پنجشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۳

تنهایی

تنهایی ، چیزی که گریبانگیر همه دنیا شده است همه تنهاییند اما حاضر هم نیستند با یکدیگر پیوند بخورند .

تنهایی ابعاد وسیعی دارد ، گاهی عمیق میشود ، مانند یک چاه ودیگر پر کردن آن از محالات است  مانند تنهایی درونی من ، هیچکس با هیچ قدرتی نمیتواند آنرا از من جدا ساخته ویا آنرا پر کند هر زو خودر تنهاتر واز مردم گریزان تر احساس میکنم این مردمی که من روی صفحات روزانه میبینم همان بهتر که با خودشان باشند ، درگذشته هم شاعران ما ، نویسندگان ما ازتنهایی ها بجان آمده بیخود نیست اینهمه شاعر ونویسنده وموسیقی دان داشتیم!!!! حالا نداریم آنها تنهاییشانرا با رفتن به مساجد وروضه وسینه زنی پر کرده اند ، ( ایکاش این کامیوتر اینهمه ادا در نمیاورد ومیگذاشت من راحت بنویسم ، این وبلاگ مرا دیوانه کرده است حروف جابجا میشوند ، خطوط بهم میخورند واقعا نمیدانم چرا ؟؟

بگذریم دیگر نمینوسم تا بعد

برگشتم ، رفتم به تما شای ساینهای جالب ودیدم گوش زنان ودختران  ایرانی بشکل گوش جن شده است واقعا دیگر حالم بهم میخورد هرچه مد میشود این دختران وزنان احمق به دنبالش میروند نوک گوشها گرد بود حال نوک تیز شده گوش خری !!!

هر زمستان که رو به اتمام است ونزدیک بهار میشود ، بیاد رووزهای دوران حاملگی اولین فرزندم میافتم ودورانی که طلاق گرفته بودم وبی پول بودم ودرکنار مردی راه میرفتم که همه از او حساب میبردند ، صاحب چندین سینما وشریک چند تجارتخانه بود اما هیچگاه من دست تقاضا بسوی او دراز نمیکردم ، درانتظار وضع حمل من نشست  تا پس از آن عروسی کنیم ونشد همسرش را که طلاق داده بود خودش را آتش زد وهمه چیز بهم خورد ، من ماندم وشب عید بی پول تنها درخانه ایکه نه فر ش داشت نه مبل ونه صندلی همهرا همسر اولم وپدر پسرم با کمک خواهرش بخانه خود برده بودند ، روی موزاییک زندگی میکردم ، حالا هم روی موزاییک زندگی میکنم ، میگویند بشر به فطرت خود بر میگردد ومن برگشتم ، حال در هوای سرد ، بدون فرش روی موزاییکهای یخ راه میروم اما آزادم ، از همه قید وبندها از همه حرفها ازهمه تهمتها ازهمه دروغها به دورم، همسری که انتخاب کردم مردی سست اراده ، الکلی ، بی هویت واقعی ، بی ادب ولات که در لباسهایی که برایش انتخاب میکردم جلوه میفروخت مردی که عاشق شلوار  پوشان بود ، خیلی ها میل دارند ویا میتوانند در یک تختخواب سه نفره بخوابند ، من حالم بهم میخورد هنوز هم از یاد آوری آنروزها حالم بهم میخورد بهتر از من کسی نبود تا بتواند بعنوان زن بخانه اش ببرد وروی کثافتهایش را بپوشاند ومانند آبخوردن دروغ بگوید امروز از همه آن کثافتها به دورم من هستم آن تپه ای که روبروی پنجره اطاقم خودنمایی میکند در آنسوی خیابان خانه های کوچک مردمانی از کوهستانهای دوردست برای خود مجتمعی ساخته اند کلیسایشان نیز درکنارشان هست هنگا میکه به نور چراغها مینگرم گویی همه تبدیل به صلیبهای روشنی که سو سو میزنند ، در کنارم یک آبشار مصنوعی هر صبح بکار میافتد ومردمانی که هرروز صبح سگهایشانرا برای بیرون بردن وگردش با خود میاورند ، زندگی من درهمین مناظر خلاصه شده ودر دوردستها دریای آرام درکنارم خوابیده ، مهم نیست که فرش ندارم درعوض عرش را دارم .

به زودی بهار فرا میرسد ومن باغچه ام را لبریز از گلهای بهاری میکنم وتا نزدیکهیای تابستان داغ با آنها عشقبازی  وگفتگوها دارم .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ پنجشنبه 29 ژانویه 2015 میلادی

هیچ نظری موجود نیست: