سه‌شنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۳

تاریخ جهان

پاره ابری هستم که سرنوشتم به دست باد است  هرکجا میلش بکشد مرا بگریه وا میدارد .

پس از  یک تب ناگهانی ودرد شدید کمر امروز بهر وضعی که بود برخاستم واولین کاریکه کردم تختخوابمرا مرتب کردم ، تلویزیون درحال سوختن است تنها صداهارا میشنوم وروی لپ تاپ چیرکی آب کشیده واز صافی در رفته میخوانم ،

باید امروز از اینکه دراین آرامش وصلح بسر میبرم قدر شناس باشم !!! اینجا یک دهات است ودهاتیها تنها به شکم وزیر آن فکر میکنند ارامش دارند ، پز هم میدهند اما چاره نیست باید خریدارش بود .از جهان مینویسم اما به درون آن نمیروم چیزی بمن مربوط نمیشود آنچه را که بمن مربوط بود وبا رنج ومحنت وبدبختی دودستی نگاه داشتم با یک باد فنا شد دیگر درپی جمع آوری چیزی نیستم ، برایم مهم نیست که اطرافیانم درباره ام چه فکر میکنند آنها حقیرند باید زیر چتر آدمهای بزرگ راه بروند تا بزرگ شوند من خود بزرگم ، سنگینم وزنه دارم واین سنگینی را روی آنها احساس میکنم .

من وآسمان ،من ومهربانیها ، من وخورشید . من ابر بی باران  من وعشق بی پایان  ، همه ما روزی به  مبدا خود باز خواهیم گشت ، این انرژی موقتی را رها میکنیم وسپس یک لاشه ویا اگر خیلی تمیز باشیم خاک وخاکستر خواهیم شد چشمان من همه عمر آواره بودند، آواره یک مهر یک مهربانی وکمی محبت ، این مهربانی تنها از طرف کسی میامد که اورا دروجودم پنهان ساخته ام ، خودم ، بردر هیچ بیگانه ای نکوفتم تا عشق ومهربانی را گدایی کنم  پرتو نور خورشید ودنیا زیر پاهایم  همچون یک گردونه طلایی میگردد ، آسمان تا آسمانرا پیموده ام ونقش خودرا همه جابیادگار گذاشته ام درهر خانه  تکه ای از من نشسته وصاحبخانه را بیاد من میاندازد .

دارم برای چندمین بار تاریخ جهانرا میخوانم وبه روح پرفتوح عمو محمود درود میفرستم ، هیچکس برایش نقدی ننوشت وهیچ دستی برایش در کتاب اثری نگذاشت تنها پاندویت نهرو وایندیرا گاندی بودند که از او بخاطر ترجمه زیبای کتابشان  به زبان پارسی سپا سگذاری کردند . او نیز سرگشته ودیوانه بود دیوانه عشق . تنها بود با زنی همچمو دیو دهر . خدایش رحمت کند

او گاهی از هوسهایش نا شکیبا میشد وهمین هوسها اورا به عقیب میبرد در مقابل زن ضعف داشت بخاطر چهره نا زیبایش ومیخواست کسی اورا بخاطر خودش وآن چهره زشت وآن بینی عقا بی وآن گردنی که با دهان یکی بود وچانه نداشت ، دوست بدارد لبان کلفت و شهوت انگیزی داشت  اواخر عمر ریشی گذاشت تا کسی نفهمد که او چانه ای ندارد ، همیشه کیسه اش تهی بود ، تنها از راه فروش کتابهاوترجمه ها نان میخورد گاهی هم بعنوان رایزن فرهنگی باین سو آن سو میرفت رویهمرفته بیقرار بود . سیاست  هم نداشت ، اگر در محفلی از زنی زیبا خوشش میامد بی هیچ حجب وحیای ویا ترس از همسر وخانواده آن زن ، عشقش را ابراز میکرد ، دیوانه ی بود ، خودش بود ، همین خودش بود.

بهر روی هنوز ضعف دارم  تنها بیمار میشوم ، تنها غذا میخورم ، تنها میخوابم وتنها بیماریم را شفا میبخشم شاید هم ازیک سر خوردگی ویا یک ضربه تب کردم دردشدید استخوان وکمر وپاها ……

کسی نمید اند .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . سه شنبه 13/1/2015 میلادی /

هیچ نظری موجود نیست: