چرا بزرگ شدم ؟ آن روزها گیسوان بلندم را با روبانهای رنگین آرایش میدادم  لبانم را بشدت گاز میگرفتم تا سرخ شوند وگونه هایمرا آنچنان میان انگشتانم میفشردم تا به رنگ صورتی درآمده به هنگام دیدن او سرخ میشدم لازم نبود آنهمه گونه هارا فشار بدهم .

آفتاب کم کمک بسوی دیگر میرود ، هوا کمی خنک شده باید برگردم به اطاقم ، باز شب خاموش فرا خواهد رسید  من ترجیح میدهم زیر نور شمع بنشینم  از سوختن او با آنهمه  رنج وداغ که گویی با من یگانه است لذت میبرم  ، گاهی کلماتی مانند جویبار در درونم جاری میشوند ، آنهارا بسرعت از ذهنم دور میسازم

در تاریکی شب ، چشمان اورا میبینم که بمن خیره شده  ودر گوشم زمزمه میکند که : ترا دوست میدارم .

دوست می دارم !؟

آی عشق ،  این رویای دلپذیر مرا به من بازگردان  کاری کن که شب بپایان نرسد  بگذار سحر مست از باده عشق ویک خیال  بخواب روم ودیگر بیدار نشوم .

نه من این دنیارا دوست ندارم ، همین ایوان  » نه تو وپیچ درپیچ را«          پایان

ثریا ایرانمنش . اسپانیا. شنبه 25 آپریل دوهزاو پانزده میلادی .

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۴

عاشق من

 

عاشق من از من دور است ،

او مرا در دوردستها دوست میدارد

من بفردا میاندیشم ، فردایی که از من جلوتر است

عاشق من به دنبالم روان است

من اما نمیروم به دنبالش

میکنم حذر از او

فردای ما چگونه فردایی است ، عشق من

تا تو بمن برسی ، من رفته ام

تا من بتو برسم تو میروی

دیروز وفردا را باید نگاه داشت

بهم دوخت واز این تکه ها لباسی درخور خود سا خت

امروز ، حد فاصل میان من وتوست

نه خوشحالم ، نه غمگین ، ونه درانتظار صبح شیرین

عاشق من جوان است ، به جوانی ، روزهای جوانی من

او دردلش شوری است  ، ابری است ، اثری است

آرام میخوابد وآرام بر میخیزد

میان من او فاصله هاست وبعد مسافت

حتی نمیتوانیم هوای دیگری را تنفس کنیم

عاشق من جوان است ، باندازه جوانیهای من

///////////////////////////////////

به “ کمال جلیل پیران ـ

ثر یا ایرانمنش . اسپانیا . پنجشنبه 23 آپریل 2015 میلادی