امروز به هیچکس وهیچ جا
حتی به فروزندگان کهکشان وروشناییها دروغین ،
چشمان من خیره نمیشوند
بیهوده ، هر صبحگاه سحر درگوشم خبر زودرسی هارا میدهد
دگر بیهوده نقش فریب برخیال خویش نخواهم بست
گوشم که بیدار نیست ، چشمانم خسته وروحم خسته تر
بیهوده این کودکان نو رسیده درباغهای خرم پندار خویش اسیرند
دیگر آن جویبار خرد که اندیشه هارا پرواز میداد ، درراه سبک سیر
پرندگان خام به دریا شد
بیهوده رنگها درچشمان من میچرخند ، بی هیچ تلاطمی ،
دیگر به هیچ جا ؛ وهیچکس ، نمیتوان گفت ،سلام ، سخن زبوده ها ونابوده ها ، بیهوده است
از تار پود مهربانیهای دیگر خبری نیست
تار وپود دلها از سیم بافته شده ، دیگر نخواهم گفت ، ستارگان درخشانند ،
دیگر نخواهم گفت شبهای من به سپیدی صبح خواهد رسید
هرچه هست بیهوده است ، زندگی یک فریب ویک خیال است برصفحه سیاه روزگار
من رها شدم از این رقص فریب .
دیگر به هیچ کس وهیچ جا ، رنگ صفارا نتوان دید
رنگ خطارا میتوان
بر ستونهای نا استوار دید .
-------------------------------------------------------
رها شدم ، از صحرای خشک بی علف ، رها شدم از دشت خار مغیلان
شاخه ای بودم نو رسیده ، باغبان مرا چید وبرد
تا بکارد در گلدان گلی دردشت جنون وخارهای بیابان
خشک شدم ، پژمرده شدم ، تبدیل به یک لاشه شدم
امروز ، امروز ، بلی امروز روحم را یافتم ، وآن خارهای تیز را
از پیکرم جدا ساختم ، لکن روحم خسته است . خسته .
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 30/12/204 میلادی .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر