سه‌شنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۳

تنها ، یک شعر

امروز به هیچکس  وهیچ جا

حتی به فروزندگان کهکشان  وروشناییها دروغین ،

چشمان من خیره نمیشوند

بیهوده ، هر صبحگاه  سحر درگوشم  خبر زودرسی هارا میدهد

دگر بیهوده نقش فریب برخیال خویش نخواهم بست

گوشم که بیدار نیست ، چشمانم خسته وروحم خسته تر

بیهوده این کودکان نو رسیده درباغهای  خرم پندار خویش اسیرند

دیگر آن جویبار خرد که اندیشه هارا پرواز میداد  ، درراه سبک سیر

پرندگان خام به دریا شد

بیهوده رنگها  درچشمان من میچرخند ، بی هیچ تلاطمی ،

دیگر به هیچ جا ؛ وهیچکس ، نمیتوان گفت  ،سلام ، سخن  زبوده ها ونابوده ها ، بیهوده است

از تار پود مهربانیهای  دیگر خبری نیست

تار وپود دلها از سیم بافته شده  ، دیگر نخواهم گفت ، ستارگان درخشانند ،

دیگر نخواهم گفت شبهای من به سپیدی صبح خواهد رسید

هرچه هست بیهوده است ، زندگی  یک فریب ویک خیال است  برصفحه سیاه روزگار

من رها شدم از این رقص فریب .

دیگر به هیچ کس وهیچ جا ، رنگ صفارا نتوان دید

رنگ خطارا میتوان

بر ستونهای نا استوار دید .

-------------------------------------------------------

رها شدم ، از صحرای خشک بی علف ، رها شدم از دشت خار مغیلان

شاخه ای بودم نو رسیده ، باغبان مرا چید وبرد

تا بکارد در گلدان گلی دردشت جنون وخارهای بیابان

خشک شدم ، پژمرده شدم ، تبدیل به یک لاشه شدم

امروز ، امروز ، بلی امروز روحم را یافتم ، وآن خارهای تیز را

از پیکرم جدا ساختم ، لکن روحم خسته است . خسته .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 30/12/204 میلادی .

 

 

هیچ نظری موجود نیست: