سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۳

من ، وایرانیان !

آذرخانم !

امروز نمیدانم چرا بیاد روزهایی افتادم که درکمبریج بودیم ، من آنجارا انتخاب کرده بودم برای آنکه بچه هایم در مدارس خوب درس بخوانند وهمانجا به دانشگاه بروند !! چه رویایی ؟ در خانه حاجی این خبرها نیست باید خورد وخوابید وسپس دوباره چاپید !

هرچه فامیل ته تغاری  ودوردست بود ناگهان دلشان برای ما تنگ شد وبه دیدار ما میامدند آنهمه نه یک روز ودوروز بلکه هفته ها ، ناهار مفت ، شام مفت ، حمام مفت، عرق وتریاک که به وفور یافت میشد ! بچه های بدبخت دراطاقهایشان زندانی بودند ،  فریادم به آسمان میرفت ، لعنتی ها من سر زمینم را بخاطر همین کثافت ها ترک گفتم وباین گوشه پناه آوردم ، اینجا هم شما دنباله بوگندو راه افتاده اید ؟ اما تنها این فریاد دردرونم میشکست  کسی نبود که آنرا بشنود  ،آنها میرفتند دوستان قدیمی ناگهان یادشان میامد که مادرکنج کمبریج ودر غربت  تنها افتاده ایم، ناگهان یک بنز آخرین سیستم درخانه ما میایستاد وجناب گاراژ دار معروف با کپه ودب دبه پباده میشد بچه ها از پشت شیشه نگران که این یکی ، آهان عمو خوبه که برامون از امریکا ملافه وحو له میاورد !!! در واقع بچه ها خیری که از عمو وعمه ها  غیر از اخم وتخم وافاده فروشی  نمیدیدند ،بناچار باین مرد غریبه عموجان میگفتند ، خوب خوش آمدید عموجان  ، با آن هیکل یکصد وبیست کیلویی خود خودش را به روی کاناپه میانداخت ، فورا چای وشیرینی را بخدمتشان میبردیم ، به به صفا آوردید ، با لحنی پر از باد وکمی مکث میگفت :

من درهتل شرایتون لندن اطا  ق دارم اما دیدم دلم برای شماها !!! تنگ شده !!! گفتم سری بشما بزنم ، فورا بساط مشروب با همکار ی همسر عزیز که دراین کار خبره بود آماده میشد وسپس شام مفصل ، بچه ها رادریک اطاق میخواباندیم واطاق یکیرا به عموجان میداد م ، » عیبی نداردهمین یک شب است ! « خیر پانزده روزتمام ،

صبح که میشد چند تخم مرغ آب پز ، نان مفصل تست شده چای وکره ومربای خانگی ، نزدیک ظهر که میشد ، میگفت :

خانم ، میشه کمی تره حلوا برای من درست کنید ؟ اگر بلد نیستید من کمکتون میکنم من بلدم ، آی بچشم . فردا صبح :

خانم امروز یک خورش بادمجان درست کنید ، توی دلم فریاد میکشیدم ، آقای عزیز بچه های من این عذاهارا نخورده ودوست ندارند آنها بچه هستند ، در خانه پدری هم چندان میلی باین غذاهای چرب وروغنی نداشتند . سکوت

خانم ، اینجا گوشت گوسفندی خوب پیدا نمیشه یک آبگوشت درست کنیم وبریم پیک نیک !! پیک نیک توی این هوای بارانی ؟ تلفن میکردم به لندن به جناب همسر میگفتم که ایشان هوس آبگوشت کرده اند ، او خوب فرار میکرد میرفت لند ن خانه دوستانش به مشروبخوری وتریاکشی وزن بازی ومن مجبور بودم از این آقایان که درعمرم رنگ خانه آنهارا ندیده بودم پذیرایی کنم .

در همین بین با زنی آشنا شدم که یک شوهر انگلیسی داشت دریک بنگاه تبلیغاتی کار میکرد اوخیاط بود ومن ذوق کردم که خوب حال مثل سابق میتوانم لباسهای دست دوز را بپوشم دخترش هم همکلاس یکی ازدختران من بود واوهر بعد از ظهر شوهر مرا میدید که با اتومبیل بی ام دبلیو جلوی درمدرسه ایستاده ومنتظر بچه هاست ، خوبی چیزی است به به ما که حریفش هستیم ! از این طریق با ما آشنا شد موهای بورکرده ناخنهای بلند مانیکور شده وخوب ویسکی مینوشید ، خوب تریاک میکشید ، خوب تخته نرد بازی میکرد وخوب خوبهم ! هر روز درخانه ما بود گویا قبلا زنگ میزد وبه شوهرم اعلام میکرد که دارد میایدمنهم سرم درون سینگ ظرفشویی ویا دیگ غذا ویا تمیزی بود ویا به بچه ها میرسیدم ، ناگهان میدیدم وسط اطاق پاهایش را دراز کرده بدون لباس زیر ودارد با همسرم تخته بازی میکند ، سکوت ! وسپس برای کشیدن تریاک ……….به گاراژ خانه میرفتند .

یکشب همسرش را بخانه ما آورد ، ما برایش تاس کباب درست کرده بودیم باضافه عدس پلو خوب خورد وخوب غذاهارا برای شوهرش تشریح کرد وسپس آمد به دروزن آشپزخانه وگفت به به ، عجب تاس کبابی در عمرم اینهمه تاس کباب خوشمزه نخورده بودم ، به ، از کجا گیر آوردی ؟ گفتم به ؟ اینجا درکمبریج به پیدا میشود  ؟، کمی لب ولوچه اش را کج وکوله کرد وگفت :

دیدم مزه اش فرق میکند هر چیزی باید اصالت داشته باشد ، نگاهی باو کردم ودرخانه را باو نشان دادم

از این قبیل داستانها زیا ددارم  اما حوصله کم دارم .

تنها باین اکتفا میکنم که یکی از خانمها ی دوستان، بعداز انقلاب به لندن آمد با نه عدد پالتو پوست ویکصندوق جواهر  در فرود گاه لندن جلوی اورا گرفتند وگفتند اینهارا برای فروش آوردید؟ خانم فرمودند خیز متعلق بخودم هست > مامور گمرک گفت :

ملکه ما تنها یک پالتو پوست دارد وشما ؟  یک زن معمولی  ،بسیار خوب اینها اینجا میمانند تا مالیات آنهارا بپردازید وسپس آنهارا ببرید ، دو روز بعد نود هزار پوند مالیات آنهارا دادند ولباسها وجواهراترا تحویل گرفتند ، همسر ایشان برادر زاده یک افسر انقلابی بود که اورا بعد از انقلاب کشتند !!! ودر اطاق پذیراییشان عکس بزرگ حضرت امام خمینی  دیده میشد ؟!!!!!!! وما به اسپانیا فرار کردیم از دست این جماعت عرقخور قمار باز تریاکی ودزد .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 25 نوامبر 2014 میلادی . 4 آذر 1393

دوشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۳

سالمرگ

اولین سالگرد .

پسرم ،

امروز احساس میکنم که من وتو تنها دراین دنیا یتیم هستیم ، امروز سالگر مرگ پدرت میباشد با آنکه سالها از یکدیگر دور بودیم اما من گاهگاهی اورا درپنهانی ملاقات میکردم ، دیگر برای هردوی ما دیر شده بود ، آنروز که میتوانستیم زندگیمانرا نجات بدهیم هر طرف ما دو دست نامریی مارا بسو ی دیگر میکشاند پس از مدتی هر دو دانستیم که اشتنباه کرده ایم وبرای جبران این اشتباه خیلی دیر بود . از آنروز دیگرمن خودم نبودم ، انسانی بودم وظیفه شناس !! شوهری داشتم که ابدا اورا نمیشناختم درمیان گروهی مردم ناشناس گم شده بودم توبه آرامی بزرگ میشدی ومن مانند یک زن ویک مادر ماشین وار به زندگیم ادامه میدادم ، گاهی بخود میگفتم که :

خیال کن درزند ان بسر میبری ، یک زندان عمومی ویا گاهی ترا به انفرادی پرتا ب میکنند ، مگر نه اینکه او هم همین راهرا طی کرده بود ؟! وبا این تذکر پنهانی خودرا محکم واستوار نشان میدادم درحالیکه از درون تراشیده میشدم .

امروز احساس میکنم من زنی بیوه هستم که تنها یک پسر دارم او هم بتازگی پدرش را ازدست داده است ومنهم بیوه شده ام .

روز سختی را باید پشت سر بگذارم وپنهانی بگریم کسی نمید اند چرا گریه میکنم .

تو هم نخواهی دانست / پسرم /

پنجشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۳

مرگ پیر زن

در انتظار پر شدن تابلت  ودرانتظار گرم شدن حمام  ،نششتم به نوشتن / الان ساعت هشت وبیست وسه دقیقه صبح است ، شهر سیویل تمام شب نگران آن چند پاره استخوان پوسیده پیر زن هشتادودهشت ساله است که دارد با مرگ دست وپنجه نرم میکند واز عزراییل میپبرسد که آیا میشود تابستان دوباره با بیکینی به دریا بروم وعکاسان رابه دنبال خودم بکشانم ظاهرا عزراییل روی خوشی نشان نداده است  ، حال در حال احتضار است حال ماهها  باید شاهد مراسم تشییع جنازه ایشان وماهها  خاله زنکها بنشینند ودرباره اش اظهار عقیده بکنند ، تنها باز مانده یک حرامزاده آریستوکرات از نسب جاکوب چهارم با پنج توله وچندین نوه ونه قصر بزرگ درسر تاسر اسپانیا وهمه زراعت شهر سویل را به زیر پای خود کشید زیتون ، بادام وشراب بی آنکه به کارگرانی که درخدمتش بودند اجرتی بپردازد همه هم دراین انتظارندکه شاید این دوشس درآینده ودروصیتنا مه اش نامی هم از آنها برده باشد !!! حال  درتابوتی از چوب آکاچو با ساتن گرانقیمت اورا میخوابانند ودر کاتدرال بزرگ شهر مراسمی برپاخواهد شد دسته کر آوازمیخواند  همه جیره خواران دروصف بزرگی وبزرگواریش سخنها خواهند گفت  ( درحالیکه ماهها اجرت کارگران  زحمت کش وبدبخترا نپرداخته آنها دست به اعتراض زدند که صد البته با چوب پلیس ها  متفرق شدند )وهمه دزدان سر گردنه دراین مراسم حضور پیدا خواهند کرد اینجا دزدی یک کار قانونی است واگر نتوانی دم کلیسارا ببینی مانند ایزابل پانتوخوا  ،خواننده کولی به زندان میروی بخاطرسفید کردن چپند میلیون یورو وهمه هستی ومال ترا که درطول زندگیت اندوخته وبرای بچه هایت گذاشته ای بنفع دولت ضبط میشود .  یک پسر داردویک دختر کولی از کلمبیا آدابت کرده هردو در رفاه کامل بسر میبردند وخودش  در کسوت خواننده روی سن بر پاهایش میکوبید ومیرقصید ومیخواند ومیگریست سپس عاشق شد عاشق یک دزد دیگر که از گارسنی به شهردار منصوب گردیدید  فردا او به زند ان میرود وخانم دوشس به بهشت این است فرق دوانسان .

نگاهی به دمپایی های نمدی ام که از مغازه چینی خریده ام وروبدوشامبر نمدی ام که انرا نیز ار همان مغازه خریدم انداختم وبا مفایسه با خانم دوسش که درلباس ابریشمی بنفش روی صندلی مخمل نشسته بودند با دهان کج دستها دفورمه شده از فشار رماتیسم وسکته ها ولبهایی که به ضرب آمپول های زیبایی فرم لب ها شکل ارد ک را گرفته است ، مقایسه کردم وگفتم » هردو به یکجا میرویم « تو عرض وطول زندگی را باهم داشتی من هیچکدامرا تنها کار من مبارزه با حیوانات بود وتو رییس ( داشتم مینوشتم ناگهان کامپیوتر هوس کرد که خاموش شود ونفس بکشد  لابد نباید همه چیزهارا میگفتم) . نقاشان بزرگ عکسهای اورا نقاشی کرده اند از قبیل فرانسیکو گویا وپابلو پیکاسو ودرموزه ها آویخته اند ومردم پول میدهند تا بروند اورا وقصرهایش را تماشا کنند ، واین تنها نیست در سر زمین انگلستان هم امثال این خانم زیادند عده ای نسب آنها به یهودیان میرسد مانند ایشان !!! حرف بس است ………

حرامزادگی خیلی خوب است ، دزدی کار شریفی است . وآدمکشی بهترین کاری است که یک موجود میتواند دردنیا انجام دهد  ودرموقع مرگ یک بیمارستانرا بخانه بیاورد وشهر درانتظار . دیگر بس است فردا همین صفحه را نیز از من خواهند گرفت .

چیز تازه ای نیست .دردها زیادتر از آنند که من بتوانم باز گو کنم .بقول علی شین این بار که خیلی لوس بود شاید بار دیگر بهتر شود !!!! تنها یک سئوال دارم چرا ما اینهمه باین حیوانات اهمیت میدهیم ؟؟؟

ثریا ایرانمنش . اسپانیا / پنجشنبه 20 نوامبر 2014 میلادی !

چهارشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۳

25 نوامبر

میخواستم این مرثیه را همان روز بیست وپنجم وسالگرد مرگ او بنویسم اما دیدم امروز بهتراست بنویسم ، خودمرا از دست ایرانیان وهمه انجمنهایشان خلاص کردم ودیگر گرد هیچ یک نخواهم رفت تنها با روزگارانی که داشتم دلخوش میکنم چون دیگر روزگارانی نخواهم داشت .

امروز چهارشنبه نوزدهم نوامبر 2014 میباشد ومن این مرثیه را برا ی او مینویسم وشاید آخرین چیزی باشد که برایش مینویسم .

آن پرنده  بیمار ، آن پرنده تنها  ، تنها پرید  بی همراه ، بی توشه  وبه مشتی خاکستر تبدیل شد او  نماند تاا ورا به جهنمی که وعده داده اند ببرند خود خاکستر شد  ، گاهی احساس خستگی میکنم از اینکه  هر ماه یا هرسال باید شمعی( یادبود) روشن کنم ومانند همان شمع  اشکهای پنهانم را با بغض درگلو گرفته  بریزم .

شاید از همانوقت  از همان روزیکه اورا دیدم متعلق باو بودم شاید خاک مارا از ازل بهم آمیخته بودند هنگامیکه برای اولین بار اورا دیدم گویی هزار سال است که اورا میشناسم برایم آشنا بود  دلم طپید  ، نام او در روحم پنهان شد  به همین دلیل همه آنچه را که میبایست انجام دهم نیمه کاره گذاشتم وبانتظاراو نشستم  ، نمیدانم آیا او از این اعجاز خبر داشت  یانه ، هر دو کودک بودیم  که تنها قد کشیده بودیم  واحساس بزرگی بما دست داده بود او تجربه چندانی از زندگی نداشت نیمی از عمرش را درزندان مادرش ونیم دیگر را درزندانهای تک نفره وعمومی کشور گذرانده بود  ومن هم نمیدانستم که درمیان چه گرگهای بسر میبرم .

تصمیم گرفتیم  با هم یک لانه بسازیم ومانند  دو پرنده تنها سر در گریبان یکدیگر بگذاریم  ، لانه ما ویران شد بکلی از پای بست ویران شد یکماه به آخر سال جدید مانده ویکسال هست که برای همیشه رفته است  ایکاش روزهای آخر درکنارش بودم وبا نگاهم باو میفهماندم که هنوز درگوشه دلم نشسته دورا زنگاههای آن یکی ؛ آنکه میدانست عشق هرگز مردنی نیست .

آخ آن نامه  هاکدام جهنم سوختند  آنهاییکه شاهد اشکهای او ومن بودند  .من از او گریختم برای حفظ غرورم  بی آنکه علت فرارم را شرح دهم از نگاه مادر خشمگینش  که میل نداشت ( نوه هایش پوستشان تیره وموهایشان تیره تر باشد ) .

او از سر زمین یخ وقطبهای شمال واز کنار خرسهای بزرگ سفید واز کوهستانهای دوردست آمده بود او نمیدانست که زیر آفتاب سوزان جنوب  دوستاره در یک افق بهم میرسند ، …..وسپس خاموشی فرا میرسد .

حال خاموشی دنیا را فرا گرفته است . او تنهاترین مرد روزگار بود وبدبخت ترین آنها .

تقدیم به عین . شین . وتقدیم به یگانه پسرم که اورا از جان بیشتر دوست میدارم .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . چهارشنبه 19 نوامبر 2014 میلادی .

سه‌شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۳

اندوه

اندوه تو شد وارد کاشانه ام امشب / میهمان عزیز آمده درخانه ام امشب /

امروز صبح شاخه گلی صورتی رنگ را برایت روی آنتن فرستادم ! آنتن ج پلاس ، میدانم که در آن صفحه کوچک ودرمیان آدمهایی که همه شعور خودرا باخته اند نمیتوان بیش ازآن گفت .

روز سه شنبه آینده یکسال میشود که رفته ای ، تنها شش نفر ترا بدرقه کردند که سه تای آن فرزندانت بودند ، خیلی دلم میخواست منهم حضور پیدا میکردم ، اما منوط باجازه همسر تو بود که من اهمیت به آن نمیدادم تنها نداشتن پول ونتوانستن مرا از آمدن باز داشت ، بی پولی دراین زمانه خیلی دردآور است بخصوص دراین زمانه ، که مردم خودرا به آن فروخته اند ،  هنگامیکه آن مشت خاکستر را درون یک جعبه حلبی زیر تور صورتی درکنار یک شمع دیدم نتوانتم از فشار درد خودداری کنم بی اختیار فریاد کشیدم که ای دنیا اوف برتو ، هیچکدام از دوستان حصور نداشتند ، همه فورا خودرا به نشناختن وندیدن زندند ، تنها پسرمان شاهد این ماجرای غم انگیر بود وخواهرانش ، واین او بود که عکس ترا وعکس آن طاقچه کوچکرا که تو درمیان آن سر انجام آرامش یافتی برایم فرستاد .

روز گذشته اهنگی را که تو دوست میداشتی باز روی همان آنتن مزخرف گذاشتم تسکینی برای دلم ، عجب آنکه تو از آهنگهای ایرانی بخصوص دلکش ومرضیه وبنان بیزار بودی ومن هرسه را ستایش میکردم وآوازهایشان رامیخواندم ، تو به کنسرتوی مندلسون گوش میدادی ومن به آهنگ  برگ خزان ، کم کم با آنها آشتی کردی وگاهی بمن میگفتی بخوان ، برایم بخوان  ؛ هنگامیکه مادرم به نماز میاستا دتو اطاق را ترک میکردی ، مادرم میگفت این کافر است ، از نظر او هرکس که نماز نمیخواند کافر بود ولواینکه دزدی بود از نطر تو این کار احمقانه وبسیارهم احمقانه بود ، بهترین اشعار ما درآن زمان این بود که بگوییم :

بحریم کعبه رفتم به حرم رهم ندادند . که تو دربرون چه کردی که درون خانه آیی ؟ وتو میخندیدی میگفتی میدانی کعبه کجاست ؟ من میگفتم خانه خدا ! باز میگفتی کدام خدا ؟ من پشتم میلرزید وگمان میکردم همین الان زمین دهانرا باز میکند و.هردوی مارا به قعر جهنم میبرد. تو درپی روشن کردن ذهن مردمان وشعور آنان بودی من ترسو ترسو میترسیدم .مادرت با هفت زبان زنده دنیا سخن میگفت وخودت نیز چند زبان بلد بودی بمنهم فشار میاوردی که زبانی دیگررا فرا بگیرم ومن پایم را درون یک کفش میکردم که : خیر ،زبان فارسی چه عیبی دارد ؟! من کودکی بیش نبودم که تازه راه افتاده اما خیال میکردم یک فیل هستم یک شیر غران ، اگر مادرت آن زن چشم آبی وموبور سفید پوست را که شوهر وسه بچه داشت دربغلت نمی انداخت ، شاید باهم میماندیم وکم کم منهم مانند تو کافر میشدم تو به دنبال آن زن رفتی ومادرت خوشحال که نوه های آینده اش سفید پوست وچشم آبی خواند شد ازدواج شما بیشتراز نه ما طول نکشید همان نه ماهی که من درانتظارت بودم تا از زندان بیرون بیایی .ومن جدا شوم خسته بودم از بیرحمی های مادرت وخواهرت وگفتگوهای بی ربط برادرت ،  جالب  آن که مادرت با خانم مریم فیروز وسایرین دوره داشت برای رهایی زن ها از بردگی وبالا بردن سطح شعورآنها وبردگی ، وخوددر مقابل من جبهه  میبست ، شاید اگر دختر یک مرد متمول بودم ویا حقوقی کافی داشتم  مرا هم مانند دیگران ستایش میکرد ؟!  بهر روی جداشدیم پسرم را برداشتم وبخانه مردی رفتم که درست مقابل توبود ، بیشعور احمق ، بیسواد تنها پسر یک حاجی بازاری بود ویک دزد قهار ،  یک قمار باز حرفه ای که همیشه برنده بود ویک الکلی بدبخت  دریک خانواده بسیار فناتیک  ،دیگر برای برگشت دیر بود تو هم به دامن یک زن آلمانی پناه بردی تا بکلی از ایران بروی ورفتی ومن دیگر هیچگاه ترا ندیدم تنها گاهی صدایت را میشنیدم با تلفن ویا گاهی برایت نامه میفرستادم .

امروز نمیدانم چه مینویسم تمام مدتی که کنار اجاق ایستاده بودم تا برای بچه ها ناهار درست کنم درون ذهنم مینوشتم اما آنچهرا که آنجا درذهنم نوشتم اینجا فراموش کردم . دیگر برای همه چیز دیر است آن مردیمرا که تو میخواستی روحشانرا نجات دهی دوباره به غار اصحاف کهف باز گشتند ، ومن حال پشیمانم که چرا ترا ازدست دادم . همیشه برای زندگی دیر است وهمیشه هم پشیمانی است . روانت شاد. میخواستم برای سالگرد تو به آنجا بیایم هم سرما بود هم بی پولی . میبینی گاهی پول میتواند خیلی از آرزوهارا بر آورده کند میتوانستم دریک هتل گرم بمانم وروزها ساعتها کنارت بنشیم وبرایت حرف بزنم وبرایت شمع روشن کنم وبرایت گل مورد علاقه ات که رز صورتی بود بگذارم ، اما همه این آرزوها هم مانند بیشتر خواسته هایم بباد میرود ومن از دوردستها ترا صدا میکنم . مرا ببخش .منهم ترا میبخشم وهر دو دو کودک بودیم بی تجربه دیگر دیر است ساعت ها دارندمینوازند منهم باید کم کم چمدان خالیمرا ببندم وبسوی جاییکه نمیدانم کجاست پرواز کنم . امسال کریسمس مانند سال قبل همه خانواده بدون تو خواهند بود بخصوص دخترت که سخت ترا دوست میداشت .

ثریا . سه شنبه 18 نوامبر 2014 میلادی ساعت نه وچهارده دقیقه صبح !اسپانیا.

دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۳

تبعیدگاه

امروز آهنگی از دلکش روی یوتیوپ بود که آنرا باشتراک گذاشتم . هیچ گمان نمیکردم که مرگ او اینهمه مرا دچار تحول روحی کند . هرچه به روز سالگرد مرگ  او نزدیکتر میشوم بیشتر دلم میگیرد او ایران را دوست میداشت وبخاطر ایران رنج وشکنجه وزندان را تحمل کرد خیری هم ندید روزهای آخر که با او حرف میزدم اگر خانم نبودند باو میگفتم برای  این ملت تو خودترا دچار آنهمه رنج وعذاب وشکنجه کردی ؟؟ جوابی نداشت بمن بدهد بخیال خود میل داشت ایرانی پاک وتمیز بسازد ایکاش مانند صادق هدایت زودتر از اینها از ایران میرفت ، زندان .سپس تبعید به بد ترین محل آب وهوا وسپس بیکاری ورنج تا توانست شغل ناچیزی که ابدا با روحیه او سازگار نبود به دست بیاورد وسپس دوباره تحویل زندان داده شد خوشبختانه این بار دوران زندانش تنها نه ماه بود . درعوض آن مردک منحرف با باج دادنها به ملاهای قم هر روز کارش بالاتر میگرفت وپول جمع میکرد تا مرا نگاه دارد .من  به تبعید  آمدم سالهاست  در زیر این بار خم شده ام وبا آنهاییکه جلای وطن کرده اند  هیچگاه هم آواز نبودم اگر این عده سر به میلیونها نفر هم میزد باز شباهتی بهم نداشتیم  من تنها یکنفرم  کسیکه خود خواسته  به تبعید آمدکاش همان زمان که بمن گفت بیا برویم من رفته بودم ، گفتم ، نه ! اینجارا دوست دارم  گفت در خارج میتوانی درس بخوانی زبانی تازه یاد بگیری ، گفتم نه ! جدا شدیم .او جوان بود منهم بچه ، سپس سرنوشت مرا به دست یک بورژوای بدبخت شهرستانی داد واو هم رفت یک زن آلمانی گرفت ، اما گویا سایه من همیشه درزندگیش بود چرا که دوزن گرفت وهردو اذعان داشتند که من بین آنها هستم !!

حال من درتبعیدم یک تبعید خود خواسته  آنرا پذیرفته ام هرچند پر مشقت باشد امروز در همه جای دنیا درستکاری  جای خودرا به سیاهکاریها داده است  حقوق همه پایمال میشود  واز بین میرود هر کس سالمتر باشد ذلیل تر میشود  امروز یک زوال ویک تاریکی بر مملکت من سایه انداخته  همه فریاد آزادی سر میدهند که دربطن خفه میشود وگاهی این  فریادها از چهار دیواری اطاق وزیر پتو لحاف فرا تر نمیرود  ، آن نگین درخشانی که روزی بر تارک خاور میانه میدرخشید  وسر به آسمان لاجوردی میسایید امروز جایگاه ارواحی شده که نردبان دزدی وطناب دار بر دیوار ظلم واستبداد حاکم است

ومن یک بیگانه ام . بیگانه  برای همه دینا بیگانه ام .تنها او بود که مرا دوست میداشت وصدایمرا دوست میداشت و همیشه میگفت بخوان ، برایم بخوان .امروز اثری نه از آواز مانده ونه از آوازه خوان.

ومن به این آوارگیها عادت کردم دیگر میلی به بازگشت به آن سر زمین نفرین شده ندارم هرچه بود تمام شد .همه رفتند  با این مردم جدید هم هیچ آشنایی ندارم برایم غریبه  هایی هستند که به زبان فارسی حرف میزنند ومن گوش میدهم بی آنکه تن به خواسته ها ویا آیین ها وسنتهای من درآوردی آنها بدهم.

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / همان روز دوشنبه ! در تبعید !!!!