سه‌شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۳

اندوه

اندوه تو شد وارد کاشانه ام امشب / میهمان عزیز آمده درخانه ام امشب /

امروز صبح شاخه گلی صورتی رنگ را برایت روی آنتن فرستادم ! آنتن ج پلاس ، میدانم که در آن صفحه کوچک ودرمیان آدمهایی که همه شعور خودرا باخته اند نمیتوان بیش ازآن گفت .

روز سه شنبه آینده یکسال میشود که رفته ای ، تنها شش نفر ترا بدرقه کردند که سه تای آن فرزندانت بودند ، خیلی دلم میخواست منهم حضور پیدا میکردم ، اما منوط باجازه همسر تو بود که من اهمیت به آن نمیدادم تنها نداشتن پول ونتوانستن مرا از آمدن باز داشت ، بی پولی دراین زمانه خیلی دردآور است بخصوص دراین زمانه ، که مردم خودرا به آن فروخته اند ،  هنگامیکه آن مشت خاکستر را درون یک جعبه حلبی زیر تور صورتی درکنار یک شمع دیدم نتوانتم از فشار درد خودداری کنم بی اختیار فریاد کشیدم که ای دنیا اوف برتو ، هیچکدام از دوستان حصور نداشتند ، همه فورا خودرا به نشناختن وندیدن زندند ، تنها پسرمان شاهد این ماجرای غم انگیر بود وخواهرانش ، واین او بود که عکس ترا وعکس آن طاقچه کوچکرا که تو درمیان آن سر انجام آرامش یافتی برایم فرستاد .

روز گذشته اهنگی را که تو دوست میداشتی باز روی همان آنتن مزخرف گذاشتم تسکینی برای دلم ، عجب آنکه تو از آهنگهای ایرانی بخصوص دلکش ومرضیه وبنان بیزار بودی ومن هرسه را ستایش میکردم وآوازهایشان رامیخواندم ، تو به کنسرتوی مندلسون گوش میدادی ومن به آهنگ  برگ خزان ، کم کم با آنها آشتی کردی وگاهی بمن میگفتی بخوان ، برایم بخوان  ؛ هنگامیکه مادرم به نماز میاستا دتو اطاق را ترک میکردی ، مادرم میگفت این کافر است ، از نظر او هرکس که نماز نمیخواند کافر بود ولواینکه دزدی بود از نطر تو این کار احمقانه وبسیارهم احمقانه بود ، بهترین اشعار ما درآن زمان این بود که بگوییم :

بحریم کعبه رفتم به حرم رهم ندادند . که تو دربرون چه کردی که درون خانه آیی ؟ وتو میخندیدی میگفتی میدانی کعبه کجاست ؟ من میگفتم خانه خدا ! باز میگفتی کدام خدا ؟ من پشتم میلرزید وگمان میکردم همین الان زمین دهانرا باز میکند و.هردوی مارا به قعر جهنم میبرد. تو درپی روشن کردن ذهن مردمان وشعور آنان بودی من ترسو ترسو میترسیدم .مادرت با هفت زبان زنده دنیا سخن میگفت وخودت نیز چند زبان بلد بودی بمنهم فشار میاوردی که زبانی دیگررا فرا بگیرم ومن پایم را درون یک کفش میکردم که : خیر ،زبان فارسی چه عیبی دارد ؟! من کودکی بیش نبودم که تازه راه افتاده اما خیال میکردم یک فیل هستم یک شیر غران ، اگر مادرت آن زن چشم آبی وموبور سفید پوست را که شوهر وسه بچه داشت دربغلت نمی انداخت ، شاید باهم میماندیم وکم کم منهم مانند تو کافر میشدم تو به دنبال آن زن رفتی ومادرت خوشحال که نوه های آینده اش سفید پوست وچشم آبی خواند شد ازدواج شما بیشتراز نه ما طول نکشید همان نه ماهی که من درانتظارت بودم تا از زندان بیرون بیایی .ومن جدا شوم خسته بودم از بیرحمی های مادرت وخواهرت وگفتگوهای بی ربط برادرت ،  جالب  آن که مادرت با خانم مریم فیروز وسایرین دوره داشت برای رهایی زن ها از بردگی وبالا بردن سطح شعورآنها وبردگی ، وخوددر مقابل من جبهه  میبست ، شاید اگر دختر یک مرد متمول بودم ویا حقوقی کافی داشتم  مرا هم مانند دیگران ستایش میکرد ؟!  بهر روی جداشدیم پسرم را برداشتم وبخانه مردی رفتم که درست مقابل توبود ، بیشعور احمق ، بیسواد تنها پسر یک حاجی بازاری بود ویک دزد قهار ،  یک قمار باز حرفه ای که همیشه برنده بود ویک الکلی بدبخت  دریک خانواده بسیار فناتیک  ،دیگر برای برگشت دیر بود تو هم به دامن یک زن آلمانی پناه بردی تا بکلی از ایران بروی ورفتی ومن دیگر هیچگاه ترا ندیدم تنها گاهی صدایت را میشنیدم با تلفن ویا گاهی برایت نامه میفرستادم .

امروز نمیدانم چه مینویسم تمام مدتی که کنار اجاق ایستاده بودم تا برای بچه ها ناهار درست کنم درون ذهنم مینوشتم اما آنچهرا که آنجا درذهنم نوشتم اینجا فراموش کردم . دیگر برای همه چیز دیر است آن مردیمرا که تو میخواستی روحشانرا نجات دهی دوباره به غار اصحاف کهف باز گشتند ، ومن حال پشیمانم که چرا ترا ازدست دادم . همیشه برای زندگی دیر است وهمیشه هم پشیمانی است . روانت شاد. میخواستم برای سالگرد تو به آنجا بیایم هم سرما بود هم بی پولی . میبینی گاهی پول میتواند خیلی از آرزوهارا بر آورده کند میتوانستم دریک هتل گرم بمانم وروزها ساعتها کنارت بنشیم وبرایت حرف بزنم وبرایت شمع روشن کنم وبرایت گل مورد علاقه ات که رز صورتی بود بگذارم ، اما همه این آرزوها هم مانند بیشتر خواسته هایم بباد میرود ومن از دوردستها ترا صدا میکنم . مرا ببخش .منهم ترا میبخشم وهر دو دو کودک بودیم بی تجربه دیگر دیر است ساعت ها دارندمینوازند منهم باید کم کم چمدان خالیمرا ببندم وبسوی جاییکه نمیدانم کجاست پرواز کنم . امسال کریسمس مانند سال قبل همه خانواده بدون تو خواهند بود بخصوص دخترت که سخت ترا دوست میداشت .

ثریا . سه شنبه 18 نوامبر 2014 میلادی ساعت نه وچهارده دقیقه صبح !اسپانیا.

هیچ نظری موجود نیست: