روز گذشته صفحات قدیمی ام را از درون ملافه ها وپرده ها وصندوق تختخواب بیرون کشیدم .آه چقدر دلم برایشان تنگ شده بود ، همه بودند وعده ای نبودند شاعران کانون پرورش فکری با اشعارشان !! وصورتهای جذابشان ! بتهوون . چایکوفسکی . ریمسکی کورساکوف . شوپن وردی وکالاس وووو همه ر ا جلوی رویم چیدم .
دلم سخت گرفته . خسته ام از چاقی روز افزونم بیمار شده ام روزانه چاق میشوم هیچ دلیلی هم ندارد چه بخورم چه گرسنه باشم .حوصله ندارم .خسته ام شب گذشته دوساعت خوابیدم وتاالان بیدارم .در د دارم وتنهایم .تنها .امروز پانزدهم ماه است هنوز حقوقو زهرا را به حسابش نریخته اند
چیز تازه ای نیست غیراز اینکه عده ای پولدار آمده اند وعده ای بی پول فقرا دارند زیر دست وپا له میشوند وپولدار ان ثروتشا ن به ترلینون میرسد . شب پیش با دیانا درامریکا حرف میزدم خسته بودم وبیخواب چه چیزهایی که از حریری ها نمیگفت هر چه باشد او زودتراز من آنهارا شناخته بود باو گفتم گذشته ها گذشته امروز من هستم وهمین فامیل کوچک خداوند تکه تکه مرا دارد فنا میکند اما مهم نیست بگذار آنها زنده باشند چشمم رفت کمرم رفت پاهایم رفتند دندانهایم ریختند نفس هم ندارم و مانند یک مار پیتون خودمرا میکشم این کامپیوتر هم بازی درمیاورد بابا گذ شتم .همان قلم وکاغذ بهتر است .
پنجشنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر