پنجشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۴

لبان بسته

بتاریخ پنیجشبه 16 آپریل 2015

به تازگیها دل نوشته هایم را درون کاغذ ودفتر مینویسم بهتر است تا روی این صفحه که حتی باد هم خواندن را میداند وآنهارا میخواند .

دو داستان دارم اما میترسم هنگامیکه آنرا روی این صفحه نوشتم فردا از من بپرسند این جناب که عشق خیالی توست درکجا زندگی میکند واگر بگویم مرده ،خواهند پرسید گور او کجاست تا اورا بیرون بکشیم ومغز اورا مورد آزمایش قرار دهیم تا ببینیم دیوانه نبوده که عاشق توشده است !!! مردیکه آنهمه صلابت داشت آنهمه جاه ومقام داشت همه را بگذارد ودرکنج اطاق گچی تو با تو خلوت کند ؟ باید یک دیوانه باشد ویا تو یک دون کیشوت هستی !! .

بنا براین همهرا درون دفترچه ها پنهان نگاه داشته ام اعم از زنگینامه ویا داستان ، تنها گاهی از سر درد روی وورد خودم را خالی میکنم ، سگیاری میکشم ویک آب قهوای بد مزه بنام قهوه مینوشم ونامش را میگذارم زندگی در آسایش .

بازار در سیاهی شب در لذت بسر میبرد ،

صدها هزار اطاق وصدها هزار ساختمان

در پشت یکدیگر زده  صف، چون اشتران قافله سنگین وپر بار

تا بار برند  در  جادوی شب وپای نهند بر دلها

همه سنگ شده اند  وبرجای خشک

بازار همچو یک زن بزک کرده برده وار بیچاره

در خود میپیچد وچادر شب چهره اش را میپوشاند

زن ، زن هرچایی

درآنسوی اطاق گناه میکند

دراینسوی اطاق با ریزش چند قطره آب

اعتراف بر گناه

واستغفار  از گناه

مرد خوابیده عریان ، وزن لب میگزد به دندان

در زیر طاق گمشدگان

در سوگ آوارگان

میگرید 

خاموش وسرد رها کرده تنش را

در بستر یک کامجویی بی معنا

مرد خوابیده عریان ، درآنسوی اطاق

وزن میگیرید آهسته ، بر این گناه

--------------

ثریا ایرانمنش / پنجشنبه 27 فروردین 1394 شمسی خانم ! اسپانیا

 

 

یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۴

چگونه مادرم را کشتند

امروز نامه ای  از تهران داشتم ، نامه ایکه هیچگاه منتظرش نبودم ، نامه از زنی بود که اورا نمیشناختم اما او مرا خوب میشناخت ، برایم خبر فوت زنی را داده بود که سخت باو مدیون بودم عروس دایی ام .

باید چند سالی به عقب برگردم ، آنسالهایی که همسرم در  انگلستان مرا بعنوان ( گاردین بچه هایش ) به هوم آفیس معرفی کرده بود وتنها یک ویزای شش ماه داشتم وهر شش ماه میبایست آنرا تمدید میکردم هنوز خبری از انقلاب نبود خبری از شورش نبود خبری از جنگ نبود ، پس از چند سال که انقلاب وجنگ شروع شد ، هوم آفیس برایم نامه ای فرستاد زیز این عنوان ( بانوی فلان وبهمان نام فامیلی خودم ! شما بعنوان یک گاردین زیاد تر از حد معمول ایجا هستید ، یا دلیل ماندنتان  را اطلاع دهید ویا تا پانزده روز فرصت دارید انگلستانر ا ترک کنید ، پسر بزرگم در شبانه روزی درس میخواند ودختران کوچکم با پسر کوچکم هنوز بمدرسه میرفتند ودوران پرایمری را طی میکردند ، نامهرا به همسرم نشان دادم وگفتم :

چکنم ؟

در جوابم گفت بمن مر بوط نمیشود من پولی ندارم بحساب توبریزم بچه هارا به شبانه روزی بگذار وخودت برو نزد مادرت به ایران ،!

گفتم : کور خواندی ، بچه با من هستند هرکجا بروم آنهارابا خود خواهم برد ، درجوابم گفت :

بیخود آنهارا باخودت نبر چیزی گیرت نمیاید من وصیتم را  کرده ام ،

گفتم من بمال دزدیده شده تو احتیاجی ندارم هنوز جوانم وپر انرژی

جنگ شروع شده بود کشورها همه برای ایرانیان ویزا میخواستند تنها سه کشور باقیمانده بود که داشتند تصمیم میگرفتند ، ترکیه . اسپانیا .یونان ویا برگشت بایران ! اسپانیارا انتخاب کردم چون چند بار برای تعطیلات باینجا آمده بودم وآنرا نظیر شهر خودمان میدیدم با همان سادگیها وخیابانهای خاکی ،

باینجا آمدم ، هسمرم با تکیه به ویزای دایمی انگلستان که پنهان از من گرفته بود بایران سفر کرد ! موقع برگشت جلویش را گرفتند وبرای دوسال ممنوع الخروج شد من در اینسوی آبها مشغول با بدبختیهای خودم بودم وحیوانات ولاشخورهایی که درکسوت دکتر ومهندس اشراف کوره پز خانه های جنوب تهران باینجا آمده درانتظار افتادن این بز بودند تا لاشه اش را به نیش بکشند ویا با دختران وپسرم سرگرم باشند ، کاری به سختی هایی که کشیدم ندارم بدون پول مشغول کار دریک کارگاه خیاطی شدم ودرخانه نیز تعمیر لباس میکردم وپرده میدوختم رومبلی وغیره …..

روزی پسر داییم بمن زنگ زد وگفت :

عمه جان بیمار است ، خودت را به تهران برسان ، گفتم مگر همسرم آنجا نیست ؟

گفت نه برگشته به لندن ، لندن؟ او بمن پیغام داده بود که ویزا ندارد وباید برگردد به تهران بعد هم که ممنوع الخروج شد ؟!

گفت : نه عمه جان کسی را میشناخت باو التماس کرد وآن شخص رفت با وثیقه خانهایکه درتهران باسم بردارد زاده اش کرده بود آزاد شد وبه لندن رفت . خشکم زد

مادر بیمار ، من بی پول وبدون ویزا تنها شش ماه ویزا داشتم واگر میرفتم برگشتم غیر ممکن بود ،

به لندن به آدمهایی که میشناختم زنگ زدم همه اظهار بی اطلاعی کردن به مرحوم فریدون کار زنگ زدم اوگفت بلی من برای خودش وسه بچه اش تقاضای ویزا کرده بودم باو ویزا ی اقامت دائم دادند اما بچه ها اینجا نبودند حال خیال دارد برگردد وبچه هارا به لندن بیاورد !!!

بباینجا آمد اما نمیتوانست بیشترا زیکماه بماند در عوض مشروب فراوان وارزان سیگار ارزان وقمارخانه وفاحشه خانه ها فراوان ، به بچه ها گفت بلند شوید اسببهایتانرا ببندید وبه لندن برویم این مادرتان اینجا رفیق دارد بگذارید خوش باشد ، دختر بزرگم ناگهان ازجا بلند شد وفریاد کشید »

پدر ، تو چگونه جرئت میکنی مادرمرا بی حرمت کرده ومارا از او جداسازی ، نه ما با تونخواهیم آمد او برگشت به ایران چند هفته بعد دوباره باینجا آمد با ارامنه اینجا گرم گرفت چون مشر وب فروشی داشتند وبار برایش خیلی سرگرم کننده بود هرچه دروغ ودمبل درون چنته اش بود به آنها گفت شهر پر شد ومن پر آوازه ، مادرم مرده بود او بمن نگفت اما به آنها گفته بود .همه میدانستند مادر من مرده اما خودم نمیدانستم !!! روز بعد از تولدم بمن گفت تنها کاری که کردم بیست وچهار ساعت خوابیدم بدون آنکه بیدارشوم .

امروز این نامه برایم همه چیز را روشن کرد ، مادر من سکته کرده بود ، زمان جنگ بود به آمبولانس زنگ میزنند اما آنها میگویند اگر پیر است بگذار بمیرد ما اطاقهارا برای شهدا وجنگ زدگان لازم دارم پسر داییم میگوید ایشان تنها شصت سال دارند ودکتری از دوستان همت میکند مادررا با اتومبیل به بیمارستان میبرند ، سه روزدربیمارستان بود گویا نیمی از بدنش فلج شده بود همسرم آنجارا ترک میکند وبه اسپانیا میاید . همسر پسر دایی ام هرروز به بیمارستان میرفته وبرایش غذا میبرده ومیخواسته که اورا بخانه برگرداند ، روزی ناهارش را به بیمارستان میبرد ، مگویند فوت کرده زن هم  اطاقیش میگوید »

شب پیش نیمه شب من چشمانمرا باز کردم ، چند زن سیاه پوش را دیدمدور تختخواب خانم میگردند پرسیدم چی شده ؟ گفتند  این زن مرده ، کسی را ندارد ما برایش عزا داری میکنیم ، آن زن هم اطاق میگفت خانم حالشان خوب بود از نوه هایشان با من حرف میزدند من گمتن کنم که آن زنها اورا کشتند جنازه را تحویل نمیدهند ومیگویند باید دخترش یا دامادش ویا نوه هایش باینجا بیایند وچند سئوال وجواب را پاسخ بدهند وجنازه را تحویل بگیرند ……..

پسر داییم بمن دروغ گفت ، بمن گفت درقطعه هشت بهشت زهرا  اورا دفن کرده وبرایش ختم گرفته ایم پس از مرگ همسرم به تهران برگشتم وبه بهشت زهرا  مراجعه کردم ، گفتند چنین شخصی با این نام ونشان اینجا نیست .

بلی خانمهای بسیجی برای خالی شدن تحختوابها مادر مرا شبانه کشتند وجنازه اش را نیز به درون گورهای بی نام ونشان انداختند.

مادر تا روز آخر نمازش ترک نشد . روزه اش ترک نشد چهار قران مجید زیر بالش وبالای سرش بودکتاب نهج البلاغه اش ومفتیا الجنانش دقیقه ای از او جدا نبودند اما اورا کشتند واین بود بهشت اوواجر وپاداشی که همه عمرش به بعادت گذرانده بود .

حال لعنت میفرستم برهمه آنها درحالیکه اشک چشمانم را لبریز ساخته است ، دیگر هیچگاه میل ندارم به آن سر زمین برگردم  هیچگاه ، لعنت ابدی برآنها واسلامشان .

در عوض زنی چلاق را که همه عمرش به مستی وبیخبری ودروغ وریا وسیگاروبازی با ورق وغیبت گذرانده بود با جلال جبروت تشییع کردند وبرایش ختم بزرگی گرفتند وهمسرم که همه عمرش را به فساد گذرانده بود درمسجد بزرگ برایش یک ختم هزار نفری گرفتند ودر روزی نامه ها نیز اعلام داشتند .

پایان .

یکشنب 12 آپریل 2015 میلادی . ساعت 10 .04 دقیقه صبح  . ثریا ایرانمنش .اسپانیا.

 

سه‌شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۴

غریبه دیوار به دیوار

به درستی نمیتوانم نقش اورا  به نمایش بگذارم ،  وبه راستی نمیتوانم حتی  سن اورا تعیین کنم  بنظر پنجاه ساله تا هشتاد ساله میرسید !  با پاهای شکیل وصاف  وساقهایی زیبایش با دستان ظریف وجوانش  که اکثرا با یک انگشتری قدیمی ویک ساعت تزیین یافته بود  ، موهای انبوه سپیدش که حکایت از عمر رفته او میکرد ، اکثرا شلوار بلند میپوشید  گاهی هم یک دامن که تا زیر زانوانش میرسید ، هیچگاه اورا با لباسهای سبک جدید ندیدم  در زمستان زیر یک بارانی یا پالتو ویا یک شال بلند خودرا میپوشانید ودر تابستان یک بلوز  وشلوار سپید ویا دامن وسعی داشت که برجستگیهای پیکر خودرا بپوشاند.

گاهی صبح زود برای پیاده روی میرفت ، آهسته  از پله ها بالا میامد ما به هنگام پایین رفتن چابک بود  ، با کسی حرف نمیزد  همیشه چشمانش را به زمین میدوخت گاهی به همراه سگ کوچکم در پارک جلوی خانه اش راه میرفتم تا شاید بتوانم چهره اش را ازنزدیک ببینم عینک بزرگ وسیاهی  بر روی چشمانش قرار داشت دلم میخواست جلویش را بگیرم واز او بپرسم که :

تو آیا ملکه شیبا هستی ؟  یا از نسل کلئوپاترا ؟ اما میدانستم او با سکوت خود از کنارم رد میشود اکثر شبها چراغهایش خاموش بودند معلوم بود که زیر نور سایه روشن تلویزیون نشسته ، گاهی از اطاق پهلویی که به اطاق خواب من چسپیده بود نوای موزونی بگوش میرسید  یک موسیقی دلپذیر وجادویی ، چون ابر سپیدی در آسمان یخ میبست .

اکثرا آنهارا نمیشناختم موزیکی که به نجوای نسیم بیشتر شباهت داشت تا به یک موسیقی گاهی کسانی به خانه اش می امدند یا دوستانش بودند ویا فرزندان ونوه هایش  ، هیچگاه صدایی از او نمیشنیدم گویی یگ روح درمیان خانه طبقه ما راه میرفت  همسرم میپرسید که آیا سنیوراهنوز درآن بالا زندگی میکند ؟جواب میدادم ، آری  ، سپس میپرسید :

پس چرا صدایی از آنجا بلند نمیشود ؟ هیچگاه کسی برای تمیز کردن خانه اش نمی آمد ومعلوم بود که این کاررا خود انجام میدهد ، یک کیف بزرگ خرید دردست داشت  که هرروز صبح برای خرید میرفت .

منهم به دنبالش بودم گاهی لبخندی باو میزدم اما بیجواب میماند از سایر همسایگان درباره اش سئوال میکردم ، هیچکس چیزی نمیدانست  که او ازکجا آمده است ، گلهای رنگا زنگ باغچه از بالای بالکن دیده میشد گاهی اورا میدیدم که خم شده  گویی دارد یک نوزدا را میبوسد ، میدانستم گل تازه ای را نوازش میکند ، بعضی ها میگفتند از سر زمین دوری آمده است  شاید از هند ، یا یونان ، یا مصر ویا کوههای سبلان  ، زمانی باخود فکر میکردم شاید زبان مارا نمیداند روزی پشت سر او در مغازه قصابی ایستادم  وبا تعجب دیدم که با فصاحت تمام دارد درباره گوشتها ی درون ویترین اظهار نظر میکند ، گوشت زیادی نمیخرید آرزو داشتم بفهمم که او از کجا آمده است واین موسیقی عجیب  وزیبا متعلق به کدام سر زمین است ؟ ، اما او مانند یک دیوار محکم واستوار ویک درب بسته روبرویم میایستاد .

گاهی روزهای آفتابی اورا کتاب به دست درروی نیمکت  پارک میدیدم  از جلوی اورد میشدم  تا بتوانم خطوط پشت کتاب را بخوانم .عجیب بود ، کتاب به زبان ما واز یک نویسنده مشهور بود ، لبخندی میزدم سری فرود میاوردم  ، آخ ایکاش سر ش را بلند میکرد وجوابی بمن میداد .

گاهی از روزها بوی خوش غذا از خانه اش مرا به وسوسه میکشاند نه ، کاری هندی نیست ، ماهی هم نیست  ، سوسیس پخته هم نیست  گوشت خوک سرخ کرده هم نیست  ، بوی دیگری است .

روزی صاف روبرویش ایستاد م وپرسیدم : شما ازکجا میایید ؟

جواب داد : مگر مهم است  که از کجا میایم  ؟ همه جهان خانه منست  وهمه مردم برادران وخواهران وفرزندان منند ؛ سرانجام نفهمیدم از کدام خاک برخاسته  ودرکجا رشد کرده است که اینگونه با وقار راه میرود وبه زمین وزمان فخر میفروشد .

میدانید او چه کسی بود؟! خود من بودم همسایه دیوار به دیوار غریبه ها . پایان

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . سه شنبه هفتم ماه آپریل 2015 میلادی .

یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۴

پوپه –8

بقیه …….

او هم مرد ، همه جوانان آن روز اکنون پیر شدند وهمه سالخوردگان آن روز  امروز در زیر خاک آرمیده اند  ویا درانتظار نوبت ، آن کوه بلند آن تاج افتخار  که همیشه یک شب کلاه سفید بر سرش دارد کم کم فرو میریزد  وبجایش بازار مکاره  ایجاد میشود ، فصلها جابجا میشوند عقربه های ساعت بسرعت حرکت میکنند درختان گم میشوند  وبجایش سبزه زارهای  مصنوعی نشانده میشود  مردم ما ، در زمان خوبی  زیستند در شهر خود ودر یک دوره پر برکت  درزندگیشان کم وبیش سعادتمند بودند اگر ناگهان ( ملکه شیبا) از جای برنمیخاست  تا دنیارا درآغوش بگیرد شاید روزگار ما باینجا نمیکشید امروز کمتر کسی درباره گذشته اطلاع دارد داستانها وافسانه های بسیاری روایت شده است هرکسی به میل خود چیزی نوشته ویا بمیل دیگری نوشته ایرا به دست چاپ داده است . کلوبها ، کانونها ، تجمع ها همه بر پایه سست ویک بازی ، یک سرگرمی  مانند همان بازی قدیمی ما  (بازی باورق  ) !! مردم را سرگرم میکنند تنها کسی یا چیزی میتواند افسانه سرا باشد همان کوه بلند پای دربند واستوار است که کم کم دارد فرو میریزد .

او هم رفت  او مرا ( پوپه ) نامید یعنی عروسک ! اما نه از نوع عروسکهای پشت ویترین وبزک کرده بلکه عروسک جانداری که کم کم دردل او جای باز کرده بودم  ، کتابهایش از روی قفسه ها جمع شدند ، او دریک تصادف ساختگی جانش را ازدست داد ودیگر کسی نامی از او نبرد ، تنها روزی شخصی بمن گفت :

هنگامیکه او مینوشت ، گویی مرواریدهای غلطانرا پشت سرهم میچینند ،  او بزرگ بود اما نه ازاهالی امروز ودیروز او متعلق به فردا بود . داستان من طولانی است ومن خسته از باز گو کردن بنا براین به همین جا آنرا ختم میکنم .

هر پنجره ای که در آسمان باز شود

لبریز از عقوبتی است بر سرما

سر پناها ویران ، وبه خاک نشستگان  گریان ، بر سرنوشت خویش

ردیف  تابودتها  وسوگواران آراسته  دریک رطوبت چندش آور

وهوای دلگیر که نام هارا میخواند

سکوت ، سکوت  ، هیچ نجوایی ، هیچ اشکی ، هیچج شعری ،

وهیچ ترانه ای

نه فریادی ، نه شکوه ای ، وکسی نمیپرسد چرا؟؟

( فرمان فرمان خداست )

همه نیازها برآورده شدند

و….دل من درسینه ام ساکت است و

خاموش.

چشمانم میدرخشند ، از اشکهای پنهانی

پابان .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 5 آپریل وروز عید پاک .2015 میلادی

سه‌شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۴

پوپه –7

بقیه از قسمت ششم

….مردم یکدیگر را هول میدادند روز ملاقات بود ، پاسبانی از من پرسید برای چه کاری آمده ام ؟ گفتم ملاقات یک زندانی  ،

گفت چکاره اش هستی ؟ کمی مکث کردم وگفتم  همسر!

گفت » اجازه گرفته ای ؟

گفتم بلی ، از اداره سیاسی  ، او با چشمان هیز بمن نگاه میکرد ومن زیر فشار آن چشمان وحشتناک ذوب میشدم  ،

گفت سجلت رابده ، آنرا باو دادم  ، سپس گفت میتوانی بروی اما باید صبر کنی تا آن دسته که رفته اند برگردند بعد نوبت شما ها میرسد ، چکار کرده ؟ دزدی؟  یا اختلاس ؟  نکند از همان دسته ……

گفتم نمیدانم یکشب بخانه برنگشت وسپس زنگ زدند وگفتند بازداشت است همین .سپس بعد از سه ماه دوندگی واینکه توانستم اورا بیابم حال امروز اولین روزملاقات ماست ، قبلا در زندان قزل قلعه بود وزندان انفرادی .حال اورا باینجا آورده اند پیغام داد که میتوانم به ملاقات او بروم .

نگاهی بمن انداخت  برگه وردی را گرفت وبه جلوی میزی برد که پاسبان دیگری نشسته بود سر پاسبان از دور مرا ورانداز کرد ، مشتی پول دردستم بود آنرا به دست پاسبان اولی دادم تا اجازه دهدداخل شوم حال با اینها نمیدانستم چکار کنم ،  دلم داشت از سینه ام بیرون میامد  کجا میرفتم ؟  به دیدن مردی که با چشمان روشن ونیمه عشقی که از آنها تراوش کرده بود ومن میپنداشتم که دنیا درمیان بازوان اوست ؟!

داخل یک سرسرای بزرگ شدم زنی درون یک اطاقک نشسته بود با لحن بی ادبانه ای گفت :

هی ، کجا ؟ بیا اینجا باید تفتیش شوی !

تفتیش شوم؟ وارد آن اطاقک شدم آن زنک تمام بدن مرا با دستهای گنده وکبر بسته اش دستمالی کرد کیفم را زیر رو کرد ، سپس پرسید زندانی چکار کرده؟  ببین بگو دزدی کرده اگه بگی سیاسیه برات بد میشه ، دزدی کرده ؟ او آن مرد بی نظیر به لجن بکشم که خودم راحت رد شوم ، خیر با سر بلندی میگویم که او یک مرد سیاسی است .چند تومان کفت دست او هم گذاشتم .

مردی چرک با ریش بلند داد زد »

آقا رجب  زندانی شماره 112  ملاقاتی داره  اگه هنوز حموم نرفته  بیارش بیرون .

حموم ؟ گمان میبردم حمام معمولی است اما حمام شکنجه گاه بود که آنهارا با دستبند قپانی به زیر زمینی تاریک میبردندودرآنجا همه نوع شکنجه آزاد بود از شلاق سیمی ، تا بطری به درون بدنشان وتجاوز سیلی ومشت حد اقل بود وگاهی زنذانی خون بالا میاورد سپس لاشه له شده اورا به درون یک سلول تاریک میانداختند ، (حموم) !! وزنه های چند کیلوی به بیضه های آنها آویزان میکردند آه ….لعنت برشما . لعنت برشما .

تا آن روز بارها بخانه ما ریخته بودند وچیزی پیدا نکرده بودند چیزی نداشتیم که پیدا کنند ،  بار ها مرا به دادستانی برده وسین وجین کرده بودن ،

شبها چه کسانی بخانه شما میامدند ؟

خوب ، دوستانمان  ، هنرپیشه ها شاعران ، مهندسین  دکترهاوآنها مشغول بحث وگفتگوبودند منهم میرفتم به اطاقم تا بخوابم ، صبح زود که بیدار میشدم بطری های خالی ودکا وکاسه ای بد بو که درونش یا حلیم بوده یا کله پاچه وزیر سیگاریهایی مملو از ته سیگار های مختلف  ، روزی از روزها صدای صاحبخانه در آمد وازاین  رفت وآمدها دچار نگرانی شدند ، خانم صاحبخانه دو دختر ویک پسر داشت  وبو برده بود که این آمد وشد شبانه تنها برای دیدار معمولی ما  نیست .

خوب نام ونشان آنها چیست ؟

نمیدانم

فردا دوباره همین بازی شروع میشد من نمیتوانستم نام آدمهای مشهوری را که همه میشناختند به آنها بدهم ، تنها چند پسرک جلنبر را که رل پادو را بازی کرده وبرایشان صبح زود حلیم یا کله پاچه میخریدند گفتم ، بقیه را ، نه نمیشناختم

چنمد هفته ای هروروز یک جیپ با چند سرباز میامد  ومرا به اداره سیاسی میبردند باز همان آش بود همان کاسه و هیکل ظریف وکوچک وصورت بیگناهم آنهارا متقاعد میکرد که من از آنها نیستم کمی سرزنش وچند متلک با چشمان گریان بخانه برمیگشتم ، مرا از کار بیکار کردند عذرم را خواستند حال نه پول داشتم ونه کار ، اجاره خانه ماهها عقب افتاده بود  باید خانهرا تخلیه میکردم .خبر بگوش خواهرهمسرم رسید ، آه بهترین فرصت است ، با دوکامیون بخانه من آمد اثاثیه را بار کرد وگفت تو هم بخانه ما بیا وخانهرا پس بده همانجا بمان تا شوهرت برگردد ، اما شب مرا بخانه راه نداد درب را بشدت رویم بست من ماندم پشت در با یک کیف دستی ام ولباسهای تنم حتی شناسنامه وعقد نامه را نیز برده بود بخانه برگشتم وخانم صاحبخانه با مهربانی اجازه داد شب را دراطاق دخترش بخوابم وبامید اینکه خواهر شوهرم کرایه را خواهد آورد به من مهربانی زیادی میکرد .از فردا میبایست به دنبال کار جدیدی میرفتم ، اما یک سایه همیشه به دنبالم بود احساس میکردم کسی مرا تعقیب میکند ، بلی یک سایه که نمیگذاشت هیچ کجا کار کنم .

هردو کار میکردیم  او یکبار دیگر هم بمدت نه سال دراین بیدادگاه ودراین هتل زندانی بود آخ . چقدر میل دارم حالا که شکست خورده اورا ببینم  وبه ملامت او برخیزم  او برای چه کسانی جانفشانی وتحمل اینهمه دردرا کرد ؟ یرای امروز؟

آن روزها که او درانفرادی بود ، بارها وبارها به ملاقت تیمسار (ب) رییس ساواک رفتم او مردی هیز وکار کشته بود من آنقدر  ترسیده بودم که دلش برایم میسوخت ، از من میپرسید :

بچه ، تو چکار باین گرگهاداشتی ؟ اینها وطن فروشند ، من میلرزیدم ومیگریستم تا اینکه روزی خود را درجلوی زندان قزل قلعه جلوی اتومبیل رییس اداره سیاسی انداختم ، راننده فورا اتومبیل را نگاه داشت خیال داشتند که حسابی مرا بباد کتک بگیرند ، اما جناب سرهنگ گویا دلش بحالم سوخت ، چهره خاک مالی شده توام با اشکهایم دل سخت اورا به رحم آورد سپس نام ونشانم را پرسید وتصادفا همشهری درآمدیم  وخانواده ام را شناخت واین او بود که ترتیب جابجایی اورا داد واین اوبود که اجازه ملاقات راصادر کرده بود .

همان روز ………

آه ، چه مینویسم ، برای کی ؟ همه چیز از بین رفته ویا میرود تازه ها کهنه میشوند کسانیکه آرزوی ثروتمند شدن را داشتند اکنون پیر واز کار افتاده شده اند با زبه بیچارگی برگشته اند دختر طناز دیروز به پیر زنی ناتوان تبدیل شده است او که چالاک  وپاهای زیبایی برای رقصیدن داشت دیگر نمیتواند راه برود ، همه چیز تغییر شکل داده است  اما هنوز بفکر کسی است که درکنار رودخانه زیر یک درخت زبان گنجشک داشت کتاب میخواند ……..بقیه دارد

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . سه شنبه 31 مارس 2015 میلادی .

یکشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۴

پوپه /6

بقیه از قسمت پنجم ، ا

من هیچگاه از زیباییهایم استفاده نکردم ، اصلا نمیدانستم که زیباهستم یا نه عده ای مرا زیبا میدانستند وعده ای اوه خوب پر بدک نیست ، بانمک است ، خیلی تلخ بودم وتنها به اندیشه هایم متکی ، کسانیکه مانند زنبور به دور برم وزوزمیکردند  ومیچرخیدند همیشه مزاحم روح من بودند اگر دستشان بمن نمیرسید وصله های ناجوی بمن میچساپانیدند ، امروز دیگر میل ندار م آن روزهارا بخاطر بیاورم  تنها نقطه های روشن زندگیم بچه هایم ومیوه های آنهاست  که امروز از عطر وطراوت وجوانی آنها لذت میبرم شور شیرینی  آنها مرا سر شار از شوق میسازد .

حال در این فکرم که پایان یک عمر رنج وبدبختی  پایانش میوه های خوشبختی است  چرا از بدبختیها بنویسم ؟ .

زمانیکه بفهمم در سر زمینم  وبر آن مردمی که مرا زنده زنده پوست کندند چه میگذرد برایشان دعا میکنم  ودر دل آرزو میکنم که ایکاش قدرتی  داشتم وبه کمک آنها میشتافتم همان قدرتی که ( ….بانو* دارد وکلید همه رابطه هاست .

به درستی میدانم که نه من ونه امثال من نخواهیم توانست بساط ظلم را براندازیم یا باید  درگوشه ای پنهان وتسلیم شویم ویا ظلم را تشدید کنیم  وبا آنها همراه شویم  ،قدرت این ظلم  روی پایه های بتونی وآهنی ایستاده وبا هیچ دستی واژگون نخواهد شد آنهاییکه این دستک وبارگاه را نگاه داشته اند از همه بازیهای ما باخبرند وهراسی هم ندارند  این دیو خون آشام ، به قربانیها ی فراوانی احتیاج دارد کسی هم مرد میدان نیست  که جلو بیفتد همه درخماری بسر میبرند واگر روزی مردی مانند » او« پیدا شد سرش زا درجنگلهای سیاه میبرند وپوست صورتش را به آتش میسپارند تا نشانی از او باقی نماند .

امروز بصورت مسخره ای از خودم میپرسم که ( او) کجاست ؟  چیزی را بارنج به دست آوردم وبا همه دردها اورا نگاه داشتم  وناکام وحسرت اورا راها کردم .

درون او همه درد بود وبرونش همه شور وشوق، اسب سرکشی بود که رام کردنش با نوازش امکان نداشت او از هر دستی آب نمینوشید وبه هرمحفلی پای نمیگذاشت  ، از نوازش او دست کشیدم  اورا کم اعتبار خواندم ، چون بخودم بسیار اعتماد داشته ومغرورو بودم ! حال نام خودرا چه میگذارم ؟ یک آدم پیروزمند ویا شکست خورده  ، امروز دراین راه باریک  وپر خطر وتاریک او میتوانست همراهم باشد من هیچگاه از کسی یا چیزی نترسیدم  دیگران بودند که از من میترسیدند . حال امروز به سنی رسیده ام که کمی محتاط تر وگامهایمرا آهسته برمیدارم  وسعی دارم با احتیاط وشک به اطرافیانم نظر بیاندازم .

چه خوب شد او مردانه مرد درمیدان نبرد خویش ، ایکاش نقاش بودم  یا یک نویسنده یا یک شاعر بزرگ ، دلم میخواست دریک اثر فنا ناپذیر  وبیاد ماندنی  آن شوری را که دردلم موج میزد آن واژه هایی را که سایر آدمها به پستی ورزذالت میکشانند آن درنده خویی که بمن چنگ ودندان نشان میداد به تصویر میکشیدم . افسوی هیچکدام از آنها نیستم .

آنروز جلوی زنداتن غوغا بود و همه درانتظاربودند پاسبانها فحاشی میکردند ومردم ناسزا میگفتند .

بقیه دارد …….

ثریا ایر انمنش . یکشنبه 29 مارچ دوهزارو پانزده میلادی .اسپانیا.