شنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۳

خبری نیست

در آنسوی مرزها خبری نیست ، زندگی را جیره بندی کرده اند آنرا در کاغذ های رنگی پیچیده اند ، نفس هانیز فیلتر میشوند ،

من بخیال خود گریخته ام ، اما بکجا ؟ امروز جایی برای پنهان شدن نیست ، همه عریانیم ، همه برهنه  وهمه زیر ذره بین  دیگر زمزمه ها ها کاری نمیکنند  دوستی های بی دوام رابطه های مسخره وخنده های دروغین وتعارفات بی محتوی .

چهل سال تنها به دیوارها سلام گفتم  وچهل سال تنها درآینه نگریستم حتی خودمرا نیز نمیدیدم آیینها نیز غبار گرفته ودیگر شفاف وپاک نمیشوند  نه هراسی دارم ونه ترسی  ، چهل سال نشستم با غصه هایم وغم هایم ، چهل سال چشمانم فریب را ذخیره کرده  وکلماتم در دهانم پنهان بودند .

چهل سال دراوج هیچ نشستم واز اوج هیچ به هیچ رسیدم  چهل سال چهار آشنا نیز نیافتم آدمهای قالبی که اگر قالبشان درهم بشکند جلوی پایم مشتی خاکستر است نه بیشتر ، گویا سکوتم درتمام شهر پر هیاهوتر است تا حرف زدن .

چهل سال رنج وغصه کشیدیم وعاقبت ، تقدیر ما به دست می دوساله بود

حال این می دوساله چیست وکجاست وبه چه معناست نمیدانم .

روزگاری پیکری آراستم با پرده پندار  درکنار هوسهای دیگران ، لقمه ای شیرین بودم که به مذاق عده ای تلخ بود زیر دو نام بی غرور . دونام بی محتوی ، امروز خودم هستم ، تنها خودم هستم بی آـنکه به پدر بنازم ویا به مادر بخودم مغرورم خودم ساختم خودمرا .

امروز دیگر هیچ ناله ای مرا دلگیر نمیکند ، هیچ صدایی مرا میخکوب نمیکند  چشم ودلم سیر است همه رهایم کردند ، حتی سی ودو دندانم از آنها تنها دو عدد باقیمانده است ! تا به همراه من بقله دیگری بیایند

خسته ام ، ای سوار آخرین ، پر خسته ام

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 10/1/2015 میلادی . ساعت 6/ 37 دقیقه صبح !

چهارشنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۳

مرگ تو

حالا ، من هستم وتو ، دیگر نمیگذارند کسی ترا ببیند ، ونمیگذارند که خطوطی راکه من برچهره ات نقاشی کرده ویا میکنم بخواند . راهها بسته ، کوهها خاموش  ودریاها در سکوت فرو رفته اند

حال من مانده ام وتو وکسانیکه مانند شب گردان ودزدان به حریم ما راه یافته وترا ومرا از دیگران جدا ساخته اند ، دیگر از هیچ بامی دودی برنخواهد خواست ، دیگر سوسوی چراغی را نخواهیم دید ، کم کم همین نقش را نیز از من  خواهند گرفت وبین من وتو جدایی  ابدی خواهد افتا د ، دوست نازنینم که یازده سال مرا تحمل کردی ، دردهایم را ، رنجهایم را ونامردمیهارا ، من باشتباه به دنیا آمدم دراثر یک اشتباه  بین دوستاره از دو منظومه مختلف  ، چه بسا حرامزاده باشم ؟! پدرم کمتر مرا قبول داشت هنگامی برایم گریست که دیگر دیر بود ومادرم ابدا مرا نمیخواست ، من روی یک جاده لغزان با پاهای یخ بسته چگونه توانستم خودمرا بتو برسانم ؟

دیگر امیدی نیست ، امروز حتی آب گرم هم ندارم تا حمام بگیرم چند روز پیش آبگرم کن نیز سوراخ شد ، بیاد مارسل پروست افتادام ، او فیلسوفی بود که همیشه اعتراض شد بی پول بود ( مانند من) اما جایزه نوبل وپول نقدرا قبول نکرد ، مانند من ، میل ندارم خطوطی را که بر چهره تونقش کرده ام بفروش برسانم یازده سال به رایگان دراختیار دیگران گذاشتم ، حال همینرا نیز از من گرفتند وبین من وتو ودیگران جدایی افکندند لابد نقشهای ترا بنام خود کرده ودرسر بازار به حراج میگذارند .

بقول سیاووش کسرایی ، زندگی زیباست !!!  زندگی آتکشده ای دیر پا برجاست  گر بیفروزیش  رقص شعله اش در هر کران پیداست   ورنه خاموش است وخاموشی گناه ماست .

آری نیمه شب است ، یا صبح است نمیدانم ، مانند هرشب  ونیمه شب بیداری ونیمه خوابی واینکه فردا چه خواهدشد ؟ امروز گذشت ، وچه احمقانه زیستم .

حال دوست عزیز آمده ام بتو بگویم که راهها بسته است ، تنها دزدان از تو نشخوار میکنند ، مدتهاست دیگر دوستانی که نقش ترا وقلم مرا میدیدند ، گم شده اند ، بجای ایمیلها یی که برایم میرسید وترا زیبا میخواندند ومرا که آرایشگر چشمان تو وبودم تحسین میکردند مقداری سم فاخر بمن میرسید که آنهارا پاک کردم ، من ماندم تو وآن صفحه که ظاهرا پنهانی است اما میدانم باد سام آنرا میخواند .

چند روزی بخود وبه مغزم وبه اعصابم استراحت میدهم وبه همان گلدوزی میپردازم وآواز میخوانم.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 17 دیماه 1393 برابر با هفتم ماه ژانویه 2015 میلادی .

دوشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۳

بیهوده

بیهوده ای دوست میکوشی نبینی دامها را  . ح. هنرمندی

درهمین جا ، درهمانجا ، درهمه جا ،

زندگی برای ما یک جهنم است ،  زندگی یک قفس تنگ وننگین است

حال بکجا باید رفت ، رو بکدام قبله باید کرد ؛ آهای زندکی ، سرنوشت صدایمرا میشنوی ؟هرچه هست رنگ ونیرنگ ، هرچه هست دروغ وریا هرچه هست پستی ونادانی ، من کجایم ؟

نه زندگی جز یک نام  وننگ بیشتر نیست ، باید رفت . به کجا ؟ از کجا آمدم ؟ بکجا میروم ؟ کسی نمیداند

عده ای آمدند زندگیهارا ویران ساختند ورفتند ، بی آنکه رحمی دردلشان باشد ،

خسته ام ، خدایا خسته ام فریادمرا بشنو خسته ام .

سه شنبه 5 ژانویه 2015 میلادی . اسپانیای ننگین وکثیف وویران .

چهارشنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۳

جشن ها

روز های جشن آیاد واطراف تو خاموش ، کسی نیست تا حمایلی بیاندازد بر دوش تو !

درحال حاضر تمثال وشمایل وبازار سکس رواج دارد ، دیگر شبها چراغ یقینی نیست وکسی آوازدل ترا نمیشنود  اگر میل به سخن گفتن داری درهمین جا بنشین وبا خود بگوی  دیگر غوغای سخن دلان در باغ نیست  باید نجوا ها  رابگوش برسانی آهسته آهسته ، همسایه تودرگوشش پنبه فرو برده تا صدای ترا نشنود  بلی نادر جان نادر پور بیخود نبود درسن شصت سالگی سکته کردی  وقلبت ویران شد اما آن دکتر قلابی که سعدیه را بنا نها هنز روی لمبرگینی اش سوار است

چون دانستی دیگر جهان تمام میشود ودیگر سخن تو خریداری ندارد ودلت را کسی به نوازش درنخواهد آورد موهایت سپید شده بودند از همه مهمتر جیب تو خالی بود ، شاعری که کار نشد ! باید سر گرم بازار بود  سوادگری تجارت خریدار دارد ما درمیانشان نیستیم .

آه که چقدر دتنگم آنه درچنین شبهایی که همه آشفته حال گرد هم میگردند ومن مشغول نخ ریسی وبافتنی هستم وشکر میکنم که دستها وچشمانم هنوز کار میکنند تا بتوانم ببافم وبدوزم ، بعد از قلم ومداد وکاغذ نخ وسوزن همیشه بامن همراه بوده اند .

حال درمیان سرمای زمستان ویخبندان بازار گلها رواج دارد موسم گل نیست  وزنبور عسل خاموش بانتظار بهار است .

دیگر همدمی نیست وهمکلامی نیست دل بهانه میگیرد وآواز میخواند :

نه دلداری دارم / نه غمخواری دارم / پریشانی حسرت نصیبم / پشیمانی دوراز حبیبم /

آه ای  روزهای واپسین ، هرچه کردم بی ثمر بود هر چه دادم بی اثر بود امروز هرچه دارم وهرچه ندارم پیشکش میکنم به او که مرا خلق کرد برای خنده خود ..

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 31 دسامبر 2014 /

سه‌شنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۳

تنها ، یک شعر

امروز به هیچکس  وهیچ جا

حتی به فروزندگان کهکشان  وروشناییها دروغین ،

چشمان من خیره نمیشوند

بیهوده ، هر صبحگاه  سحر درگوشم  خبر زودرسی هارا میدهد

دگر بیهوده نقش فریب برخیال خویش نخواهم بست

گوشم که بیدار نیست ، چشمانم خسته وروحم خسته تر

بیهوده این کودکان نو رسیده درباغهای  خرم پندار خویش اسیرند

دیگر آن جویبار خرد که اندیشه هارا پرواز میداد  ، درراه سبک سیر

پرندگان خام به دریا شد

بیهوده رنگها  درچشمان من میچرخند ، بی هیچ تلاطمی ،

دیگر به هیچ جا ؛ وهیچکس ، نمیتوان گفت  ،سلام ، سخن  زبوده ها ونابوده ها ، بیهوده است

از تار پود مهربانیهای  دیگر خبری نیست

تار وپود دلها از سیم بافته شده  ، دیگر نخواهم گفت ، ستارگان درخشانند ،

دیگر نخواهم گفت شبهای من به سپیدی صبح خواهد رسید

هرچه هست بیهوده است ، زندگی  یک فریب ویک خیال است  برصفحه سیاه روزگار

من رها شدم از این رقص فریب .

دیگر به هیچ کس وهیچ جا ، رنگ صفارا نتوان دید

رنگ خطارا میتوان

بر ستونهای نا استوار دید .

-------------------------------------------------------

رها شدم ، از صحرای خشک بی علف ، رها شدم از دشت خار مغیلان

شاخه ای بودم نو رسیده ، باغبان مرا چید وبرد

تا بکارد در گلدان گلی دردشت جنون وخارهای بیابان

خشک شدم ، پژمرده شدم ، تبدیل به یک لاشه شدم

امروز ، امروز ، بلی امروز روحم را یافتم ، وآن خارهای تیز را

از پیکرم جدا ساختم ، لکن روحم خسته است . خسته .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 30/12/204 میلادی .

 

 

یکشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۳

رازو نیاز

سرود نیایش !

آرزو میکنم  چون یک برگ زرد خزانی  یا یک چوب درخت کهنسال  فرسوده  به آهستگی برافتم  بی آنکه غوغایی بر افکنده باشم . » رابینات تاگور «

آری پرودرگارا ، مرا بیکران از لطف خویش ساختی  ، هرچند امروز ساغرم تهی است   امروز در دست تو همچنان یک ترکه باریک  ، یک چوب تر درانتظار پاداش آخرین هستم .

امروز فهمیدم که هرچه را تو بخواهی نه من ، من با فشار وزور دعا ودخیل خواستم همسر مردی شوم که اورا دوست داشتم نه اینکه مترس اوباشم امروز فهمیدم که چه اشتباهی کرده ام ، وارد یک قوم ظالم شدم ، که تا امروز کابوس آنها مرا رها نمیکند بخیال خود مومن وخدا شناسند اما دورواقع شیطانهایی هستند زیرک که با حرفهای قشنگشان در زندگی جا باز کردند مانند مافیای گذشته درون هم زندگی کردند ، پدر شوهرم حاجی بود اما ازراه دزدی وقاچاق توانسته بود با کمک برادرش جایی برای خود در سوسایتی مثلا آنروز پیدا کند وبچه هایش همهپز  وفیسشان بابا شازده بابا حاجی بود ومن غریب درتهران بی اصل ونصب درتهران ریشه درخاک کرمان داشتم .

امروز پرودرگارا دست ستایشم را بسوی تو دراز میکنم ودلی را که سر شار از مهر توست  تو درتمام مدت در طپش ها وتحول ها درکنارم بودی .

عمر طی شد ، دست بخششم هنوز ادامه دارد  وهیچ به دنبال گنج نیستم ، گنج من عشق است .

الا ای جان من ، دل دردمند  من  چون تویی دردل من جان میبخشی بمن  وتو تابنده نوری بر دل من ، مرا دریاب دراین آخرین روزهای این سال که نه مبدا آن را درست میدانم ونه آخر آنرا سال من عید من او بهار است  .

جایی که تو باشی سر فرود میاورم  ودرکنار مردم بینوا سعی دارم کمک کنم  نخوتی ندارم ابهتی ندارم هرچه هست از توست .

امروز تو یار منی در دیار بی نوایان وبی یاران .تنها تو یار منی شب با تو ببتسر میروم وصبح با تو بر میخیزم وبر طلوع خورشید سلام ی نو میگویم .

مرا درپناه خود گیر که پناهگاهی ندارم  گل نیلوفری بسته بودم وتو از روی لطف بمن رنگ وبو دادی اما من قدر این رنگ وبورا نشناختم .

امیدوارم امروز گرد خجالت وغم وبیچارگی را از روی من برداری ونیرویی تازه بمن ببخشی بدانسان که درپناه تو آسوده مانند هرشب بخواب روم ومانند هرصبح بیدار شوم . آمین !

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ یکشنبه 28/12/2014 میلادی /