چهارشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۳

بخش 2

سهام الدین یا بقولی حلبی ساز صفر در دکان حلبی سازی راحت نبود  کارش چکش زدن روی حلبی ها که باید آفتابه میشدند ویا لگن ویا کاسه وقابلمه  ، از همه بدتر اوستا مرد بدی بود بد اخلاق  که دائم از دماغش آب سرازیر بود با آن  ریش بزی وعینک گردی که نیمی آنرا با نخ بسته وروی دماغش گذاشته بود . مرتب چای طلب میکد وسامی بدبخت مجبور بود تا ته بازارچه برود وبرای اوستا چای بیادرد از همه بدتر اوستا گاهی اورا دستمالی میکرد واو خوشش نمیامد میرفت بمادرش شکایت میکرد .مادرش میگفت باید یک علمی یا هنری یاد بگیر اوستا ترا مثل پسرش دوست دارد . سامی روزی خسته شد واز دکاان فرار کرد ورفت پشت در خانه پنهان شد . خانه یکی از آ ن  خانه های بزرگ بود با چند اطاق که به اجاره رفته بودیکی بیبی جان با دودختر ترشیده اش زندگی میکرد ، یکی محبوبه با شوهر بنایش . ویکی خانم کوچک که کلفتی میکرد با شوهر ودو بچه اش ، سامی وپدر ومادرش هم یک اطاق در راه پله های گلی داشتند که انتهای آن به مستراح ختم میشد یک حوض بزرگ با آب بو گرفته وسبز هم میان حیاط قرار داشت که درآن هم وضو میگرفتند هم آفتابه را آب میکردند وبه مستراح میبردندوهم گاهی بعضی از مستاجران درآن آبتنی میکردند . حمام درانتهای خیابان بزرگ خاکی قرار داشت از نیمه شب تا ساعت شش صبح مردانه بود واز ساعت شش ببعد زنانه میشد . سامی با مادرش ماهی یکیبار به حمام میرفت که خوب  ،سر وصدای زنان وکارگران حمام درآمده بود که پسر باین بزرگی را نباید به حمام زنانه بیاوری بعضی ها با تمسخر میگفتنند چرا بابا شو نیاوردی ! حمام رفتن سامی هم یک مسئله بود گاهی ومادرش اورا سر  حوض مینشاند ودرکنار حوض تن و سرش را با آب سرد میشست یا کتیرا بود یا گل سر شور بیچاره سامی مثل سگ میلرزید اما چاره نبود .پدرش بیمار وعلی در کنج خانه افتاده بود . مرد دیگری هم نبود که اورا به حمام ببرد .برادر بزرگی نداشت ، بنا براین  درخانه هم چندان باو اهمیتی نمیدادند . زنها جلویش لخت میشدند ولباس عوض میکردند  گویی ابدا او وجود خارجی نداشت

حال آنروز آمده بود پشت درخانه خودش را پنهان ساخته بود واز ترس پدرش وفریادهای مادرش جر ئت نداشت به اطاق مخروبهشان برود . سر شب شد مادر با قابلمه غذا که زیر چادرش پنهان کرده بود برگشت واورا دیدکه سرش را به دیوار تکیه داده وبخواب رفته است ، دلش سوخت بیدارش کرد اورا به اطاق برد پدرش در میان اطاق روی یک تشک پارچه وزیر یک لحاف چل تکه افتاده وناله میکرد . مادر چراغ لامپارا روشن کرد ، آنرا تکان داد ، هنوز نفت داشت غذارا روی یک سه پایه که دور لامپارا میگرفت گذاشت تا گرم شود وخود رفت تا کفش ولباسش را عوض کند ،

سامی آهسته پیش مادرش رفت وگفت . ننه ، میخوام چیزی بهت بگم ، یه چیز خیلی بزرگ اما میترسم ، خیلی میترسم ، مادرش خسته تراز آن بود که درد پسر را احساس کند با اینهمه گفت بگو ، چی شده باز کار بدی کردی اوستا ترا زده ، سامی کمی مکث کرد وگفت نه ننه ، نه ، اوسا ، اوسا . بغضش ترکید وگفت اوسا شلوارش را پایین کشیده ومیخواست از اون کارای بدبد با من بکنه .ننه میتونی بفهمی او وگریه را سر داد بغض شدیدید تر از آن بود که بتوان جلویش را بگیرد ودردوحشتناکتر .مادر مدتی ایستاد اورا نگاه کرد وگفت .خوب ، باشه فردا میریم پیش حاج غلامحسین کارت گر . شاد تونست تورا تو دکون آهنگری نگه داشت وکاری بهت داد . هرچی باشه باید هنری یاد بگیری تا مثل پدرت علیل نیفتی . سامی میخواست بگوید نمیشود مانند بقیه بچه ها برای یاد گرفتن هنر به مدرسه برود .اما بوی غذا بلند شده بود وهمه گر سنه بودند …….بقیه دادرد

هیچ نظری موجود نیست: