چهارشنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۳

جدا پذیری

ظاهرا مانند این است که ایرانیان ، اگر هم ولایتشان تجزیه نشود  خودشان  خودشانرا تجزیه میکنند ، رفتم درون انجمن های پلاس ، یعنی گوگل پلاس ! صدها انجمن است ویکنفر بالای آن نشسته وقانون وضع میکند ، یکی دیگری را قبول ندارد وسومی برای چرندیات هزاران طرفدار دارد ، خوشبختانه دیگر در هیچ انجنمی نیستم ، درگذشته ما یک انجمن قلم داشتیم ، انجمن نویسندگان ، انجمن سینما  وهر کس جای خودش را میدانست ، درآن زمان هم من داخل هیچ انجمن وحزب ودسته ای نبودم ، محال است بگذارند تو آزادانه قلم برداری  وآزادانه بنویسی ، دیگران مانند یک عقرب با آهستگی بتو نزدیک میشوند ۀ، گوی ابدا ترا نمبینند ،  تنها از نیش و زهر تو میترسند  ،بیخود نبود محمد جمال زاده رفت پاریس  ودرهمانجا  نشست ونوشت اما چی نوشت ؟ آنچه که از او باقی مانده همان چند کتابی است که درایران نوشت ، از صادق هدایت درخارج چی بجا ماند ؟ هیچ ، هر شاعر وهر نویسنده ای باید دربین مردم خود وسر زمینش باشد واز آنها الهام بگیرد درغیر اینصورت تنها خودش را میبیند درون آیینه ، نادر پور پس از رفتن از ایران چراغ هشیاریش رو به زوال رفت حتی دیگر دست به ترجمه هم نزد تنها توانست پس از انقلاب همان جزوه » صبح دروغین « را بودجود بیاورد آنهم تنها درخارج دست به دست میگشت ، هادی خرسندی با همه تلاش ودوندگیش پس از روزنامه طاغوت واصغر آقایش چه شاهکاری بوجود آورد ؟ تنها نمایشات حساب شده روی سن ، البته کار این هر سه شخص با هم فرق دارد یکی نویسنده است دومی شاعر وسومی طنز گو .

با این کیفیت من در انتظار آن نیستم که چیزی به دنیای ادبیات ارائه دهم دفترچه هایم رویهم دارند خاک میخورند حوصله آنکه آنهارا به روی این صفحه بیاورم ندارم ، چه داستانهایی در شبهای تاریک زندگیم نوشتم همهرا یباد میاورم اما همه درون دفترچه ها پنهانند ، چه خاطراتی از این مردم کوچه وبازار داشتم ودارم . باید کسی را بشناسی دوستی داشته باشی همنوع وهمفکر خودت نه اینجا ونه درلندن کسی نیست همه از هم میترسند همه با احتیاط جمعی را دورهم میاورند آنهم با دلقلک بازی ها ورقص وآواز های بازاری به زور تکیلا  وودکا وویسکی ویااگر گیرشان بیاید برندی !!! شامپاین ومن مانند حافظ پیر شده از میکده بیرونم  ویا باید » بنیادی« !!! را بوجود بیاوری  من درهمین چار دیواری ازادانه قدم میزنم، آزادم بروم در سوپر خرید بکنم آزادم در  پارک راه بروم آزادم کنار دریا قدم بزنم آما آزاد نیستم بیشتراز دوماه از این کشور بیرون باشم حقوقم قطع میشود.

شب پیش برای اولین بار یک ترانه از شجریان گوش دادم اول باورم نشد که شجریان باشد پس از تحریراو به همراه ساز فهمیدم که اوست و…..بخود گفتم شاید دلدار بدینوسیله برای من پیامی دارد ؟!

آخر او هم مرا دوست داشت وهمیشه میگفت : تو ابدا قدر خودترا نمیدانی ، او کار کشته بود قدر زر رازرگر شناسد قدر گوهر را گوهری .

یاد آن ایام وآن عشق گرامی باد ، امروز هرچه هست خون است وجنگ است ونفرت ودروغ وریا.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . چهارشنبه 14 ژانویه 2015 میلادی .

سه‌شنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۳

تاریخ جهان

پاره ابری هستم که سرنوشتم به دست باد است  هرکجا میلش بکشد مرا بگریه وا میدارد .

پس از  یک تب ناگهانی ودرد شدید کمر امروز بهر وضعی که بود برخاستم واولین کاریکه کردم تختخوابمرا مرتب کردم ، تلویزیون درحال سوختن است تنها صداهارا میشنوم وروی لپ تاپ چیرکی آب کشیده واز صافی در رفته میخوانم ،

باید امروز از اینکه دراین آرامش وصلح بسر میبرم قدر شناس باشم !!! اینجا یک دهات است ودهاتیها تنها به شکم وزیر آن فکر میکنند ارامش دارند ، پز هم میدهند اما چاره نیست باید خریدارش بود .از جهان مینویسم اما به درون آن نمیروم چیزی بمن مربوط نمیشود آنچه را که بمن مربوط بود وبا رنج ومحنت وبدبختی دودستی نگاه داشتم با یک باد فنا شد دیگر درپی جمع آوری چیزی نیستم ، برایم مهم نیست که اطرافیانم درباره ام چه فکر میکنند آنها حقیرند باید زیر چتر آدمهای بزرگ راه بروند تا بزرگ شوند من خود بزرگم ، سنگینم وزنه دارم واین سنگینی را روی آنها احساس میکنم .

من وآسمان ،من ومهربانیها ، من وخورشید . من ابر بی باران  من وعشق بی پایان  ، همه ما روزی به  مبدا خود باز خواهیم گشت ، این انرژی موقتی را رها میکنیم وسپس یک لاشه ویا اگر خیلی تمیز باشیم خاک وخاکستر خواهیم شد چشمان من همه عمر آواره بودند، آواره یک مهر یک مهربانی وکمی محبت ، این مهربانی تنها از طرف کسی میامد که اورا دروجودم پنهان ساخته ام ، خودم ، بردر هیچ بیگانه ای نکوفتم تا عشق ومهربانی را گدایی کنم  پرتو نور خورشید ودنیا زیر پاهایم  همچون یک گردونه طلایی میگردد ، آسمان تا آسمانرا پیموده ام ونقش خودرا همه جابیادگار گذاشته ام درهر خانه  تکه ای از من نشسته وصاحبخانه را بیاد من میاندازد .

دارم برای چندمین بار تاریخ جهانرا میخوانم وبه روح پرفتوح عمو محمود درود میفرستم ، هیچکس برایش نقدی ننوشت وهیچ دستی برایش در کتاب اثری نگذاشت تنها پاندویت نهرو وایندیرا گاندی بودند که از او بخاطر ترجمه زیبای کتابشان  به زبان پارسی سپا سگذاری کردند . او نیز سرگشته ودیوانه بود دیوانه عشق . تنها بود با زنی همچمو دیو دهر . خدایش رحمت کند

او گاهی از هوسهایش نا شکیبا میشد وهمین هوسها اورا به عقیب میبرد در مقابل زن ضعف داشت بخاطر چهره نا زیبایش ومیخواست کسی اورا بخاطر خودش وآن چهره زشت وآن بینی عقا بی وآن گردنی که با دهان یکی بود وچانه نداشت ، دوست بدارد لبان کلفت و شهوت انگیزی داشت  اواخر عمر ریشی گذاشت تا کسی نفهمد که او چانه ای ندارد ، همیشه کیسه اش تهی بود ، تنها از راه فروش کتابهاوترجمه ها نان میخورد گاهی هم بعنوان رایزن فرهنگی باین سو آن سو میرفت رویهمرفته بیقرار بود . سیاست  هم نداشت ، اگر در محفلی از زنی زیبا خوشش میامد بی هیچ حجب وحیای ویا ترس از همسر وخانواده آن زن ، عشقش را ابراز میکرد ، دیوانه ی بود ، خودش بود ، همین خودش بود.

بهر روی هنوز ضعف دارم  تنها بیمار میشوم ، تنها غذا میخورم ، تنها میخوابم وتنها بیماریم را شفا میبخشم شاید هم ازیک سر خوردگی ویا یک ضربه تب کردم دردشدید استخوان وکمر وپاها ……

کسی نمید اند .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . سه شنبه 13/1/2015 میلادی /

شنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۳

خبری نیست

در آنسوی مرزها خبری نیست ، زندگی را جیره بندی کرده اند آنرا در کاغذ های رنگی پیچیده اند ، نفس هانیز فیلتر میشوند ،

من بخیال خود گریخته ام ، اما بکجا ؟ امروز جایی برای پنهان شدن نیست ، همه عریانیم ، همه برهنه  وهمه زیر ذره بین  دیگر زمزمه ها ها کاری نمیکنند  دوستی های بی دوام رابطه های مسخره وخنده های دروغین وتعارفات بی محتوی .

چهل سال تنها به دیوارها سلام گفتم  وچهل سال تنها درآینه نگریستم حتی خودمرا نیز نمیدیدم آیینها نیز غبار گرفته ودیگر شفاف وپاک نمیشوند  نه هراسی دارم ونه ترسی  ، چهل سال نشستم با غصه هایم وغم هایم ، چهل سال چشمانم فریب را ذخیره کرده  وکلماتم در دهانم پنهان بودند .

چهل سال دراوج هیچ نشستم واز اوج هیچ به هیچ رسیدم  چهل سال چهار آشنا نیز نیافتم آدمهای قالبی که اگر قالبشان درهم بشکند جلوی پایم مشتی خاکستر است نه بیشتر ، گویا سکوتم درتمام شهر پر هیاهوتر است تا حرف زدن .

چهل سال رنج وغصه کشیدیم وعاقبت ، تقدیر ما به دست می دوساله بود

حال این می دوساله چیست وکجاست وبه چه معناست نمیدانم .

روزگاری پیکری آراستم با پرده پندار  درکنار هوسهای دیگران ، لقمه ای شیرین بودم که به مذاق عده ای تلخ بود زیر دو نام بی غرور . دونام بی محتوی ، امروز خودم هستم ، تنها خودم هستم بی آـنکه به پدر بنازم ویا به مادر بخودم مغرورم خودم ساختم خودمرا .

امروز دیگر هیچ ناله ای مرا دلگیر نمیکند ، هیچ صدایی مرا میخکوب نمیکند  چشم ودلم سیر است همه رهایم کردند ، حتی سی ودو دندانم از آنها تنها دو عدد باقیمانده است ! تا به همراه من بقله دیگری بیایند

خسته ام ، ای سوار آخرین ، پر خسته ام

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 10/1/2015 میلادی . ساعت 6/ 37 دقیقه صبح !

چهارشنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۳

مرگ تو

حالا ، من هستم وتو ، دیگر نمیگذارند کسی ترا ببیند ، ونمیگذارند که خطوطی راکه من برچهره ات نقاشی کرده ویا میکنم بخواند . راهها بسته ، کوهها خاموش  ودریاها در سکوت فرو رفته اند

حال من مانده ام وتو وکسانیکه مانند شب گردان ودزدان به حریم ما راه یافته وترا ومرا از دیگران جدا ساخته اند ، دیگر از هیچ بامی دودی برنخواهد خواست ، دیگر سوسوی چراغی را نخواهیم دید ، کم کم همین نقش را نیز از من  خواهند گرفت وبین من وتو جدایی  ابدی خواهد افتا د ، دوست نازنینم که یازده سال مرا تحمل کردی ، دردهایم را ، رنجهایم را ونامردمیهارا ، من باشتباه به دنیا آمدم دراثر یک اشتباه  بین دوستاره از دو منظومه مختلف  ، چه بسا حرامزاده باشم ؟! پدرم کمتر مرا قبول داشت هنگامی برایم گریست که دیگر دیر بود ومادرم ابدا مرا نمیخواست ، من روی یک جاده لغزان با پاهای یخ بسته چگونه توانستم خودمرا بتو برسانم ؟

دیگر امیدی نیست ، امروز حتی آب گرم هم ندارم تا حمام بگیرم چند روز پیش آبگرم کن نیز سوراخ شد ، بیاد مارسل پروست افتادام ، او فیلسوفی بود که همیشه اعتراض شد بی پول بود ( مانند من) اما جایزه نوبل وپول نقدرا قبول نکرد ، مانند من ، میل ندارم خطوطی را که بر چهره تونقش کرده ام بفروش برسانم یازده سال به رایگان دراختیار دیگران گذاشتم ، حال همینرا نیز از من گرفتند وبین من وتو ودیگران جدایی افکندند لابد نقشهای ترا بنام خود کرده ودرسر بازار به حراج میگذارند .

بقول سیاووش کسرایی ، زندگی زیباست !!!  زندگی آتکشده ای دیر پا برجاست  گر بیفروزیش  رقص شعله اش در هر کران پیداست   ورنه خاموش است وخاموشی گناه ماست .

آری نیمه شب است ، یا صبح است نمیدانم ، مانند هرشب  ونیمه شب بیداری ونیمه خوابی واینکه فردا چه خواهدشد ؟ امروز گذشت ، وچه احمقانه زیستم .

حال دوست عزیز آمده ام بتو بگویم که راهها بسته است ، تنها دزدان از تو نشخوار میکنند ، مدتهاست دیگر دوستانی که نقش ترا وقلم مرا میدیدند ، گم شده اند ، بجای ایمیلها یی که برایم میرسید وترا زیبا میخواندند ومرا که آرایشگر چشمان تو وبودم تحسین میکردند مقداری سم فاخر بمن میرسید که آنهارا پاک کردم ، من ماندم تو وآن صفحه که ظاهرا پنهانی است اما میدانم باد سام آنرا میخواند .

چند روزی بخود وبه مغزم وبه اعصابم استراحت میدهم وبه همان گلدوزی میپردازم وآواز میخوانم.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 17 دیماه 1393 برابر با هفتم ماه ژانویه 2015 میلادی .

دوشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۳

بیهوده

بیهوده ای دوست میکوشی نبینی دامها را  . ح. هنرمندی

درهمین جا ، درهمانجا ، درهمه جا ،

زندگی برای ما یک جهنم است ،  زندگی یک قفس تنگ وننگین است

حال بکجا باید رفت ، رو بکدام قبله باید کرد ؛ آهای زندکی ، سرنوشت صدایمرا میشنوی ؟هرچه هست رنگ ونیرنگ ، هرچه هست دروغ وریا هرچه هست پستی ونادانی ، من کجایم ؟

نه زندگی جز یک نام  وننگ بیشتر نیست ، باید رفت . به کجا ؟ از کجا آمدم ؟ بکجا میروم ؟ کسی نمیداند

عده ای آمدند زندگیهارا ویران ساختند ورفتند ، بی آنکه رحمی دردلشان باشد ،

خسته ام ، خدایا خسته ام فریادمرا بشنو خسته ام .

سه شنبه 5 ژانویه 2015 میلادی . اسپانیای ننگین وکثیف وویران .

چهارشنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۳

جشن ها

روز های جشن آیاد واطراف تو خاموش ، کسی نیست تا حمایلی بیاندازد بر دوش تو !

درحال حاضر تمثال وشمایل وبازار سکس رواج دارد ، دیگر شبها چراغ یقینی نیست وکسی آوازدل ترا نمیشنود  اگر میل به سخن گفتن داری درهمین جا بنشین وبا خود بگوی  دیگر غوغای سخن دلان در باغ نیست  باید نجوا ها  رابگوش برسانی آهسته آهسته ، همسایه تودرگوشش پنبه فرو برده تا صدای ترا نشنود  بلی نادر جان نادر پور بیخود نبود درسن شصت سالگی سکته کردی  وقلبت ویران شد اما آن دکتر قلابی که سعدیه را بنا نها هنز روی لمبرگینی اش سوار است

چون دانستی دیگر جهان تمام میشود ودیگر سخن تو خریداری ندارد ودلت را کسی به نوازش درنخواهد آورد موهایت سپید شده بودند از همه مهمتر جیب تو خالی بود ، شاعری که کار نشد ! باید سر گرم بازار بود  سوادگری تجارت خریدار دارد ما درمیانشان نیستیم .

آه که چقدر دتنگم آنه درچنین شبهایی که همه آشفته حال گرد هم میگردند ومن مشغول نخ ریسی وبافتنی هستم وشکر میکنم که دستها وچشمانم هنوز کار میکنند تا بتوانم ببافم وبدوزم ، بعد از قلم ومداد وکاغذ نخ وسوزن همیشه بامن همراه بوده اند .

حال درمیان سرمای زمستان ویخبندان بازار گلها رواج دارد موسم گل نیست  وزنبور عسل خاموش بانتظار بهار است .

دیگر همدمی نیست وهمکلامی نیست دل بهانه میگیرد وآواز میخواند :

نه دلداری دارم / نه غمخواری دارم / پریشانی حسرت نصیبم / پشیمانی دوراز حبیبم /

آه ای  روزهای واپسین ، هرچه کردم بی ثمر بود هر چه دادم بی اثر بود امروز هرچه دارم وهرچه ندارم پیشکش میکنم به او که مرا خلق کرد برای خنده خود ..

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 31 دسامبر 2014 /