یکشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۳

خوابم یا بیدارم

زیاران ، کینه هرگز در دل یاران نمیاند/ به روز آب دریا جای قطره باران نمیاند . " بیدل دهلوی"

-----------------------------------------------------------------

میخواهم بخوابم ، بخوابم ، تا خطوط اصلی زندگی را فراموش کنم

وآیه های طویل عشق را که بر دست وپاهایم گره خورده اند

میخواهم بخوابم ، میخواهم فراموش کنم ، گذر خط روشنی ها را

گذر خطوط درختان را درکنار جاده ها

به ناچار باید بیدار بمانم ، تا حرکت حیوانات را بچشم ببینم

به ناچار صدای پای قدمهای دیوانگان را بشمارم

که درطول روزها گام برمیدارند

میخواهم بخوابم ، درآغوش یک شب پر ستاره

به هنگامیکه ماه میدرخشد  ومیداند که راه خودرا درافق

یافته است

میخواهم بخوابم بی آنکه خواب کسی را ببینم که ( میاید)

میل ندارم بنشینم سر سجاده ریا ورویاهای دیوانگی را ببینم

قلبم لبریز از غم است ، آنرا با زلال اشکهایم میشویم

ودرانتظار قطاری هستم که مرا بسوی ابدبت میبرد .

آری . میخواهم بخوابم.........................

یازدهم ماه می / دوهزارو چهارده . روز تولد ده سالگی نوه ام (رایان).

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / یکشنبه .

شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۳

ملا صدرا واسپینوزا

در یک سایت فارسی  بنام | پرشین پرشیا| مطلبی خواندم که جلب توجهم کرد ، با آنکه آلرژیهای بهاری مجالی برای نوشتن نمیدهند!! باز مصمم شدم که نقدی برآن بنویسم هرچند نقاد  نیستم شاید هم کار مرا یک فضولی بنامند ، هرچه باشد درحال حاضر قدرت دردست دیگران است ، نه من

در این مطلب . باروخ اسپینوزا میلسوف خدا نشناس را با ملا صداری متدین مقایسه کرده بودند ، مانند این است که شاخه یک درخت را با یک ستون آهنی وچدنی مقایسه کنند وبرای زیر بنا آنرا خوب تشخیص بدهند .

ملا صدرا انسانی بود که مذهب اسلام تا مغز استخوانش رسوب کرده بود وهر اتفاقی که دردنیا میافتاد، آنرا بخدا نسبت میداد ، اگر جنگی درگوشه ای در میگرفت ویا مردی سر فرزندش را میبرید از نظر او این کار خدا بود! .

باروخ اسپینوزا مردی یهودی تبار که در آمستردام هلند  دریک خانواده ثروتمند بدنیا آمده بود ودر مدارس یهودی درس خودرا تمام کرد ودرجوانی سخت به فلسفه علاقمند شد ودر حلقه فلاسفه آن زمان وارد شد تا جایی پیش رفت که اورا یک فیلسوف آزاد اندیش میپنداشتند وقبولش داشتند  اما درسال 1656 جامعه یهودی اورا طرد کرد واسپینوزا رسما تکفیر شد وهیچ فرد یهودی اجازه نداشت با  اودرتماس باشد  او در انزوای کامل بسر میبرد تنها با حلقه کوچکی از دوستانش درتماس بوداو زندگی خودرا با تراش عدسی برای آزمایشگاهها یا عینکها میگذراند او با اقبال خوب خودبا دبیر انجمن سلطنتی انگلیس روبرو شد ومدتها با آنها مکاتبه داشت طرز تفکرش ازاد واز دنیا برکنار بود در سال 1665 با قبول یک ماموریت به فرانسه  رفت وجزو طرفداران بی خدایان شد او دشمن تمام کلیساها  منجمله کلیساهای  کالوانیست که درهلند بسیار بودند وبه رهبری ویلیام اورانژ اداره میشدند ، به یکباره دشمن همه  شد ،  او میل نداشت سیاست ومذهب در یک قدرت جمع شوند کلیساها مزاحم بودند او معتقد به یک حکومت کاملا دنیایی بود وبا مسائل دینی بیطرف وگاهی انزجار پیدا میکرد  . برای شرح زندگی باروخ اسپینوزا چندین صفحه لازم است ،  که دراینجا امکانش نیست تنها اثری که از او درزمان حیاتش بچاپ رسید * اصول فلسفه * دکارت بود به همراه یک ضمیمه  بنام ( افکار ما بعد الطبیعی )بود ،  اکثر نوشته هایش با نامهای مستعار بچاپ میرسید علم اخلاق او باین عنوان که مبنی بر خدا ناشناسی ومخرب اخلاق است محکوم شد تا اینکه فردریک گوته وسپس| شلی|  وسایر نویسندگان آنز مان باو پیوستند وعلاقه عمومی را نسبت به او برانگیختند .

او به جوهر وجود اعتقاد کامل داشت  واعتقاد او براین بود که هر چیز باید تعبیری عقلانی داشته باشد .

حال امروز در سرزمینی که حتی موسیقی حرام است وخواند ن هرنوع کتابی گناه چگونه ناگهان ملاصدرا در مقابل اسپینوزای فیلسوف قد علم میکند؟....

ثریا ایرانمنش . اسپانیا. شنبه 10 اماه می 2014 میلادی.

پانوشتها » فلاسفه قرون نوزدهم ( عصر خرد). نوشته " استوارت همپشایر.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۳

گمشده

یک صبح دیگر ، یک آیینه ویک تکرار مکرر

شهر بی صداست ، شبروان ، شب درخوابند

با انعکاس نور نارنجی خورشید

بر گی دیگر در دفتر زندگیم ورق میخورد

در این دهلیز کوچک ، دراین سراشیب خاکی گه میلغزد بسوی هیچ

نگاهم باز پر میکشد تا قله کوههای بلند

از ناتوانیم بیزارم ، از بی حس ام رنجور

به تبار مردانی میاندیشم که از غار اصحاف کهف

با سر جمود وجمجمه کوچک ودگر گونه شان

با مغز های بیماارشان

دوراز سر زمینهای آباد ، در کنج مطبخ خیال

به هم آغوشی فاحشه ها میاندیشند

سالهای سال است که زمین وزمان زیر پاهایمان میلرزد

کجا ایستاده ایم ؟

دیوارهای کاهگلی اعتمادمان به مردان غیور !

فرو ریخت

از بیرون بوی زباله های شب مانده ، بوی ضد عفونی

بوی دستمالهای کثیف ، بوی غذاهای مانده

بوی بغل خواب مردان با مردان

بوی عشقبازی زنان با زنان !

بوی< هیچ > میاید

دیگر بفکر هیچ خاطره ای نیستم ،

همه چیز گم شد ، گم شد ،

اینجا زخمی نشسته بردل ،

بسی رنج بردم دراین سال سی !!!

نصیبم نشد از جهان یک سکه مسی!!!!

پنجشنبه / 8/ ماه می 2014 میلادی . اسپانیا / ثریا ایرانمنش

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۳

کجا میروی؟

همسر من !

او مایل بود مرا به ایران برگرداند ، من چادر بپوشم وبا زنان قبیله اش به نماز بروم وبه زیارت ویا درکنار میز قمار سرگرم شوم ، ناهارش را آماده کنم ، باو باوبگویم آقا جان ، چایتانرا بیاورم ؟! گوشت ونخودتان را بکوبم !؟

یا بپرسم ، آقاجان با عرقتان شب چه مزه ای میخورنان؟! دنبلان ، یا دل وجگر یا پاچه وزبان ؟  سپس دوباره با زنان قبیله بنشینم مشغول حلوا پزی وشله زرد وآبگوشت نذری وبافتنی ، باشم واگر شد گاهی یک سفره الکی هم بیاندازم تا سرپوشی باشد برای عرق خوری وعیا شیها وکثافتکاریهایش. .

شناسنامه وپاسپورتم را مانند تصدیق رانندگیم از من بگیرد من دست وپا بسته درخدمت ایشان بعنوان یک خدمتکار بی جیر ومواجب بایستم .

اما من زنی نبودم که تن به قضا داده ومیل داشته باشم رضایت مردی را جلب کنم که تنها بخودش وفامیلش ومردگان درون مقبره خانوداگیش میبالید بی هیچ شعوری ، باندازه کافی مادر بیچاره ام این خدمت را کرده بود ، عرق ومزه شوهرش را هر روز عصر آماده میساخت ومنتقل ورشومیبایست برق بزند وآتش سرخ درونش شعله بکشد درغیر اینصورت منقل با قوری وآتش از پنجره بزرگ تالار به درون حوض حیاط پرواز میکرد ، اینهارا دیده بودم زجر مادرا دیده بودم ، میل نداشتم جا پای او بگذارم .

امروز اگر گرسنه باشم ویا برهنه مهم نیست ، روحم آزاد است ودستهایم رها میتوانم بنویسم ، بخوانم ، موسیقی گوش کنم وافتخار کنم که فرزندانم سر جلوی هیچ اربابی خم نکردند با عشق ازدواج کردند وبا زوربازوی خود نان میخورند نه قمار میدانند ونه عرقخوری ونه رداه دزدی ورشوه گیر را میدانند ، نه نماز و حلوارا دوست ندارند.

به مردان وزنانی مینگرم که درازای هیچ خودرا فروختند ریش داران ریششان تا روی نافشان رسید ، زنان چادر بسر کردند ، مکه رفتند ، بی ریشان هم تسبیح به دست گرفتند وگفتند : ما از خود شماییم ، وسازشان را در پرده دیگر کوک کردند ، از این قدرت خود استفاده کرده مال یتیم را نیز بالا کشیدند.

تا بوده همین بوده یابخور،  ویا ترا میخورند ، حال من درمیانه دستی برآورده وبقول شاعر ، به رقصی چنین برخاسته ام .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا. سه شنبه 6/5/2014 میلادی.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۳

گردنبند.5

دکتر را آوردند زن را معاینه کردو گفت اورا به بیمارستان انتقال دهید ، همسرش حیران ودرمانده به پیکر ناتوان زنش واینکه چگونه خواهد توانست جبران آن جواهر گمشده را بکند ، مانند یک مجسمه ایستاده بود ، هیچ حرکتی وهیچ احساسی بخرج نمیداد ، جواهر فروش دلش سوخت ، اورا نشاند وباو گفت من الماسی شبیه همان آلماس دارم که میتوانم آنرا مانند گردنبند قبلی بسازم البته مانند آن الماس دیگر پیدا نخواهد شد اما این یکی هم چیزی دست کم از آن یکی ندارد ولاکن ، کمی مکث کرد وگفت ، لکن کمی قیمت آن گران تمام میشود ، مرد بیچاره با لکنت زبان ودهان خشک  گفت هرچه باشد میپردازم مهم نیست .

بسرعت خودش را به بیمارستان رساند ، همسرش درحال کما بود ، دکتر درجواب پرسش او گفت :

هنوز نمیتوانیم جواب درست بدهیم ، ممکن است درکما بماند وممکن است بهوش بیاید اما دچار فلج خواهد شد . با شوک وحشتانکی روبروشده است مرد بیچاره بخانه برگشت ونامه ای باین مضمون برای دوستش نوشت :

یگانه دوست عزیزم ؛ دچار بدبختی بزرگی شده ام ، همسرم دربیمارستان است اما گردنبند همسر ترا هفته آتیه بخانه خواهم آورد ، امیدوارم که بموقع بتوانم آنرا به دست همسرت بدهم نگران مباش همه چیز بخوبی پیش خواهد رفت !!

سرش را درمیان بازوانش گرفت وبفکر فرو رفت .

در خانه جواهر ساز دو مرد  جلوی شعله بخاری ایستاده بودند وبه نقشه شومی که برای آن جفت بیگناه کشیده بودند با صدای بلند میخندیدند وشامپاین خودرا بسلامتی یکدیگر مینوشیدند ، آن مرد خوش پوش وخوش لباس کذایی آن شب شوم، دستمال گلدوزی شده را  از جیب بغل بیرون آورد ، الماس مانند خورشید میدرخشید جواهر ساز گفت ، کاری ندارد فردا صبح جای آنرا با آن شیشه بدلی عوض خواهم کرد ، اما بگو چقدر باید از آن مردک بدبخت بگیرم ؟

هفته بعد ، مرد به ناچار خانه اش را فروخت ، تا پول جواهر ساز را بدهد وهمسر فلج خودرا از بیمارستان بیرون بیاورد ، دیگر چیزی نداشت تا باآن زندگی کند ، جعبه جواهر را به نزد دوستش برد ، خانم از خوشحالی فریادی کشید آه ....سرانجام گردنبند قیمتی خودرا دوباره یافتم وجعبه مخملی قرمر را گرفت ومانند یک شئی گرانبها به گاو صندق آهنی بزرگ سپرد ، بیخبر از آنچه که اتفاق افتاده است .

هر روز صبح مردم شهر درپارک بزرگ مردی را میدیدند که با یک صندلی چرخدارزنی را که گردن او کج شده وروی سینه اش افتاده دور پارک میچرخاند ، زن یک دستمال چرکین گلدوزی شده را مرتب جلوی بینی گرفته  بو میکشید ،

دستمال را آن مرد به همراه نامه ای برایش پست کرده بود بدین مضمون:

همه این ماه این دستمال خوش بو یار ویاور من بود ، آنرا روی زمین پیدا کردم آنقدرا آنرا بوییدم ونوازش کردم تا امروز ، هر روز آن چشمان زیبا وآن اندام دلارا که مرا مفتون ساخته بود در نظرم جلوه میکرد > چون عازم سفر هستم دستمال را برای شما با پست میفرستم . ارادتمند شما . میم .کاف

پایان . ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 5//5/2014 میلادی / 15 اردیبهشت 1393

زخم های درونی

بقول صادق هدایت

زخم هایی درون سینه جای دارند که کم کم ترا میخورند ،

زخمهایی که مرهم ندارند ، وقابل باز گو کردن نیستند ، روز گذشته روز مادر در اسپانیا بود ، همه دختران وپسران دست دردست مادران پیر واز کار افتاده شان بسوی رستورانها روان بودند ، در رستورانها جای سوزن انداختن نبود میزها از هفدته قبل رزرو شده بود ( یکنوع بیزنس دیگر ) .

من درانتظار فرزندان بودم ، یکی با سرعت آمد یک جعبه شکلات نیمه خورده را جلویم گذاشت وگفت کار دارم باید بروم وتازه از سفر برگشتم وخسته ام ،

دیگری درخانه اش مشغوف کار خانه داری وبچه داری بود گفت این یک بیزنس است . خوب هپی مادرز دی !!! وبقیه هم با واس آپ روز مادررا تبریک گفتند ، با سومی وهمسرش ومادر شوهرش به رستوران ماهی فروشی رفتیم !.

من درفکر " او" بودم در خانه سالمندان لابد همه بچه ها امروز به دیدن مادراانشان درخانه سالمندان میروند واو چشم به راه بچه هایش میباشد ، بعد از ناهار به دیدنش رفتم ، با آنکه درتمام مدتی که باهم رابطه داشتیم او قدمی برایم برنداشته بود اما من بعنوان یک انسان باو نگاه میکردم بی آنکه ترحم داشته باشم ترحم ، لغت نا جوری است باید گفت محبت وگرمی ، حدثم درست بود ، کسی به دیدارش نرفته بود ، تنها بچه ها از راههای دور باو زنگ زده بودند یکی کلیه درد داشت دیگری سفر بود وسومی در شهری دیگر ، تنها روی صندلی چرخدارش نشسته بود ، لاغر وتکیه مانند چوب خشک ، گاهی چیزهایی بیادش میامد برایم غلو میکرد وگاهی خاموش بود ، باو گفتم :

میدانی چیست ؟ زنده ها ارزشی ندارند بخصوص در حال وهوای من وتوکه دیگر چیزی برایمان نمانده ؛ نه جوانی ونه دارایی آنچنانی که به هوای آن بخودشان زحمت بدهند ومارا تحمل کنند ، اما اگر روزی مردیم ، آنگاه هزاران هزار محا سن عجیب وغریب بما نمسبت میدهند ، عکس مارا قاب میکنند ، کنارش گل میگذارند بی آنکه حتی بدانند تو درکجا مدفون شده ای  در مردن بیشتر ارزش پیدا خواهیم کرد ، چشمان بی فروغش را بمن دوخت وگفت :

این یکی را درست گفتی ، پرسیدم مگر بقیه نا درست بودند؟

گفت لاغر شدی . پیر شدی ؟ گفتم برعکس چاق شده ام ، پیری هم دست خودم بود گذاشتم زمان از روی پیکرم رد شود دیگر خسته ام تا بخواهم با زمانه بجنگم ، پر خسته ام ؛ اما او چشمانش روی هم بود ومن با خودم زمزمه میکردم

رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم  / آشنای تو دلم بود که به دست تو سپردم .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا 5 ماه می 2014 میلادی.