سه‌شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۳

غم وخستگی

خستگی همه وجودم را فرا گرفته است وتنهایی وبی همدمی وبی مونسی میان مشتی خارجی بچه ها بهم پیام میدهند من درآن میان بیگانه ام چون چیزهایی که مینویسند بمن مربوط نمیشود ، همه جا وروی همه چیز گرد غم پاشیده شده است ، حال از خود میپرسم زمانیکه روح به نومیدی میرسد رو به کجا کند ؟

هوس ها را درخود کشته ام هیچگاه دچار هوسی نبودم  اما عشق ، چرا  آنهم عشقی که تنها برای مدتی بوده نه برای همه عمر .

حا ل بسوی خاموشی  وتنهایی آمده ام خودرا از همه دور نگاه داشته ام  وهنگامیکه به درون دل سفر میکنم هیچ خاطره ای از آن روزها دردلم نیست ، چیزی نیست که دلمرا بلرزاند ،  آن روزها رفتند روزهای جوانی وزیبایی ، روزهای پر غرور وروزهایی که از هیچ چیز نمی ترسیدم ،  هیچگاه سوی هیجانهای آتشین روی نیاوردم  تنها رنجهای دلپذیری از زخم کوچک یک عشق  ویا خود فریبی بود که مرا چندی دچار خوشحالی میکرد ، نه هیچ چیز بجانمانده تنها یک چیز آنهم مدتش آنقدر کوتاه بود که باید مانند یک نگین درون یک شیشه نشکن نگاهدارم، آن ورود اولین فرزندم ، اولین پسرم بود ، از همسرم جدا شده بودم وبامردی دیگر که میتوانست جای پدرم باشد خیال پیوند داشتم ، آنرا هم زنی به آتش کشید وتمام شد .من ماندم تنهایی من ماندم بیکسی  من ماندم حسادتها زخم زبانها ودردهایی که تحملش برای سنگ نیز غیر ممکن بود چگونه خودمرا تااینجا رساندم ؟ نمیدانم .

حال برگشتم وبسوی زندگیم مینگرم بسوی آن شوخی زشتی که طبیعت با من کرد  ودروحشت فرو میروم کدام راهرا به غلط طی کردم که امروز به بن بست رسیدم ؟

امروز صبح خورشید چون گویی آتشین از افق طلوع میکرد چند روزی بود که روی بالکن نرفته بودم امروز صبح پر یک کبوتر را دید م وخورشید را سلام کردم درود گفتم ، گلهای آبی باغچه ام کم کم برای خفتن روزهای زمستانی سر به زیر برگهای نیمه زرد برده اند  برگها همه باهم در هوا میرقصیدند ، مدتی به آنها نگاه کردم ، حتی برگها نیز باهم میرقصند.

ثریا ایرانمنش / سه شنبه 21 اکتبر 2014 میلادی / اسپانیا

پنجشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۳

ه…….ی……چ

روز گذشته صفحات قدیمی ام را از درون ملافه ها وپرده ها وصندوق تختخواب بیرون کشیدم .آه چقدر دلم برایشان تنگ شده بود ، همه بودند وعده ای نبودند شاعران کانون پرورش فکری با اشعارشان !! وصورتهای جذابشان !  بتهوون . چایکوفسکی . ریمسکی کورساکوف . شوپن وردی وکالاس وووو همه ر ا جلوی رویم چیدم .

دلم سخت گرفته . خسته ام  از چاقی روز افزونم بیمار شده ام روزانه چاق میشوم هیچ دلیلی هم ندارد چه بخورم چه گرسنه باشم  .حوصله ندارم .خسته ام شب گذشته دوساعت خوابیدم وتاالان بیدارم .در د دارم وتنهایم .تنها .امروز پانزدهم ماه است هنوز حقوقو زهرا را به حسابش نریخته اند

چیز تازه ای نیست غیراز  اینکه عده ای پولدار آمده اند وعده ای بی پول فقرا دارند زیر دست وپا له میشوند وپولدار ان ثروتشا ن به ترلینون میرسد  . شب پیش با دیانا درامریکا حرف میزدم خسته بودم وبیخواب چه چیزهایی که از حریری ها نمیگفت هر چه باشد او زودتراز من آنهارا شناخته بود باو گفتم گذشته ها گذشته امروز من هستم وهمین فامیل کوچک خداوند تکه تکه مرا دارد فنا میکند اما مهم نیست بگذار آنها زنده باشند چشمم رفت کمرم رفت پاهایم رفتند دندانهایم ریختند نفس هم ندارم و مانند یک  مار پیتون خودمرا میکشم این کامپیوتر هم بازی درمیاورد  بابا گذ شتم .همان قلم وکاغذ بهتر است .

پنجشنبه

سه‌شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۳

پاهای آهنی

زمانی فرا میرسد که دیگر هیچ میلی در بودن وزندگی  کردن در تو باقی نمیماند. بخود میگویی من این دنیارا دوست ندارم از دنیای دیگرهم بیخبری دلت میخواهد بیهوش شوی ودر بیهوشی ادامه دار فرو بروی ، در دنیایی که تو نه اختیار روح خودرا داری ، نه اختیار جان خود ونه اختیار فکری خود ونه اختیار اینکه در کدام رده بایستی . جنسیت پا درمیان میگذارد  وروح آن مردانی که ترا باین روز انداخته اند  اشتباه کردن وفریب خوردن را به اعتقاد داشتن ترجیح  داده و میدهند وتو در زیر پاهایشان ،باید جان بدهی

در زمانهای خیلی دور کتابی بنام ( پاشنه  آهنین ) از جک لندن خوانده بودم . چیز زیادی دستگیرم نشد اما امروز ضمیر ناخود آگاه من میگوید آن پاشنه آهنین همین سر ب های داغی هستند که هرروز شلیک میشوند پاشنه روی عواطف تو میگذارند  ، حال امروز میفهمم که او از چه سخن میگفت  ومنظورش کدام پاشنه ها بود  او اگر الان هم زنده بود باز شکست میخورد  ( پاشنه آهنین  ) بیرحم . خشن ومحکم واز فولادی سخت سا خته شده وگلها وعلف های سبز ونورسیده را زیر پا میکوبد میرود

آهای ، من یک انسانم  ودر پیکر من خون میجوشد خونی پاک واین خون اگر روزی تکان بخورد  نتیجه اش شدید تر وبیرحمانه تر از شما خواهد شد  .من هنوز انسانم وانسانیت در خونم جریان دارد ودرخشندگی روحم  از چهره ام پیداست  وشما خفاشان گوشتخوار هیچگاه نمیتوانید گوشت مرا زیر دندانهای کثیفتان بجوید ویا بوی من به مشام شما برسد  من با همان آهنگی زیبایی که به دنیا آمده ام با همان زیبایی مانند یک نوعروس درلباس عروسی خواهم رفت .

من هیچگاه به میلیونهای شما احتیاجی ندارم  واز هرچه که رنگ تعلق گرفته خودرا آزاد کرده ام هیچ چیز ندارم تا بشما تقدیم کنم تنها روحم بجای مانده که آنرا محکم نگاه داشته ام . این روح زیبا ، این روح دوست داشتنی تنها برای عشق وعشقبازی آفریده شده نه برای جنگ ونفرت وکثافت .

ایکاش میشد فرار کنم . از این زندان واز این دوزخ . شاید هم روزی رسید که فرار کردم . چیزی را به زور خواستم واین نتیجه اش شد . نفرت از این سر زمین . نفرت از مردم این سر زمین طاعونی.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 14 اکتبر 2014 میلادی .

چهارشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۳

بخش 2

سهام الدین یا بقولی حلبی ساز صفر در دکان حلبی سازی راحت نبود  کارش چکش زدن روی حلبی ها که باید آفتابه میشدند ویا لگن ویا کاسه وقابلمه  ، از همه بدتر اوستا مرد بدی بود بد اخلاق  که دائم از دماغش آب سرازیر بود با آن  ریش بزی وعینک گردی که نیمی آنرا با نخ بسته وروی دماغش گذاشته بود . مرتب چای طلب میکد وسامی بدبخت مجبور بود تا ته بازارچه برود وبرای اوستا چای بیادرد از همه بدتر اوستا گاهی اورا دستمالی میکرد واو خوشش نمیامد میرفت بمادرش شکایت میکرد .مادرش میگفت باید یک علمی یا هنری یاد بگیر اوستا ترا مثل پسرش دوست دارد . سامی روزی خسته شد واز دکاان فرار کرد ورفت پشت در خانه پنهان شد . خانه یکی از آ ن  خانه های بزرگ بود با چند اطاق که به اجاره رفته بودیکی بیبی جان با دودختر ترشیده اش زندگی میکرد ، یکی محبوبه با شوهر بنایش . ویکی خانم کوچک که کلفتی میکرد با شوهر ودو بچه اش ، سامی وپدر ومادرش هم یک اطاق در راه پله های گلی داشتند که انتهای آن به مستراح ختم میشد یک حوض بزرگ با آب بو گرفته وسبز هم میان حیاط قرار داشت که درآن هم وضو میگرفتند هم آفتابه را آب میکردند وبه مستراح میبردندوهم گاهی بعضی از مستاجران درآن آبتنی میکردند . حمام درانتهای خیابان بزرگ خاکی قرار داشت از نیمه شب تا ساعت شش صبح مردانه بود واز ساعت شش ببعد زنانه میشد . سامی با مادرش ماهی یکیبار به حمام میرفت که خوب  ،سر وصدای زنان وکارگران حمام درآمده بود که پسر باین بزرگی را نباید به حمام زنانه بیاوری بعضی ها با تمسخر میگفتنند چرا بابا شو نیاوردی ! حمام رفتن سامی هم یک مسئله بود گاهی ومادرش اورا سر  حوض مینشاند ودرکنار حوض تن و سرش را با آب سرد میشست یا کتیرا بود یا گل سر شور بیچاره سامی مثل سگ میلرزید اما چاره نبود .پدرش بیمار وعلی در کنج خانه افتاده بود . مرد دیگری هم نبود که اورا به حمام ببرد .برادر بزرگی نداشت ، بنا براین  درخانه هم چندان باو اهمیتی نمیدادند . زنها جلویش لخت میشدند ولباس عوض میکردند  گویی ابدا او وجود خارجی نداشت

حال آنروز آمده بود پشت درخانه خودش را پنهان ساخته بود واز ترس پدرش وفریادهای مادرش جر ئت نداشت به اطاق مخروبهشان برود . سر شب شد مادر با قابلمه غذا که زیر چادرش پنهان کرده بود برگشت واورا دیدکه سرش را به دیوار تکیه داده وبخواب رفته است ، دلش سوخت بیدارش کرد اورا به اطاق برد پدرش در میان اطاق روی یک تشک پارچه وزیر یک لحاف چل تکه افتاده وناله میکرد . مادر چراغ لامپارا روشن کرد ، آنرا تکان داد ، هنوز نفت داشت غذارا روی یک سه پایه که دور لامپارا میگرفت گذاشت تا گرم شود وخود رفت تا کفش ولباسش را عوض کند ،

سامی آهسته پیش مادرش رفت وگفت . ننه ، میخوام چیزی بهت بگم ، یه چیز خیلی بزرگ اما میترسم ، خیلی میترسم ، مادرش خسته تراز آن بود که درد پسر را احساس کند با اینهمه گفت بگو ، چی شده باز کار بدی کردی اوستا ترا زده ، سامی کمی مکث کرد وگفت نه ننه ، نه ، اوسا ، اوسا . بغضش ترکید وگفت اوسا شلوارش را پایین کشیده ومیخواست از اون کارای بدبد با من بکنه .ننه میتونی بفهمی او وگریه را سر داد بغض شدیدید تر از آن بود که بتوان جلویش را بگیرد ودردوحشتناکتر .مادر مدتی ایستاد اورا نگاه کرد وگفت .خوب ، باشه فردا میریم پیش حاج غلامحسین کارت گر . شاد تونست تورا تو دکون آهنگری نگه داشت وکاری بهت داد . هرچی باشه باید هنری یاد بگیری تا مثل پدرت علیل نیفتی . سامی میخواست بگوید نمیشود مانند بقیه بچه ها برای یاد گرفتن هنر به مدرسه برود .اما بوی غذا بلند شده بود وهمه گر سنه بودند …….بقیه دادرد

یکشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۳

پیکر سپید

پاورقی

از این پس روزهای یکشنبه یک پاورقی تازه را از کتاب “ گمشده “در این صفحه میاورم   متاسفانه  بقول یکی از نویسندگان وروزنامه نگاران نامی درخارج کسی حامی وپشت هیچ نویسنده واهل قلمی نیست ، از سیاست وسیاست بافی هم خسته ام سی و  چهار سال همین آب را در هاوون بیهودگی کوبیدیم بی هیچ نتیجه ای ، آخر ش این شد که حتا ریاست جمهوری امریکا هم این عید خونین را به مسلمانان تبریک میگوید آـنهم از ترس ….ش .

داستان ما سر گذشت مردی است خود ساخته که امروز متاسفانه دربین ما نیست ، اما از بدو تولد گویی خداوند سرشت وگل اورا با بدبختی آمیخته وروانه این دنیای فانی کرده بود ، اما او با سر سختی هرچه بیشتر با زندگی جنگید وجلو رفت تا جاییکه بمقام والای نویسندگی وشاعری رسید ودر دانشگاههای معتبر کشور وسایر دانشگاهها تدریس میکرد .

نامش سهام الدین بود ، یک نام بزرگ ودهان پر کن وتنها فرزند یک خانواده فقیر ودرمانده . پدرش کار بنایی میکرد که روزی با ذنبه گل از بالا بلند ی افتاد وکمرش  شکست وزمینگیر شد . مادرش نان آور خانه شد ، روزهایش را درخانه های اعیانی به لباسشویی .اطوکشی . آشپزی میگذراند وهرشب خسته ومرده با یک قایلمه مملو از غذاهای مانده ته دیگ یا ته بشقابها بخانه برمیگشت  سهام سراسیمه بطرف قابلمه میرفت همه چیز درونش پیدا میشد از قورمه سبزی تا گوشت کوبیده مانده روز قبل از استخوان پاک شده مرغ تا چربیهای گوشت گوسفند ، با چند تکه نان خشک ، هرچه بود غذا بود ومیتوانست شام وناهار فردای آنهارا تامین کند ……..بقیه دارد

سه‌شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۳

اعتراف

دستهای گرم کشیش اآلوارو  راروی شانه ام احساس میکردم ، خسته بودم ودستهای چاق وپرگوشت او سنگین

، پرسید ،

برای اعتراف آمدی ؟ گفتم نه ، یعنی راستش نمیدانم ، او گفت من چندان با اعتراف پشت کابین موافق نیستم ترا به نزد پدر ماتیاس میفرستم او میتواند خوب به حرف هایت گوش بدهد .  از او خدا حافظی کردم وبسوی رواق پدر ماتیا س روانه شدم . صلیب بلند  با تاج خاردار را بر سینه اش تماشا میکردم . ودر این فکر بودم لابد او هم با این کمر بند واین زنجیر واین صلیب خاردار. دارد کفاره گناهانش را پس میدهد ، پشت دیوار کابین زانو زدم . صورت اورا نمیدیدم اما او خوب مرا تماشا میکرد . خوب بگوببینم کاری کردی ؟

نه پدر ،  افکار پلیدی درمغزت پدید آمده بود . نه پدر اصلا فکر نمیکنم ،  من هیچ گناهی که قابل اعتراف باشد نکرده ام ، حتی فکر هم یادم رفته نمیدانم کجا هستم وچرا هستم ، چهره اش گاه تیره وگاه سرخ میشد او چه انتظاری داشت .

پرسید آدم ترسویی هستی ، نه؟ گفتم  از قضا آدم بسیار دلیر ومغروری میباشم گفت ، پس همین گناه توست . غرور را باید با ضربات طنابی که بر پشتت میزنم فراموش کنی ، دلیر هم نیستی  باید یاد بگیری که کس دیگری ترا ساخته وبتو شهامت میدهد . حلقه دردستم میچر خید این حلقه را به هنگام سوگند خورد ن وزمانی که به ازدواج حضرت مسیح در آمده بودم آنها به ست چپ من کردند هیچگاه آنرا بیرون نمیاوردم  باورم شده بود که زنی هستم دارای یک همسر وسخت باو عشق میورزیدم  اما همسری که تنها عکس او روبرویم بود نه موجودیت او درکنارم ،

پرسید روزهایت چگونه میگذرند ، گفتم به داستانهای خیالی می اندیشم ، چشمانش براق شدند پرسید ، چی ، خیالات احمقانه ؟ نه پدر به داستانهای خوب  وعشق .

نه، نه، زیادی است . بس است باید ترا برای مدتی به نزد دون فرانسیسکو بفرستم تا این تخیلات احمقانهرا از سرت بیرون کند . آخ پدر ،  دولا شو زود دولا شو ، پانزده ضربه از طناب بافته شده بر پشتم فرود آمد ، آخ پدر . مدتهاست که از دزد پست رنج میبرم > 

تو گناهکاری . میفهمی گناهکار . نباید به عشق واین چر ندیات فکر کنی .

بعد از ظهر گرم وساکتی بود وپشت من میسوخت  شاید جراحت برداشته بود . حال این لاشه بوگندو  چگونه مستیقما بسوی پدر حضرت عیسا خواهد رفت ؟  وکی و.کجا اعتراف خواهد نمود .شاید شب در بغل خواهر ترزا .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . اول مهرماه 1393 برابر با 22 سپتامبر 2014