یکشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۳

برده داران

شب گذشت دو فیلم دیدم ، فیلم مستند روی یوتیوپ ، یکی درباره ایرانیان موفق! در کشورهای امریکای شمالی ودیگری درباره زنانیکه ازسازمان مخوف مجاهدین  خلق بریده بودند وحال سرگذشت خودرا یکی به یکی باز گو میکردند ، البته من قبلا اینهارا از زبان نادره افشاری شنیده بودم کم وبیش میدانستم اما نه تا این حد .

بیاد سازمان مخوف دیگری افتادم که نزدیک بود درآن غرق شوم خوشبختانه سرسختی ها ولجبازیهایم مرا از آنها دورساخت ، سازمانی بنام  » خانقاه درویشان نعمت الهی « با نگاهی به زنان ومردان وطرز لباس پوشیدن آنها وآن حس ششم بیدار همیشگی بمن هشدار داد اینجا آنجایی نیست که پدرتو میرفت ، مردان اکثرا معتاد ونیمه مرد وزنان جوانشان اگر شوهر نداشتند خوب برای گذراندن وقت به آنجا میامدند بخصوص هنگامیکه شنیدم دکتر قاسمی هم برای پلو خوری خودش را به آنجا رسانده حال مدال وانگشتر وتسبیح زهد وریا را به دست گرفته شعبه آن درمادرید افتتاح شد وشیخکی از آلمان با تار وتنبورش آمد که به ساکنین درمانده حال بدهد زنی که سر گذر تنباکو میفروخت وشوهرش در شهرداری جاروکش بود ،در کنارش بانوانی که همسرانشان هم برای مجاهدین کار میکردند وهم برای خانقاه دیدم دامنه این سازمان باز میرود تا برسد به جد اعلایش فراماسونری ، پول بده کالا بده دوقاز ونیم بالا بده ، روز اول مرا بکار آشپزی واداشتند چون بدرد بغل خوابیها نمیخوردم هم سنم بالا بود یعنی چندان جوان نبودم هم بی پول بودم وهم سخت عصبی ورک حرفهایم را میزدم کارم شد بچه داری وخدمتکاری برای یک زن فاحشه وهمسر هموسکسوئلش ، تب کردم وهمین تب مرا فراری داد بخانه برگشتم ونامه ای مفصل برای اربابشان دکتر نوربخش نوشتم ، اما خوب هرچند جوابم را دا اما من قدرتی نداشتم با آنها که درسراسر دنیا شعباتی داشتند وهرچه معتاد وکونی وفاحشه بود دورخودشان جمع کرده وبعنوان » راه حق«  حق کشی میکردند  ، مبارزه بکنم  ، آه .تجربه چیز خوبی است . خوشبختانه من خیلی زود بیرون آمدم بعد هافهمیدم این سازمان با سازمان مجاهدین درواقع دستشان دردست یکدیگر ومشغول تجارتند وما بیخبران وسر گردانهای دور دنیا را بعنوان برده مجانی که باید حق عضویت هم بپردازیم بکار گل وا مید ارند  عجب خواهر …… هستند .خوب تا خر دردنیا هست مفلس درنمیماند . دلم برای دخترکان سوخت حال زنانی میان سال در کولن آلمان دریک خانه کنسل هاووس با کمک دولت آلمان زندگی میکنند واین است نتیجه حکومت اسلامی .

نه صد رحمت به ذات علی خامنه ای حد اقل شعر را خوب میشناسد !!

ثریا ایرانمنش . اول فوریه 2015  میلادی . اسپانیا

پنجشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۳

تنهایی

تنهایی ، چیزی که گریبانگیر همه دنیا شده است همه تنهاییند اما حاضر هم نیستند با یکدیگر پیوند بخورند .

تنهایی ابعاد وسیعی دارد ، گاهی عمیق میشود ، مانند یک چاه ودیگر پر کردن آن از محالات است  مانند تنهایی درونی من ، هیچکس با هیچ قدرتی نمیتواند آنرا از من جدا ساخته ویا آنرا پر کند هر زو خودر تنهاتر واز مردم گریزان تر احساس میکنم این مردمی که من روی صفحات روزانه میبینم همان بهتر که با خودشان باشند ، درگذشته هم شاعران ما ، نویسندگان ما ازتنهایی ها بجان آمده بیخود نیست اینهمه شاعر ونویسنده وموسیقی دان داشتیم!!!! حالا نداریم آنها تنهاییشانرا با رفتن به مساجد وروضه وسینه زنی پر کرده اند ، ( ایکاش این کامیوتر اینهمه ادا در نمیاورد ومیگذاشت من راحت بنویسم ، این وبلاگ مرا دیوانه کرده است حروف جابجا میشوند ، خطوط بهم میخورند واقعا نمیدانم چرا ؟؟

بگذریم دیگر نمینوسم تا بعد

برگشتم ، رفتم به تما شای ساینهای جالب ودیدم گوش زنان ودختران  ایرانی بشکل گوش جن شده است واقعا دیگر حالم بهم میخورد هرچه مد میشود این دختران وزنان احمق به دنبالش میروند نوک گوشها گرد بود حال نوک تیز شده گوش خری !!!

هر زمستان که رو به اتمام است ونزدیک بهار میشود ، بیاد رووزهای دوران حاملگی اولین فرزندم میافتم ودورانی که طلاق گرفته بودم وبی پول بودم ودرکنار مردی راه میرفتم که همه از او حساب میبردند ، صاحب چندین سینما وشریک چند تجارتخانه بود اما هیچگاه من دست تقاضا بسوی او دراز نمیکردم ، درانتظار وضع حمل من نشست  تا پس از آن عروسی کنیم ونشد همسرش را که طلاق داده بود خودش را آتش زد وهمه چیز بهم خورد ، من ماندم وشب عید بی پول تنها درخانه ایکه نه فر ش داشت نه مبل ونه صندلی همهرا همسر اولم وپدر پسرم با کمک خواهرش بخانه خود برده بودند ، روی موزاییک زندگی میکردم ، حالا هم روی موزاییک زندگی میکنم ، میگویند بشر به فطرت خود بر میگردد ومن برگشتم ، حال در هوای سرد ، بدون فرش روی موزاییکهای یخ راه میروم اما آزادم ، از همه قید وبندها از همه حرفها ازهمه تهمتها ازهمه دروغها به دورم، همسری که انتخاب کردم مردی سست اراده ، الکلی ، بی هویت واقعی ، بی ادب ولات که در لباسهایی که برایش انتخاب میکردم جلوه میفروخت مردی که عاشق شلوار  پوشان بود ، خیلی ها میل دارند ویا میتوانند در یک تختخواب سه نفره بخوابند ، من حالم بهم میخورد هنوز هم از یاد آوری آنروزها حالم بهم میخورد بهتر از من کسی نبود تا بتواند بعنوان زن بخانه اش ببرد وروی کثافتهایش را بپوشاند ومانند آبخوردن دروغ بگوید امروز از همه آن کثافتها به دورم من هستم آن تپه ای که روبروی پنجره اطاقم خودنمایی میکند در آنسوی خیابان خانه های کوچک مردمانی از کوهستانهای دوردست برای خود مجتمعی ساخته اند کلیسایشان نیز درکنارشان هست هنگا میکه به نور چراغها مینگرم گویی همه تبدیل به صلیبهای روشنی که سو سو میزنند ، در کنارم یک آبشار مصنوعی هر صبح بکار میافتد ومردمانی که هرروز صبح سگهایشانرا برای بیرون بردن وگردش با خود میاورند ، زندگی من درهمین مناظر خلاصه شده ودر دوردستها دریای آرام درکنارم خوابیده ، مهم نیست که فرش ندارم درعوض عرش را دارم .

به زودی بهار فرا میرسد ومن باغچه ام را لبریز از گلهای بهاری میکنم وتا نزدیکهیای تابستان داغ با آنها عشقبازی  وگفتگوها دارم .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ پنجشنبه 29 ژانویه 2015 میلادی

یکشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۳

unsinkable

من آتشم ، آتش زگلی رنگ ندارم

زان رو بچمن ، رغبت آهنگ ندارم

بر ععشرت گلهای بهاری نبرم رشک

چون غنچه  گر یزی ز دل تنگ ندارم

با معنی امروز مرا نیت صلح است

ناخن مزن ای دل که سر جنگ ندارم

این رنگ حجاب است برویم که تو دیدی

من چهره امید خودم ، رنگ ندارم

ای غم نگذارم  که شوی از نظرم دور

هر چند  که دامان تو درچنگ ندارم

صد رنگ کنم زمزمه چون بلبل « طالبـ«

چون قمری افسرده یک آهنگ ندارم

امروز بجای همه نوشته های این غزل را از طالب آملی مینویسم که حقا روی  باطن من وچهره منست

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / یکشنبه 25 ژانویه 2015 میلادی /

پنجشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۳

کجا شد ؟

دیگر ، آواز بلند نیست ، در شهر ما  دیگر غوغای سخن  نیست ، درکلام ما ، دلم میخواست بسرایم وبگویم  درد آهسته گفت ، خاموش ، خاموش  ،

همه سرگرمنند دربازار  سوداگر وتاجر وپولدار وخریدار کسی برای تو نمیشیند ، باید بازارت گرم باشد درخانه سرد  کسی نمی آید ،

تاکنون چه میکردم ؟ همیشه همین بوده ایام زندگی به همین منوال گذ شت  روزهایی از شدت درد خودرا به شادی وشادمانی میزدم  ، یک شادی بی اساس پردرد و پر مشقت ،

همه عمرم به پیکار با زندگی گذشت  غافل از آنکه روزی تار زندگی از هم میرود وسیمهای فرسوده دیگر گار گر نیستند ،

نه دیگر همدمی ، که بخواند دردهای مرا  ونه مونسی که بداند راز مرا  ونشسته ام درانتظار میهمان ابدی که درب را بکوبد ومرا باخود ببرد بسرای دیگری .

خانه خالی ، سرد ، دل خالی ، سرد ، دیگر نه از پاییز میخوانم ونه از سرمای شب زمستان ، همه خرمن وخوشه های من برباد شد .

نغمه ها خاموش شدند ، بلبلان بسکوت نشستند ، یک یک ستاره ها فرو افتادند ، دنیاغرق شد درعزا داریها ونعش کشی ها وسلام دادن به جنازه ها ، ومن چشم به راه آسمانم ، تا ببینم خواب تازه اورا

چه خوب میتوانند چشم وگوش وهوش خودرا ببندند ، نه ببینند ونه بشنوند ونه بفهمند .

پرده  از روی پاکی دوشیزگیم برداشتند ، تبدیل به پیر زن شدم بی آنکه جوانی کرده باشم در میان راه افتان وخیزان دستم را درهوا تکان میدادم خنده بود خنده وچشمان هیز وناپاک .

در شروع آفرینش ، درهمان زمان که اختران نشستند بر روی جهان ، ستاره من افتاد وشکست

در میان تمام ستارگان ، ستاره ام گم شد وکسی نپرسید چرا یکی  کم است ؟

ثریا ایرانمنش . پنجشنبه 22 ژانویه 2015 میلادی . اسپانیا .

شنبه، دی ۲۷، ۱۳۹۳

عقاب یا کلاغ

چو باز اید شبانگاه آبی

من واین بام سبز اسمان ها

من و این کوهساران مه آلود

من و این ابرها واین سایبانها ………نادر پور

امروز پر افسرده ام ،  یا باید مانند عقاب زندگی کنم با بلندی واوج پرواز ویا مانند یک کلاغ عمری طولانی برای خود خریده مانند کلاغ لجن خور با هر لجنی بسازم . دنیا هر روز که بگذرد رو به ذوال میرود بهتر نمیشود مردم بیشعور وبیسواد ، خانمی که خیلی هم ادعا دارد ) همزیستی را با با ط نوشته یعنی هم زییسطی !!!  کم کم کلمات زیبای فارسی جای خودرا به حروف عربی میدهند وخط عربی من میل ندارم عرب باشم  ،  میل من بنوشتن مانند عادت یک معتاد به الکل یا تریاک است اگر ننویسم خمارم اگر نخوانم بیمارم .

گمان نکنم روحیه واحساس و اعضا بدنم اجازه دهند که من یک کلاغ پیر شوم ویا یک جغد پیر ، باید درهمان بالا ها ا وج بگیرم وبروم تا مرز خورشید وبا آتش خورشید بسوزم وخاکستر شوم ، نه من نمیتوانم مانند کلاغ لاشه خور باشم ودر میان زباله ها به دنبال کرم های مردنی بگردم ویا با سایر کلاغها  هم آواز شوم .

اگر خاطرات گذشته دست از سرم بر میداشتند ومرا رها میکردند شاید تن به یک زندگی بی غم ودردی  میدادم  اما تمام شب خاطرات گذشته مانند یک فیلم هولناکئ از جلوی چشمان رد میشوند وبیخوابم میکنند باید کاری بکنم ، باید بجنبم ، باید بخودم بیایم . اما قوایم تحلیل رفته وانرژی ندارم ، باید کاری بکنم ، بلی باید کاری بکنم > لندن رفتن وفرار کردن هم بیفایده است هرکجا بروم سرنوشتم همین است

ثریا . شنبه

جمعه، دی ۲۶، ۱۳۹۳

سکوت ابدی

چنین گذشت وچنین خواهد بود .

از دود مشعلی از هفت آب دریا میگذشت

زهرم آتش مسلسلها  بر پشت کو ودریا لرزه نشسته بود

مشعلهای عظیم سر به کهکشان داشتند

بت بزرگ  ، بزرگ بزرگ در محراب خویش ایستاده

شعاع سبز نگاهش تا اوج میرفت ، مانند زهری بر دلها مینشست

از برج دیگر بانگ بلند بود ،  بانگ نماز ونماز گذاران

با فریاد چماقداران ، اینجا نماز واجب بود  ، عجب خلقی ایستاده به پا وخم شده روی زمین .

هراس بود ووحشت بود  واشکهایی که قطره قطره مانند باران برچهره ها

فرو میریخت

درون گرم شبستان چراغها پر نور خبری از شعله شمع وکافور نبود

هزران کوره باز بغل خوابی آهن وپولاد  وسرب وباروت

من به دنبال نور شمعی روشن که دلهارا با نور به آواز درآورد

در بیگدار ها میگشتم

بت بزرگ سیاه بود وسخن میراند  ، اژدهایی بود که

از کامش آتش بیرون میزد

سیاه ، سیاه چنان مانند غاری تاریک

بلی ، چنین بود چنین خواهد ماند

دیگر سخن از منیژه وچاه بیژن بیهوده است

آوردن نام باابک جرم است

شگفت شط عظیمی روان بسوی زنان از بند گریخته

آوازشان خاموش گردید

سکوت ، سکوت ، سکوت

وچنینی بود وچنین هم خواهد ماند

ثریا ایرانمنش / اسپا نیا

جمعه 16 ژانویه 2015 میلادی

بمناسب حذف صدای زنها از موسیقی ایرانی !!!!!