یکشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۳

رازو نیاز

سرود نیایش !

آرزو میکنم  چون یک برگ زرد خزانی  یا یک چوب درخت کهنسال  فرسوده  به آهستگی برافتم  بی آنکه غوغایی بر افکنده باشم . » رابینات تاگور «

آری پرودرگارا ، مرا بیکران از لطف خویش ساختی  ، هرچند امروز ساغرم تهی است   امروز در دست تو همچنان یک ترکه باریک  ، یک چوب تر درانتظار پاداش آخرین هستم .

امروز فهمیدم که هرچه را تو بخواهی نه من ، من با فشار وزور دعا ودخیل خواستم همسر مردی شوم که اورا دوست داشتم نه اینکه مترس اوباشم امروز فهمیدم که چه اشتباهی کرده ام ، وارد یک قوم ظالم شدم ، که تا امروز کابوس آنها مرا رها نمیکند بخیال خود مومن وخدا شناسند اما دورواقع شیطانهایی هستند زیرک که با حرفهای قشنگشان در زندگی جا باز کردند مانند مافیای گذشته درون هم زندگی کردند ، پدر شوهرم حاجی بود اما ازراه دزدی وقاچاق توانسته بود با کمک برادرش جایی برای خود در سوسایتی مثلا آنروز پیدا کند وبچه هایش همهپز  وفیسشان بابا شازده بابا حاجی بود ومن غریب درتهران بی اصل ونصب درتهران ریشه درخاک کرمان داشتم .

امروز پرودرگارا دست ستایشم را بسوی تو دراز میکنم ودلی را که سر شار از مهر توست  تو درتمام مدت در طپش ها وتحول ها درکنارم بودی .

عمر طی شد ، دست بخششم هنوز ادامه دارد  وهیچ به دنبال گنج نیستم ، گنج من عشق است .

الا ای جان من ، دل دردمند  من  چون تویی دردل من جان میبخشی بمن  وتو تابنده نوری بر دل من ، مرا دریاب دراین آخرین روزهای این سال که نه مبدا آن را درست میدانم ونه آخر آنرا سال من عید من او بهار است  .

جایی که تو باشی سر فرود میاورم  ودرکنار مردم بینوا سعی دارم کمک کنم  نخوتی ندارم ابهتی ندارم هرچه هست از توست .

امروز تو یار منی در دیار بی نوایان وبی یاران .تنها تو یار منی شب با تو ببتسر میروم وصبح با تو بر میخیزم وبر طلوع خورشید سلام ی نو میگویم .

مرا درپناه خود گیر که پناهگاهی ندارم  گل نیلوفری بسته بودم وتو از روی لطف بمن رنگ وبو دادی اما من قدر این رنگ وبورا نشناختم .

امیدوارم امروز گرد خجالت وغم وبیچارگی را از روی من برداری ونیرویی تازه بمن ببخشی بدانسان که درپناه تو آسوده مانند هرشب بخواب روم ومانند هرصبح بیدار شوم . آمین !

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ یکشنبه 28/12/2014 میلادی /

 

پنجشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۳

کریسمس

آنکس که با غم دل ما آشناست کیست / اندر زمانه لعبت مشگل گشا کیست

آنکس که بشنود  سخن مرا زراه دور  / گوید که این سخن سخن آشنا ست کیست

هیچکس  ،تنهایی چنان با جان ودلم الفت گرفته که دیگر کسی را به حریم خود راه نمیدهد من هستم وتنهاییم . تمایلی ندارم کسی سخن آشنارا بشنود سالهاست همه فریاد زندند  ، بشنوید  سخن آشنارا ،  گوش ها کر بودند ، سخن هیچگاه آشنا نخواهد بود ، این عمل است که بجا میماند . امروز روز کریسمس است روزی است که بنجلها آب شده وبقیه اش برای روز ششم سال جاری میماند برای من هیچکدام فرقی ندارد ، حتی دیگر نوروز هخم شوری دردلم بیدار نمیکند ،تنها یلدا بود من بودم شب یلد که آنهم به تنهخایی وتلخی گذشت .

میل ندارم زنده بمیرم اما دیگر میلی هم باین بازیها ندارم .

تا بعد

ثریا ایرانمنش  اسپانیا . 26 دسامبر 2014 میلادی .

شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۳

به راهت دیده دارم

چراغی را نیفروختم ، به تاریکی مینشینم ، شمعی روشن جلوی رویم میگرید ، ایدل ، تسلیم شو  وتحمل کن ، این شب سیاه خواهد گذشت ،  روزی فرا خواهد رسید که چراغی دیگر بیفروزی ،  برافروخته  ای خانه های دیگری روشن است .

زمام کشتی خودرا به دست دارم ، از تلو تلو خوردن ها هراسی ندارم میدانم که غرق نخواهم شد ، تنها روزهارا درمیابم ، که میایند ومیروند  ، چه روز برسد ویا شب ، همه روزها وشبهای من بلندند به پهنای همین یلدا که سفره ها پهن شده است ، نمایشی است برای دیگران همگان بی آنکه به عمق این شب پی ببرند ، هرکسی سفره اش را به نمایش گذارده است .

هر چه هستم ، هرکه هستم ، هرچه دارم ، پیشکش همگان باد ، من همره عشقم وهمزاد عشق ، همه دارد وندارم موهای سپیدم است گه به رنگ سیم نقره درآمده اند ، همه خرمن ، من ، توشه من  وهمه حاصل من  وهمه آن خوشه چینی ها که کردم ، امروز نصیب شغالان گرسنه است .

چه خوش عطر است نشاط عشق وچه جانی است در میان همه پروازهای بی حاصل  ، هنوز نفس های بهار درسینه ام میپیچد نه بادسرد خزانی ، شگفتا از این همه مهربانی که چه خوش میبویم این نشاط را که نامعلوم است .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا /  شنبه 20 دسامبر 2014 میلادی .

سه‌شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۳

تونل زمان

ساعت چهار پس از نیمه شب است  ، از ساعت دو بیدارم قهوه ای درست کردم وخودرا مانند پیاز درون مشتی پارچه پیچیده ام تا از سرما محفوظ باشم .

شب گذشته دریکی از یوتیوپها آخرین مصاحبه سیمین بهبهانی ونادرپوررا که درگذشته از تلویزیون ایرانیان در لوس آنجلس ضبط شده بود دیدم . سیمین تازه از بیمارستان بیرون آمده بود چهره خسته ودرهم ونادر پور درهمان لباس شیک همیشگی با موها وریش سپید مخصوص خودش آراسته نشسته بود ، سیمین بیحوصله وخسته جواب میداد او میدانست درخارج کاری نمیتواند بکند یک شاعر ویک معلم آنهم درسرزمینی مانند امرکا یا انگلستان یا فرانسه چیزی برای او نداشت ذهن او کور میشد وهمه هستیش که شعر بود به فنا میرفت بعلاوه او درایران وابستگیهایی داشت از همه مهمتر عشق او منوچهر کوشیار بود مردم بهانه بودند!! سیمین همسر اولش از یک خانواده روحانی بود ولقب بهبهانی را تاروز آخر با خود کشید واین بهبهانیهابودند که اورا حمایت میکردند از خاندان روحانیون اما نادر پور تنها بود یکه وتنها دخترش پوپک درخارج بود وهمسرش شهلارا طلاق گفته بود بخاطر شعر انگورش !!! او همیشه دربرج عاج خود بود وکمتر با کسی میجوشید غروروی داشت که از تحصیلات بالا وشعور وفهم او سر چشمه میگرفت ، سیمین معلم بود نادر پور استاد دانشگاه ، سیمین  با زمانه جلو آمد وحدیث نفس را بقول خودش تبدیل ساخت به حدیث مبارزه وشعر »دوباره میسازمت وطن برای او شهرت بینظیری آورد . نادر پور گفت :

خیلی از شعرای ما درایران ماندند وبقول خودشان ریشه درآب آنجا داشتند یا ازهمان سفره نان میخوردند در طول این مدت چه کاری انجام دادند؟ احمد شاملو تنها یک شعر گفت آنهم » دهانترا میبویند « فریدون مشیری غیرا از دل حرف دیگری نزد یداله رویایی درخارج چکار کرد اما من توانستم همان چند دفترچه وچند جزوه را با هر بدبختی بود بچاپ برسانم :

کهن دیارا ، دیاریارا ، دل از تو کندم ، اگر گریزم کجا گریزم وگربمام چرا بمانم ، روانت شاد مرد بینظیری بودی .وشاعری پر مدعا ولبریزاز شعور باطن .

من خوشبختانه با هردوآنها برخورد داشتم ، نادرپوررا باتفاق عمو محمود وپروین مطبوعی ( دختر سرلشکر مطبوعی) که انقلابیوبن اورا از تختخواب بیماری درسن نودسالگی بیرون کشیدند وروی پشت بام مسجد علوی اعدام کردند ، شبی در یک رستوران شام میخوریم ، نادر پور خیلی بالا بالا نشسته بود پروین هم اورا دوست داشت ودراین امید بود شاید بتواند همسراو بشود پروین در سوئیس درس خوانده بود سپس درلندن وسکرتر دکتر هاکوپیان معاون وزارت  فرهنگ هنر بود بعلاوه پدرش تیمسار مطبیوعی وخیابانی در شهر تهران بنام مطبوعی بود ، اما نادر پور کمتر دم به تله میداد پروین چندان زیبا نبود ، نادر پور روحش در هوای فرانسه پر میزد درعین حال نمیتوانست از میان دوستان ویاران وعاشقان خود جدا شود .

پس از انقلاب دیگر نتوانست بماند وبا فرانسه رفت واز آنجا به امریکا همسری اختیار کرد بنام ژاله که صرفا درپناه او باشد دوستانش همه اورا ترک گفته بودند . تنها مانده بود باز هنوز دراوج پرواز میکرد همان عقاب معروف خاتلری بود که از گرستگی میمیرد اما با کلاغ هم کاسه نمیشد .

سیمین را در لندن دیدم ، آنچنان اورا دربغل فشروم ویکدیگردرا بوسیدیم وبوئیدیم گویی نسلها با یکدیگر همخون هستیم او بمن گفت تو شعر شناسی ومیتوانی صدای ما باشی دیگران مانند پروانه دور او میچرخیدند هادی خرسندی بود فاطی همسرش بود ومحمو دنجم سفیر سابق وخیلی ها که من نمیشناختم سیمین درخانه دوستش لعبت والا میزیست ، یکی از حاضران از او پرسید با مصاحبه هایی که درامریکا باتلویزنونها ودرلندن انجام داده ای نمیترسی به  ایران بر میگردی ؟

گفت ایران ، خانه منست ، بعلاوه بیست وهفت سانت از روده مرا بریده اند معلوم نیست چقدر زنده میمانم بنا براین بهتر است درمیان فرزندانم باشم  او میدانست درخارج زندگی برایش یعنی مرگ خودش وشعرش بعلاوه او درایران حقوق بازنشستگی اش را داشت وکتابهایش را به چاپ میرساند

شب پیش هردوی آنهارا دیدم ووتاسف خوردم که دیگر بین ما نیستند حال چند بچه آـخوند وبچه دهاتی پیدا شده اند واحساس بزرگی میکنند اشعار بی سر وته دروصف امام ودیگران میسرایند هرچند معلم اولشان همان کورد معروف معینی بود که اولین ترجیح بندرا برای امامش ساخت . چه حیف همه رفتند از آنها تنها پروین زنده است که شوهرش را نیز از دست داد اموالش را ازدست داد ویکه وتنها ست عمومحمود مرد نادر پور رفت سیمین رفت ولعبت والا درگوشه ای فلج افتاده بیکس وبیمار تنها چند نفر از دوستان قدیمی سری باو میزنند لعبتی که روزی به معنای واقعی لعبت وپرنسس شاعران لقب داشت.

بلی بقول نادر پور درایران تنها کلام وصداست که میماند ما اسلحه توپ وتفنگ وتانگ نداریم اما ذهن روشنی داریم وصدایی بلند .یادشان گرامی باد .

سه شنبه صبح 16 دسامبر 2014 میلادی . اسپانیا . ثریا ایرانمنش .

جمعه، آذر ۲۱، ۱۳۹۳

یلدا

خورشید ما ، کم کم دارد ومیمیرد ، ویلدای ما گم شده ویلدی سهمناکتری مانند یک چادر بزرگ سیاه بر روی عالم افتاده است .

از جمله پوشش ها تنها روپوش سیاهی برتن وچارقدی سیاه وبا روبندی سیاهتر که چهره هارا بپوشاند دنیا ، دنیای ارواح پریشان است .

در اینسوی دنیا کوشش کردم که یلدارا بر پا بدارم ناگهان پیرزنی  دچار خونریزی وبیماری شد حال باید بانتظار او در اطاق عمل نشست ویا ….. همه چیز را بهم ریختیم وشام یلدارا کنسل کردیم ومن دوباره درتاریکی خانه با چند شمع خواهم نشست وبه اشعار حافظ وسعدی دلخوش میکنم ویا فیلمی میگذارم تماشا کنم تا این شب سیاه بپایان برسد هنوز معلوم نیست که آیا خورشید میمیرد ویا برتاریکیها پیروز میشود درحال حاضر مردان همه دارای محاسن وریش شده اند آلفونسو قهرمان اتومبیل رانی دنیا که سالها فراری را میراند امروز درکسوت امام حسین با ریش بلند خضاب بسته ودندانها مصنوعی ، اگر یک عمامه بسر بگذارد ویک عبا با خود امام حسین فرقی ندارد ، گویا این ریش نمادی است که ما نمیشناسیم !!!

شب یلدا ، برای خودم روی فرش کهنه ونخ نما شده ام خواهم رقصید  وشراب را سر خواهم کشید در گیلاسهای کریستال  وبمناسبت طلوع خورشید بزمی بپا خواهم داشت  من دختر زمینم در من گنجی پنهان است که هیچکس نمیتواند آنرا بیابد آنقدر خواهم رقصید تا فراموش کنم شعله های آتش جهنم تا کجا زبانه میکشند  آنقدر خواهم رقصید تا ستاره زهره  عشوه گر در افق بامدادی پدیدار گردد وتو شب را از روز نشناسی  . من نخواهم گذاشت یلد اگم شود ، خورشید ما پیروز است نه پیزوری .

ثریا ایرانمنش . جمعه . 12 دسامبر 2014 میلادی . اسپانیا .

چهارشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۳

یلدای من

چرا ؟ چگونه ؟ یک انسان به تیره روزی میرسد؟ ویک انسان به سعادت ابدی ؟ هفته پیش ملکه سابق  بیش ! سابق ، بلژیک به رحمت خدا رفت نمیدانم  یکصد سال داشت  یا بیشتر ، همسر بودئون پادشاه سابق بلژیک بود ، بچه نداشتند بنا براین برادر پادشاه ولیعهد وسپس شاه شد ، حال پسر او شاه بلزیک است واین خانم درتمامی مدت درکنار رویال فامیلی روی بالکن می ایستادویا درتمام میهمانیها بود ، اهل آراگون اسپانیا بود برادرش خیمه آراگون آرتیست وهمجنس باز بود به ظاهر یک زن هلندی گرفته بود وبا و لقب کنتس داده بود خودش هم کنت اراگون بود ، این خانم هم عرض زندگیرا داشت وهم طول آنرا پادشاه جوان بلزیک نیز مرد ،مرد ن،بود واین زن تنها یک سایه بود ونامش را عشق گذاشتند !!!

دهم دسامبر 2014 میلادی .

یادداشتی از دفتر روزانه ( لندن )

امروز به معنای واقعی  دچار از هم پاشیدگی شده ام گاهی میلرزم  وبشدت سردم میشود  ودراین لرزش دچار دگر گونی روح شده تلوتلو میخورم  دیگر از آن صخره سنگ وآن عقاب بلند پرواز  که بر بالای دره های عشق پرواز میکرد ، خبری نیست .

زمان دگرگون شده  حال باید به گذشته بچسپم  به آن دوران تلختر از زهر ، به آن روزگاران که آتش از درونم برمیخاست  ، باید درخاطراتم غرق شوم  وسعی کنم از فرو رفتن به درون زمین خودداری نمایم  ، سعی کنم خودرا روی کشتی افکارم  نگاه دارم  وبیاد بیاورم که روزگاری یک انسان کامل بودم .

امروز بشکل یک حیوان تیرحورده  با روحی زخمی  وبیمار درآمده ام  گوشم از سر وصداها آزار میبیند ، متاسفانه هرروز زندگی برایم سخت تر میشود ومن باید مانند  یک کوه نورد  ماهر از روی سنگ کلاخها  وصخره ها بالا بروم وخزه هایی که به پایم  میچشبند به دور بریزم .

کنار پنجره میایستم  وبه آسمان تیره مینگرم ، آسمانی که خاکستری ، کدر  وکوچه های پردرخت وجویبارهایی که به مرداب تبدیل شده اند .

من به زمین  ،؛ به طبیعت چسپیده ام  زمین مادر من است  نوعی همبستگی مادر وفرزندی بین ما وجود دارد که مرا به دنیای گذشته پیوند میدهد  ، از ظلمت وتاریکی باید بیرون بیایم باید کورمال کورمال  وارد دنیا جدید شوم باید تا انتها بروم  دیگر از تابش عشق وبرق آن خبری نیست  هرچه هست سردی است .

ثریا ایرانمنش . لندن . تاریخ 12 جولای 2014 میلادی ( تعطیلات) !