دیگر ، آواز بلند نیست ، در شهر ما دیگر غوغای سخن نیست ، درکلام ما ، دلم میخواست بسرایم وبگویم درد آهسته گفت ، خاموش ، خاموش ،
همه سرگرمنند دربازار سوداگر وتاجر وپولدار وخریدار کسی برای تو نمیشیند ، باید بازارت گرم باشد درخانه سرد کسی نمی آید ،
تاکنون چه میکردم ؟ همیشه همین بوده ایام زندگی به همین منوال گذ شت روزهایی از شدت درد خودرا به شادی وشادمانی میزدم ، یک شادی بی اساس پردرد و پر مشقت ،
همه عمرم به پیکار با زندگی گذشت غافل از آنکه روزی تار زندگی از هم میرود وسیمهای فرسوده دیگر گار گر نیستند ،
نه دیگر همدمی ، که بخواند دردهای مرا ونه مونسی که بداند راز مرا ونشسته ام درانتظار میهمان ابدی که درب را بکوبد ومرا باخود ببرد بسرای دیگری .
خانه خالی ، سرد ، دل خالی ، سرد ، دیگر نه از پاییز میخوانم ونه از سرمای شب زمستان ، همه خرمن وخوشه های من برباد شد .
نغمه ها خاموش شدند ، بلبلان بسکوت نشستند ، یک یک ستاره ها فرو افتادند ، دنیاغرق شد درعزا داریها ونعش کشی ها وسلام دادن به جنازه ها ، ومن چشم به راه آسمانم ، تا ببینم خواب تازه اورا
چه خوب میتوانند چشم وگوش وهوش خودرا ببندند ، نه ببینند ونه بشنوند ونه بفهمند .
پرده از روی پاکی دوشیزگیم برداشتند ، تبدیل به پیر زن شدم بی آنکه جوانی کرده باشم در میان راه افتان وخیزان دستم را درهوا تکان میدادم خنده بود خنده وچشمان هیز وناپاک .
در شروع آفرینش ، درهمان زمان که اختران نشستند بر روی جهان ، ستاره من افتاد وشکست
در میان تمام ستارگان ، ستاره ام گم شد وکسی نپرسید چرا یکی کم است ؟
ثریا ایرانمنش . پنجشنبه 22 ژانویه 2015 میلادی . اسپانیا .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر