در آنسوی مرزها خبری نیست ، زندگی را جیره بندی کرده اند آنرا در کاغذ های رنگی پیچیده اند ، نفس هانیز فیلتر میشوند ،
من بخیال خود گریخته ام ، اما بکجا ؟ امروز جایی برای پنهان شدن نیست ، همه عریانیم ، همه برهنه وهمه زیر ذره بین دیگر زمزمه ها ها کاری نمیکنند دوستی های بی دوام رابطه های مسخره وخنده های دروغین وتعارفات بی محتوی .
چهل سال تنها به دیوارها سلام گفتم وچهل سال تنها درآینه نگریستم حتی خودمرا نیز نمیدیدم آیینها نیز غبار گرفته ودیگر شفاف وپاک نمیشوند نه هراسی دارم ونه ترسی ، چهل سال نشستم با غصه هایم وغم هایم ، چهل سال چشمانم فریب را ذخیره کرده وکلماتم در دهانم پنهان بودند .
چهل سال دراوج هیچ نشستم واز اوج هیچ به هیچ رسیدم چهل سال چهار آشنا نیز نیافتم آدمهای قالبی که اگر قالبشان درهم بشکند جلوی پایم مشتی خاکستر است نه بیشتر ، گویا سکوتم درتمام شهر پر هیاهوتر است تا حرف زدن .
چهل سال رنج وغصه کشیدیم وعاقبت ، تقدیر ما به دست می دوساله بود
حال این می دوساله چیست وکجاست وبه چه معناست نمیدانم .
روزگاری پیکری آراستم با پرده پندار درکنار هوسهای دیگران ، لقمه ای شیرین بودم که به مذاق عده ای تلخ بود زیر دو نام بی غرور . دونام بی محتوی ، امروز خودم هستم ، تنها خودم هستم بی آـنکه به پدر بنازم ویا به مادر بخودم مغرورم خودم ساختم خودمرا .
امروز دیگر هیچ ناله ای مرا دلگیر نمیکند ، هیچ صدایی مرا میخکوب نمیکند چشم ودلم سیر است همه رهایم کردند ، حتی سی ودو دندانم از آنها تنها دو عدد باقیمانده است ! تا به همراه من بقله دیگری بیایند
خسته ام ، ای سوار آخرین ، پر خسته ام
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 10/1/2015 میلادی . ساعت 6/ 37 دقیقه صبح !