روز های جشن آیاد واطراف تو خاموش ، کسی نیست تا حمایلی بیاندازد بر دوش تو !
درحال حاضر تمثال وشمایل وبازار سکس رواج دارد ، دیگر شبها چراغ یقینی نیست وکسی آوازدل ترا نمیشنود اگر میل به سخن گفتن داری درهمین جا بنشین وبا خود بگوی دیگر غوغای سخن دلان در باغ نیست باید نجوا ها رابگوش برسانی آهسته آهسته ، همسایه تودرگوشش پنبه فرو برده تا صدای ترا نشنود بلی نادر جان نادر پور بیخود نبود درسن شصت سالگی سکته کردی وقلبت ویران شد اما آن دکتر قلابی که سعدیه را بنا نها هنز روی لمبرگینی اش سوار است
چون دانستی دیگر جهان تمام میشود ودیگر سخن تو خریداری ندارد ودلت را کسی به نوازش درنخواهد آورد موهایت سپید شده بودند از همه مهمتر جیب تو خالی بود ، شاعری که کار نشد ! باید سر گرم بازار بود سوادگری تجارت خریدار دارد ما درمیانشان نیستیم .
آه که چقدر دتنگم آنه درچنین شبهایی که همه آشفته حال گرد هم میگردند ومن مشغول نخ ریسی وبافتنی هستم وشکر میکنم که دستها وچشمانم هنوز کار میکنند تا بتوانم ببافم وبدوزم ، بعد از قلم ومداد وکاغذ نخ وسوزن همیشه بامن همراه بوده اند .
حال درمیان سرمای زمستان ویخبندان بازار گلها رواج دارد موسم گل نیست وزنبور عسل خاموش بانتظار بهار است .
دیگر همدمی نیست وهمکلامی نیست دل بهانه میگیرد وآواز میخواند :
نه دلداری دارم / نه غمخواری دارم / پریشانی حسرت نصیبم / پشیمانی دوراز حبیبم /
آه ای روزهای واپسین ، هرچه کردم بی ثمر بود هر چه دادم بی اثر بود امروز هرچه دارم وهرچه ندارم پیشکش میکنم به او که مرا خلق کرد برای خنده خود ..
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 31 دسامبر 2014 /
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر