آذرخانم !
امروز نمیدانم چرا بیاد روزهایی افتادم که درکمبریج بودیم ، من آنجارا انتخاب کرده بودم برای آنکه بچه هایم در مدارس خوب درس بخوانند وهمانجا به دانشگاه بروند !! چه رویایی ؟ در خانه حاجی این خبرها نیست باید خورد وخوابید وسپس دوباره چاپید !
هرچه فامیل ته تغاری ودوردست بود ناگهان دلشان برای ما تنگ شد وبه دیدار ما میامدند آنهمه نه یک روز ودوروز بلکه هفته ها ، ناهار مفت ، شام مفت ، حمام مفت، عرق وتریاک که به وفور یافت میشد ! بچه های بدبخت دراطاقهایشان زندانی بودند ، فریادم به آسمان میرفت ، لعنتی ها من سر زمینم را بخاطر همین کثافت ها ترک گفتم وباین گوشه پناه آوردم ، اینجا هم شما دنباله بوگندو راه افتاده اید ؟ اما تنها این فریاد دردرونم میشکست کسی نبود که آنرا بشنود ،آنها میرفتند دوستان قدیمی ناگهان یادشان میامد که مادرکنج کمبریج ودر غربت تنها افتاده ایم، ناگهان یک بنز آخرین سیستم درخانه ما میایستاد وجناب گاراژ دار معروف با کپه ودب دبه پباده میشد بچه ها از پشت شیشه نگران که این یکی ، آهان عمو خوبه که برامون از امریکا ملافه وحو له میاورد !!! در واقع بچه ها خیری که از عمو وعمه ها غیر از اخم وتخم وافاده فروشی نمیدیدند ،بناچار باین مرد غریبه عموجان میگفتند ، خوب خوش آمدید عموجان ، با آن هیکل یکصد وبیست کیلویی خود خودش را به روی کاناپه میانداخت ، فورا چای وشیرینی را بخدمتشان میبردیم ، به به صفا آوردید ، با لحنی پر از باد وکمی مکث میگفت :
من درهتل شرایتون لندن اطا ق دارم اما دیدم دلم برای شماها !!! تنگ شده !!! گفتم سری بشما بزنم ، فورا بساط مشروب با همکار ی همسر عزیز که دراین کار خبره بود آماده میشد وسپس شام مفصل ، بچه ها رادریک اطاق میخواباندیم واطاق یکیرا به عموجان میداد م ، » عیبی نداردهمین یک شب است ! « خیر پانزده روزتمام ،
صبح که میشد چند تخم مرغ آب پز ، نان مفصل تست شده چای وکره ومربای خانگی ، نزدیک ظهر که میشد ، میگفت :
خانم ، میشه کمی تره حلوا برای من درست کنید ؟ اگر بلد نیستید من کمکتون میکنم من بلدم ، آی بچشم . فردا صبح :
خانم امروز یک خورش بادمجان درست کنید ، توی دلم فریاد میکشیدم ، آقای عزیز بچه های من این عذاهارا نخورده ودوست ندارند آنها بچه هستند ، در خانه پدری هم چندان میلی باین غذاهای چرب وروغنی نداشتند . سکوت
خانم ، اینجا گوشت گوسفندی خوب پیدا نمیشه یک آبگوشت درست کنیم وبریم پیک نیک !! پیک نیک توی این هوای بارانی ؟ تلفن میکردم به لندن به جناب همسر میگفتم که ایشان هوس آبگوشت کرده اند ، او خوب فرار میکرد میرفت لند ن خانه دوستانش به مشروبخوری وتریاکشی وزن بازی ومن مجبور بودم از این آقایان که درعمرم رنگ خانه آنهارا ندیده بودم پذیرایی کنم .
در همین بین با زنی آشنا شدم که یک شوهر انگلیسی داشت دریک بنگاه تبلیغاتی کار میکرد اوخیاط بود ومن ذوق کردم که خوب حال مثل سابق میتوانم لباسهای دست دوز را بپوشم دخترش هم همکلاس یکی ازدختران من بود واوهر بعد از ظهر شوهر مرا میدید که با اتومبیل بی ام دبلیو جلوی درمدرسه ایستاده ومنتظر بچه هاست ، خوبی چیزی است به به ما که حریفش هستیم ! از این طریق با ما آشنا شد موهای بورکرده ناخنهای بلند مانیکور شده وخوب ویسکی مینوشید ، خوب تریاک میکشید ، خوب تخته نرد بازی میکرد وخوب خوبهم ! هر روز درخانه ما بود گویا قبلا زنگ میزد وبه شوهرم اعلام میکرد که دارد میایدمنهم سرم درون سینگ ظرفشویی ویا دیگ غذا ویا تمیزی بود ویا به بچه ها میرسیدم ، ناگهان میدیدم وسط اطاق پاهایش را دراز کرده بدون لباس زیر ودارد با همسرم تخته بازی میکند ، سکوت ! وسپس برای کشیدن تریاک ……….به گاراژ خانه میرفتند .
یکشب همسرش را بخانه ما آورد ، ما برایش تاس کباب درست کرده بودیم باضافه عدس پلو خوب خورد وخوب غذاهارا برای شوهرش تشریح کرد وسپس آمد به دروزن آشپزخانه وگفت به به ، عجب تاس کبابی در عمرم اینهمه تاس کباب خوشمزه نخورده بودم ، به ، از کجا گیر آوردی ؟ گفتم به ؟ اینجا درکمبریج به پیدا میشود ؟، کمی لب ولوچه اش را کج وکوله کرد وگفت :
دیدم مزه اش فرق میکند هر چیزی باید اصالت داشته باشد ، نگاهی باو کردم ودرخانه را باو نشان دادم
از این قبیل داستانها زیا ددارم اما حوصله کم دارم .
تنها باین اکتفا میکنم که یکی از خانمها ی دوستان، بعداز انقلاب به لندن آمد با نه عدد پالتو پوست ویکصندوق جواهر در فرود گاه لندن جلوی اورا گرفتند وگفتند اینهارا برای فروش آوردید؟ خانم فرمودند خیز متعلق بخودم هست > مامور گمرک گفت :
ملکه ما تنها یک پالتو پوست دارد وشما ؟ یک زن معمولی ،بسیار خوب اینها اینجا میمانند تا مالیات آنهارا بپردازید وسپس آنهارا ببرید ، دو روز بعد نود هزار پوند مالیات آنهارا دادند ولباسها وجواهراترا تحویل گرفتند ، همسر ایشان برادر زاده یک افسر انقلابی بود که اورا بعد از انقلاب کشتند !!! ودر اطاق پذیراییشان عکس بزرگ حضرت امام خمینی دیده میشد ؟!!!!!!! وما به اسپانیا فرار کردیم از دست این جماعت عرقخور قمار باز تریاکی ودزد .
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 25 نوامبر 2014 میلادی . 4 آذر 1393
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر