زمانی فرا میرسد که دیگر هیچ میلی در بودن وزندگی کردن در تو باقی نمیماند. بخود میگویی من این دنیارا دوست ندارم از دنیای دیگرهم بیخبری دلت میخواهد بیهوش شوی ودر بیهوشی ادامه دار فرو بروی ، در دنیایی که تو نه اختیار روح خودرا داری ، نه اختیار جان خود ونه اختیار فکری خود ونه اختیار اینکه در کدام رده بایستی . جنسیت پا درمیان میگذارد وروح آن مردانی که ترا باین روز انداخته اند اشتباه کردن وفریب خوردن را به اعتقاد داشتن ترجیح داده و میدهند وتو در زیر پاهایشان ،باید جان بدهی
در زمانهای خیلی دور کتابی بنام ( پاشنه آهنین ) از جک لندن خوانده بودم . چیز زیادی دستگیرم نشد اما امروز ضمیر ناخود آگاه من میگوید آن پاشنه آهنین همین سر ب های داغی هستند که هرروز شلیک میشوند پاشنه روی عواطف تو میگذارند ، حال امروز میفهمم که او از چه سخن میگفت ومنظورش کدام پاشنه ها بود او اگر الان هم زنده بود باز شکست میخورد ( پاشنه آهنین ) بیرحم . خشن ومحکم واز فولادی سخت سا خته شده وگلها وعلف های سبز ونورسیده را زیر پا میکوبد میرود
آهای ، من یک انسانم ودر پیکر من خون میجوشد خونی پاک واین خون اگر روزی تکان بخورد نتیجه اش شدید تر وبیرحمانه تر از شما خواهد شد .من هنوز انسانم وانسانیت در خونم جریان دارد ودرخشندگی روحم از چهره ام پیداست وشما خفاشان گوشتخوار هیچگاه نمیتوانید گوشت مرا زیر دندانهای کثیفتان بجوید ویا بوی من به مشام شما برسد من با همان آهنگی زیبایی که به دنیا آمده ام با همان زیبایی مانند یک نوعروس درلباس عروسی خواهم رفت .
من هیچگاه به میلیونهای شما احتیاجی ندارم واز هرچه که رنگ تعلق گرفته خودرا آزاد کرده ام هیچ چیز ندارم تا بشما تقدیم کنم تنها روحم بجای مانده که آنرا محکم نگاه داشته ام . این روح زیبا ، این روح دوست داشتنی تنها برای عشق وعشقبازی آفریده شده نه برای جنگ ونفرت وکثافت .
ایکاش میشد فرار کنم . از این زندان واز این دوزخ . شاید هم روزی رسید که فرار کردم . چیزی را به زور خواستم واین نتیجه اش شد . نفرت از این سر زمین . نفرت از مردم این سر زمین طاعونی.
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 14 اکتبر 2014 میلادی .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر